داستان واقعی؛ زندگی من و ارسلان
«هستی» چشمهایش را بر هم نهاده و ریتم یكنواخت نفسهایش نشان از خواب عمیق او داشت. همه وجودم چشم شده بود و نگاهش میكردم. آنچنان محو تماشایش شدم كه زمان را فراموش كردم...
برترین ها: روزهای آغازین زندگی مشتركمان با عشق ناب و شیرین من و ارسلان شروع شد. عاشقانه یكدیگر را دوست داشتیم و با مشكلات زیادی دست و پنجه نرم كرده و سرانجام توانستیم بر مشكلات غلبه كرده و با هم ازدواج كنیم.روزهای با هم بودنها، ایثار و عشق ما ادامه داشت. به حدی یكدیگر را دوست داشتیم كه نمیتوانستیم لحظهای را دور از هم سپری كنیم.
عظمت عشق ما به اندازهای بود كه نتوانستنها، نشدنها و یأس و ناامیدی برایمان معنا نداشت.
هر دو با كمك و مشورت هم مشكلاتمان را چون پر كاهی از سر راهمان برمیداشتیم و قویتر و سرزندهتر به زندگیمان ادامه میدادیم.
پس از گذشت ۲ سال از زندگی مشتركمان و پشت سر گذاشتن مشكلات مختلف مانند یافتن شغل، خرید خانه ، تهیه وسایل و... به تدریج درخت زندگیمان تناور شده و به بار نشست. درست در زمانی كه احساس میكردم در اوج خوشبختی قرار گرفتهایم دچار دلدرد شدید و مشكوكی شدم. هر بار كه احساس درد داشتم به كمك مسكن یا جوشانده گیاهی سعی میكردم تا حدی آن را برطرف كنم تا ارسلان متوجه نشود و به خود میگفتم چیزی نیست و نباید بیدلیل موجبات ناراحتی و دلواپسی ارسلان را فراهم كنم. تا آنكه روزی كه مشغول به كار بودم ناگهان احساس كردم كه خنجری را در پهلوی من فرو كردهاند. آنچنان درد همه وجودم را فرا گرفت كه از شدت آن بیهوش شدم و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم خود را در بیمارستان دیدم. دستم در دست ارسلان بود. با چشمانی پر از اشك پرسید: عزیزم خوبی؟ من كه نصف جون شدم، چه بلایی سرت آمد؟
با لبخند گفتم: نگران نباش، چیزی نیست.
در ضمن خیال نكن به این سادگیها میتونی از دست من خلاص بشی چون تا آخر عمر بیخ ریش توام. با چشمانی پر از مهر گفت: پس بهتره بدونی كه من هم لحظهای بدون تو نمیتونم زندگی كنم و...
دیگر اشكهایش مجال نداد تا بقیه حرفهایش را بگوید. به سرعت از اتاق خارج شد. پس از رفتن ارسلان دكتر وارد اتاقم شد و با یكسری اطلاعات پزشكی و كلمات تخصصی كه بیشترش را متوجه نشدم، گفت كه دچار مشكل شدهام و مورد مشكوكی را در رحمم مشاهده كردهاند كه باید هرچه زودتر زیر تیغ جراحی بروم. با تعجب پرسیدم عمل؟ چرا عمل؟ مگه چی شده؟ دكتر به حرفش ادامه داد و گفت: متاسفانه باید رحم شما را خارج كنیم تا مشكلات دیگری برایتان پیش نیاید. وقتی این حرف را شنیدم با فریاد اعتراضآمیزی گفتم: چی گفتید؟ میخواهید رحم مرا خارج كنید؟ آخه چرا؟
دكتر با تاسف سری تكان داد و گفت: متاسفانه چارهای نداریم و باید هرچه زودتر این كار را انجام دهیم.
با فریاد ارسلان را صدا زدم و او با چشمانی كه از شدت گریه متورم شده بود، داخل اتاق شد. پرسیدم: ارسلان دكتر چی داره میگه؟ من نمیخوام عملم كنن! آخه چرا؟ سرم را از دستم كشیدم و سعی كردم از تخت پایین بیایم ولی ارسلان مانع این كار شد و سرم را به سینهاش فشرد و گفت: عزیزم فعلا مهمترین مسئله سلامت توست، بقیه چیزها اصلا مهم نیست. میدونم كه تصمیم خیلی مشكلیه! ولی چارهای نیست و باید با انجام عمل جراحی موافقت كنیم، خواهش میكنم! خواهش میكنم...! مخالفت نكن و به خودت و من فكر كن. من به تو نیاز دارم، تو همه هستی من هستی! پس لجبازی نكن و دیگر نتوانست به حرفهایش ادامه دهد و هر دو به هقهق افتادیم.
چشمانم را كه باز كردم ارسلان را كنار تختم دیدم. احساس كردم كه در آن چند ساعت سالها پیرتر و شكستهتر شده!
دوران نقاهت را به پایان بردم ولی دچار افسردگی شدید شدم. فكر اینكه دیگر هرگز نمیتوانم صاحب فرزند شوم به شدت آزارم میداد، آن هم باتوجه به آنكه میدانستم ارسلان عاشق بچههاست. طی آن ۲ سالی كه از زندگی مشتركمان میگذشت، ما حتی نام فرزندانمان را هم انتخاب كرده بودیم. حالا چگونه میتوانستیم همه آن رؤیاها را به فراموشی بسپاریم؟
روزها بهسختی میگذشت. هردو مانند پدرومادری بودیم كه فرزندان خود را در یك حادثه از دست دادهاند و حالا هریك سعی داشت دیگری را دلداری دهد و به آرامش دعوت كنید. یك سال از این ماجرا گذشت ولی دیگر نتوانستیم به دوران بانشاط و شیرین گذشتهمان برگردیم. هرگاه لبخند برلب یكی از ما ظاهر میشد، هالهای از اندوه و حسرت نیز دركنارش بود تا آن لبخند را تبدیل به آهی جانسوز كند.
روزی یكی از دوستان همدانشگاهیام پس از سالها بیخبری، به من زنگ زد. بعد از كلی احوالپرسی و تجدید خاطرات گفت كه در یك خانه كودكان بیسرپرست به عنوان مربی مشغول كار است. این موضوع آنقدر برایم جالب بود كه دوستم وقتی اشتیاقم را دید از من دعوت كرد تا روزی به محل كارش بروم. وقتی داشت گوشی تلفن را قطع میكرد، گفت: یادت باشه كه پنجشنبه من و بچهها تو رو به صرف ناهار دعوت كرده ایم. قرار دیگهای نذاری!
فقط چندروز به قرارمان مانده بود و نمیدانستم چه باید بكنم؟ یك شب به ارسلان میگفتم: به دیدن دوستم میروم و روز دیگر میگفتم: نه باشه یه وقت دیگه الان نمیتونم.
ولی عاقبت صبح روز قرارمان فرا رسید و من زودتر از همیشه از خواب برخاستم. وقتی ارسلان بیدار شد و مرا مصمم و آماده رفتن دید، با تعجب گفت: میبینم كه تصمیم خودت رو گرفتی! با لبخند گفتم: بله میرم! دیشب خواب دیدم یه پروانه كوچولو و زیبا من رو دنبال خودش به یه باغ گل برد. روی یه گل نشست، وقتی دستم رو به طرفش بردم، از خواب پریدم. ولی احساس بسیار خوبی داشتم كه آن حس هنوز با من است. در راه با خود فكر كردم كه چه چیزهایی میتواند بچههای سنین۵ تا ۱۴سال را خوشحال كند. همانطور كه به اطراف نگاه میكردم، چشمم به ویترین فروشگاهی افتاد كه شكلاتهای رنگارنگ در آن چیده شده بود. آه... بله! خودش بود؛ شكلات، شیرینی، آبمیوه یا اسباببازی!
بهراحتی آدرس را یافتم و به مقصد رسیدم. پیشزمینهای كه از اینگونه مراكز در ذهن داشتم، زیاد جالب نبود. وقتی وارد ساختمان شدم، آنچنان جا خوردم كه دوستم با لبخند پرسید: چی شد؟ گفتم: چیزی نیست، فقط انتظار این همه نظم و ترتیب رو نداشتم. تصور من چیز دیگهای بود. دوستم با مهربانی و لبخند همیشگیاش گفت: درسته، هركس اینجا میاد همین نظر رو داره! سپس تمام اتاقها را در هر ۴طبقه ساختمان به من نشان داد كه شامل دفاتر كار، كتابخانه، اتاق كامپیوتر، كلاس درس، اتاق خوابها و سالن ورزشی میشد.
وارد یكی از اتاق خوابها شدیم. دوستم دختركوچكی را به من معرفی كرد. او چشمان گیرایش را از من دزدید و رویش را با لبخند محزون و شیرینی از من برگرداند. برای اینكه راحت باشد از دوستم خواهش كردم تا از آنجا برویم. در دفتر نشسته بودیم كه به بهانه درخواست چیزی وارد شد و دوباره همان لبخند و نگاه گیرایش مرا تحت تاثیر قرار داد. در سالن غذاخوری بازهم مسخ نگاه آن دختربچه شدم. نمیدانم، این كودك چه تاثیری بر من گذاشت كه حتی یارای گرفتن چنگال را در دستانم نداشتم و احساس میكردم باید وزنه سنگینی را بردارم. خود را با سالاد سرگرم كردم. ولی نگاههایی كه بین من و آن فرشته كوچولو ردوبدل میشد هرلحظه قویتر، گرمتر، دلپذیرتر و آشناتر میشد. آن روز وقتی به خانه برگشتم در خود فرورفته بودم و هربار كه ارسلان صدایم میزد مانند این بود كه مرا از دنیایی دیگر به سوی خود میخواند و به سختی از آن حس قوی ای كه نسبت به آن كودك پیدا كرده بودم، فاصله میگرفتم. تقریبا تمام آن شب را نخوابیدم. وقتی به آشپزخانه رفتم او را روی صندلی میدیدم. روی صفحه تلویزیون چهره او نمایان میشد. در آینه او را میدیدم كه با چشمان معصوم و لبخند گیرایش به من نگاه میكند. فردای آن روز تصمیم خود را با ارسلان درمیان گذاشتم و او ناباورانه و شادمانه حرف مرا تكرار كرد: درست شنیدم؟ تو میخوای كه ما سرپرستی اون دختر كوچولوی شیرین و بانمكی كه تعریفش را میكنی قبول كنیم و اون فرزندخونده ما بشه؟ من باخوشحالی گفتم: بله! اگر آرزوی مرا برآورده كنی، دیگه سعی میكنم تا آخر عمرم هیچ خواستهای از تو نداشته باشم به جز اینكه من و «هستی» رو دوست داشته باشی و همه دركنار هم زندگی كنیم. ارسلان با شوق بسیار تكرار كرد «هستی»؟!... پس اسمش «هستی» است! هستی...
بلافاصله با دوستم تماس گرفتیم. با توجه به شناختی كه از ما داشت و به كمك خداوند بزرگ مراحل قانونی هم به خوبی پیش رفت و تا گرفتن حق سرپرستی «هستی» اغلب روزها وقتم را با او میگذراندم. حالا دیگر او هم به من وابسته شده است. لطف خدا و علاقه دوجانبه قلبی ما باعث شد كه زحماتمان به ثمر برسد و عاقبت این فرشته كوچولو عضوی از خانواده ما شد و با آمدنش چراغ خانه ما را روشنتر كرد و با وجود آن غنچه زیبا، زندگیمان رنگ و عطر دیگری گرفت. حالا من در كنارش نشستهام و موهایش را نوازش میكنم. او در خواب عمیقی فرورفته و گاهی لبخندی برگوشه لبانش نقش میبندد. قلب من مالامال از عشق است. «هستی» همه هستی من و ارسلان است كه حاضریم برایش جانمان را هم فدا كنیم. با خود فكر میكنم اگر این گل زیبا در زندگیمان نبود، شاید در آیندهای تاریك به زندگی سرد و بیروحمان ادامه میدادیم و دچار افسردگی میشدیم و دلمردگی و شاید هم...!
صدای زنگ در خانه مرا به خود آورد و به زمان حال كشاند. ارسلان برگشته بود با عروسكی زیبا در دست!
برای پرورش یك كودك، خانواده بهترین و امنترین محیط است ولی ممكن است شرایط خانوادگی به گونهای باشد كه برای رشد كودك مناسب نباشد. در این صورت پرورشگاه یا پانسیون برای زندگی كودكی كه دارای خانواده آشفته یا نابسامان بوده، مناسبتر است.
پرورش درخانوادهای كه والدین مدام درحال جنگ و مشاجره و ناسزاگویی بوده یا معتاد باشند برای كودكان نامناسب است و از تربیت شایسته و درستی بهرهمند نمیشوند و دچار مشكلات و مسائل جدیتر شده و حیات ذهنی، عاطفی و اجتماعی چنین كودكانی در معرض خطر جدی قرار میگیرد. كودك، عنصر اصلی خوشبختی زوجین و موجب احساس سعادت آنها و نیز سبب دوام و ثبات خانواده است و هم دلیلی است برای جلوگیری از نابسامانی خانواده و متاركه و طلاق. اگر بنای خانواده براساس عشق، محبت، انس، تعاون و همكاری باشد، درصورت بروز هرگونه مشكل با كمك و همفكری یكدیگر بر مشكلات غلبه كرده و در راهی درست و اصولی قدم برمیدارند كه نتیجهاش آرامش و خوشبختی خانواده است. ولی متاسفانه بسیاری از زوجها چنین نیستند و برخلاف آغاز زندگی و قول و قرارهای اولیه، تغییر روش داده و با بروز كوچكترین مشكل بنای ناسازگاری را میگذارند و موجب تزلزل خانواده و انحراف آن از مسیر توازن و تعادل میشوند. فرزند، امانت خداوند است اما برخی از والدین امانتدار خوبی نبوده و این كودكان معصوم را به دنیا آورده و رها میكنند. از سوی دیگر افرادی مانند شما با عاطفه و مثبتاندیش، سرپرستی آنها را بر عهده گرفته و از آنان حمایت میكنند و موجبات امنیت روحی- روانی و جسمیشان را در محیطی امن فراهم میآورند كه عملی بسیار پسندیده و انسانی است.
نظر کاربران
اووووووو حوصله نداشتم بخونم یکی خلاصه بگه چی بو دچی شد؟
خيلی تحت تا..ير قرار گرفتم. تا حدی که فشار وارده به دستم را که موجب آسيب شد را متوجه نشدم. به هر حال خواهشم از کسانيکه فرزندان کم سن و سال دارند و خدای ناکرده در زندگی با مصایب و کح خلقی هايی روبرو می شوند، اينست که لحظاتی را به آن که زندگيشان می توانست روی ديگر سکه باشد!!!! بياييم قدر خودمان و زندگييمان را بيشتر بدانيم.
VAQEAN KEH DASTANE PUCH VA MASKHAREH E BUD . LOTFAN SHOMA EDAMEH IN SERIYALE KHODAHAFEZ BACHEH RA NABINID . ZIRA BISHTAR DOCHARE TAVAHOM MISHAVID VA DASTANHAYE PUCH VA BI ARZESHE DIGARI BEH MAGHZE NADASHTETAN KHOTUR KHAHAD KARD . HEYF AZ VAQTI KEH GOZASHTAM BARAYE KHANDANE IN ARAJIFE SHOMA . BA UN TITRI KEH ZADEH SHODEH . DASTANE VAQE E .
این داستان واقعا واقعی بود؟؟؟
داستان جالبی و شیرینی بودف اما نکته ای که مرا نارحت کرد این بود که چرا زنان ایرانی اینقدر به سلامتی خود بی اهمیت هستند و فکر می کنیم که اگر به سلامتی خود بیندیشیم به دیگر اعضای خانواده خود ظلم کردیم. شاید این خانم داستان با یک چکاب سالانه و توجه به دردش می توانست سلامتیش را داشته باشد.پس ما زنان ایرانی باید بجای حرص و جوش خوردن برای مسائل پیشپا اقتاده بهتر است که بفکر سلامتی خود باشیم..
چقدر شبیه فیلمای ایرانی بود که آخرش همه چیر به خوبی و خوشی تموم میشه!!!
ای کـــــــــــــــــــــــــــــــاش زندگی واقعی هم همین طوری بود...
اولش كه نوشته داستان واقعي....
واقعا از كامنتايي كه ديدم متاسف شدم حالا چون داستان به خوبي و خوشي و تموم شده پوچ و خياليه و واقعيت نداره؟؟فقط اگه طلاق ميگرفتن و زندگيشون متلاشي ميشد واقعيت داشت؟؟مگه زندگي نميتونه روي خوبشو به ادما نشون بده؟؟
اولش كه نوشته داستان واقعي....
واقعا از كامنتايي كه ديدم متاسف شدم حالا چون داستان به خوبي و خوشي و تموم شده پوچ و خياليه و واقعيت نداره؟؟فقط اگه طلاق ميگرفتن و زندگيشون متلاشي ميشد واقعيت داشت؟؟مگه زندگي نميتونه روي خوبشو به ادما نشون بده؟؟
اصلا این دخترکیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خواهشا زود جواب بدین
از ارسلان خوشم اومد خیلیییییییی مرد.
كاش همه ي مردها مثل ارسلان مرد بودن
اخی
نازی
همه چی اروم بود
وچقد خوشبختن
یه زندگی واقعن میتونه اینجوری باشه حتما که نباید بد تموم بشه
واقعا دوست داشتم افرین به شما و همسرتون
پاسخ ها
به عشق شما میگن یه عشق واقعی. عشقی که مدتهاست وجود منو گرفته ولی اونو نه. بهتون هسودیم شد. ولی ارزومندم روزای خوبیو کناره دختره گلتون سپری کنید. موفق باشید.
خداییش اگه همه ما زحمت یکی ازاین بچه های بیسرپرست رو تقبل کنیم عالی میشه و هیچ بچه ای از نبود پدرومادررنج نمیبره،به امید آنروز
در مورد داستانم مهم پیامشه نه دروغ و راست بودنش
ممکن خیالی به نظر برسه ولی منم تو اطرافم شاهد همچین اتفاقاتی بودم.
واقعاجالبه انشاالله درکنارهم خوشبخت بشن
سلام خواهش میکنم داستان زندگی مرا هم در سایت بگذارید.
اما زندگي من خيلي عجيب و درس آموزه کسي که من خيلي دوستش داشتم آخرش به من گفت حيوون! و منو ترک کرد
هنوز دبيرستانم تموم نشده بود که با فريبا آشنا شدم توي روياها بوديم و قرار ميزاشتيم
تا اينکه من برق دانشگاه تهران قبول شدم خيلي خوشحال شده بودم اما خوشحالي من طولي نکشيد فريبا پاشو توي يک کفش کرده بود که از اين رشته خوشش نمياد و من علي رغم مخالفت هاي پدر مادرم مجبور شدم اين رشته را ترک کنم و برم سربازي. واقعا عاشقش بودم
سربازيم افتادم ارتش. مرز تايباد و اون موقع ها طالبان افغانستان و اشرار مواد فروش اونجا بود. و ارتش با اونها درگيري داشت. من هرروز آموزش ميديدم از پرتاب نارنجک و انواع سلاح ها و ... و خيلي از اشرار اون منطقه را از بين ميبرديم. خيلي سخت بود اما به اميد روزي که فريبا را ببينم لحظه شماري مي کردم تا اينکه در يکي از عملياتها خمپاره اي از سمت اشرار شليک شد و کنار من به زمين خورد دست چپم و مچ پا و نصفي از سرم را از دست دادم و پوست سرم سوخت و مهره سوم کمرم 180 درجه چرخيد و زانوام برعکس شدن طوري شده بود که اگه مي خواستم به جلو حرکت کنم ميرفتم عقب عقب و زانوهام بجاي اينکه به سمت عقب خم بشه به سمت جلو تا مي شد و به علت اختلال در حرکت رباط پام به بالا و پايين مي پريدم که تو منطقه اصطلاحا به من ميگفتن کانگرو و توي عملياتهاي اطلاعات منطقه به عنوان ديده بان مشغول بودم. توي بيمارستان بستري بودم و دکترها اشتباهي دست چپ منو سمت راست پيوند زدن و حالا سمت راستم دو تا دست داشتم. دوسال سربازيم تموم شده بود برگشتم تهران و رفتم فريبا را ديدم و گفتم بيا باهم ازدواج کنيم اما اون گفت که تو خيلي ناجور شدي و من با يک کانگرو ازدواج نمي کنم چون احتمالا بچمون نيمه کانگرو ميشه و اين خوب نيست. من خيلي باهاش صحبت کردم که اين بچه آينده خوبي ميتونه داشته باشه و در مسابقات پرش طول يا با مانع رکورد جهاني رو بزنه و مايه افتخار ما باشه. اما اون قبول نکرد و گفت حالا کانگرو بودن بچه اشکالي نداره اما تو طاس شدي سرت برق ميزنه و چمامو ميزنه. گفتم ميتونم چراغ خونه باشم. گفت اديسون قبلا اختراعش کرده تازشم زن چراغ خونه هست نه مرد. ديگه داغون شده بودم داغون
همينجوري ميرفتم جلو که به علت برعکسي زانوهام حواسم نبود و عقب عقب رفتم تو خيابون و يک تريلي نوزده چرخ منو زير کرد و له له له شدم و الان در خدمت شما اين داستان غم انگيز را گفتم تا درس عبرتي براي جامعه بشري باشد.
پاسخ ها
با این که قبولش برام سخته اما این دور رو زمونه همه چی ممکنه واقعا برات متاسفم و احساس همدردی می کنم
واقعا گریه ام گرفت
خدایا به حق این شبای عزیز خول و چل هارو شفا بده!
خدا نکشتت،به خدا از نظراتت باید تو بخشهای داستان نویسی استفاده کنن چیه همش داستانهای غمباد گرفته میخونیم ،خدایی اینقدر خندیدم چشمام پر اشک شده
ازتون قدرداني ميکنم
واقعا خسته نباشيد
پاسخ ها
خیلی توهم زدیااااااااااا.حالت اصلا خوب نیس داستانت خیلی بیمزه و لووووووووووس بود واقعا که داد میزد همش دروغه
ای دروغگو اصلاباعقل جوردر نمیاد بعدشم چرامعاف نشدی؟
پاسخ ها
وسط سربازی بودم به میهنم علاقه داشتم و اصرار کردم که توی سربازی بمونم و جلو اشرار را بگیرم
تقریبا همه توی سربازی اینجورین اصلا از معافی خوششون نمی آید
داستان جالبی بود
داستان اولی خیلی قشنگ بود و افرین به ارسلان مردایی مثه اون کمیاب هستن و دومی موندم واقعی بود یا تخیلی
پاسخ ها
من کانگرو هستم درست بود ریو ریو ریو ریو
به عشق شما میگن یه عشق واقعی . عشق دو طرفه نعمته و قدرشو بدونید. عشقی که مدتهاست تو وجود من هستش و اون قدرشو نمیدونه. بهتون هسودیم شد . براتون ارزوی خوشبختی میکنم. امیدوارم روزای خوبی و کنار دخترتون سپری کنید. موفق باشید.
خیلی خیلی جالب بود
داستان دومی دروغ محض بود ...
پاسخ ها
از کجا میدونی دروغ بود. تو هم مثل فریبا هستی بی احساس
داستانتون خیلی جالب بود واقعا که آقاست این ارسلان
داستان اولی شاید واقعی بود.. ولی داستان دومی واقعیه واقعی بود !!!!!!!!!!! به هر صورت دوتاییش جالب بود ..دردنکنع دست نویسنده هاش
پاسخ ها
من کیامرث کانگرو هستم چرا شک می کنی
واقعا به عقل شما شک می کنم معلومه که راسته اصلا دروغ نیست کجاش غیر واقعی هست
چقده داستانت بیمزه و توهمی بووووووود.چقد نشستی افک کردی همچین چیزی از خودت درووردی آدم خندش میگیره خیلیییییییییییییییییییییم بیمزه بود.......
پاسخ ها
یعنی چی سحر ؟!!!
خوب معلومه راست بود دیگه چرا شک می کنی ؟
شما خانومها خیلی باهوش هستین. یکم توجه کنی می فهمی اصلا غیر واقعی نیست و قابل پذیرش هست.
همچین داستانهایی هم می تونه باش اما کم زندگی واقعی خیلی سخت تر از این حرفهاست
آقایه سربازه کانگورو شوما عقب عقب جلوو میری یا جلو جلو عقب میای؟؟واقعااااا فریبا در حقت ظلم کرد نباید ولت میکرد
خیلی داستان زیباییه
داستان دوم خ برام جالب بود کلی خندیدم.
دوست منم ۹ ساله بچه دار نمیده کاشکی همین کارو میکند
هزاران آفرین به آقا ارسلان.که خانمش رو ترک نکرد و موقعیت رو قبول کرد. کاش میشد همه مردا مثل ارسلان بودن.کاش...
عمو حالا تو ازدواج کردی یا هنوز مجردی آقا کانگرو
دیومیهه خیلی باااحاااال بودد کللللی خندیدم ههههههه
آقای کانگرو کنجکاو شدم ... یه سوال .... اونجا که زیر نوزده چرخ له له له شدی ... واقعی بود !!!! نه ؟؟؟؟ میشه به فرشته های اون دنیا بگی بهت گوشی بدن جواب منو بدید ... مردم از فضولی
به نام خدای مهربان سلام منم می خوام از زندگیم بگم امیدوارم بخوانید و امیدوارم مدیر محترم سایت داستان زندگی ام را بگذارد
من یه دختر عادی کاملاً عادی زندگی می کردم عادی رفتار میکردم هیچ کس با من کاری نداشت من هم با هیچکس کاری نداشتم ما به دیدار اقوامای مادری نمیرفتیم یعنی به طوری که سه سال ۴ تا از خاله هام رو ندیدم من دوتا پسر خاله بزرگ تر از خودم دارم که برادر هم هستن و بقیه خاله هام که ستا هستند اونا بچهاشون همه دختر خاله و پسر خاله های کوچکتر از خودم هستند خلاصه اون دوتا پسر خاله ام یکی (بیست سه) سالش هست اسمش امید هست و اون یکی (بیست سالش) اسمش علی هست ... راستی اینو بگم که من شانزده سالمه ما بعد از سه سال رفتیم دیدن اقوامای که از این دوتا پسر خاله اون بزرگه امید نیومده بود رفته بود سربازی فقط علی اومده بود من اصلا به این فرد حتی فکر نمی کردم ... راستشو بخواین من اعتراف میکنم که مغرورم ... خیلی مغرور هستم چون خیلی ها بهم میگن ... اما بازم نمی خوام تغییر کنم همین مغرور بمونم بهتره ... خلاصه وقتی وارد حیاط اقوامامون شدیم اونا همه نشسته بودن همه رو سلام کردیم من از بس به اون پسر خالم علی فکر نمی کردم که الان توی خیالم نیست که وقتی تو حیاط رفتیم دقیقا کجا بود ؟
خلاصه بگذریم زندگی عادی و مغروری من ادامه داشت و ما به دیدار اقوام مادری بیشتر میرفتیم به حدی که توی یک سال من شیش بار علی رو دیدم خلاصه توی اون سال یه اولین بار اومد با مادرش خونمون و منم باز بی خیال و مغرور و توی دیدار دوم توی خونه ی یکی از خاله هام همه دعوت بودیم . دیدار سوم باز اومد خونمون دیدار چهارم ما رفتیم خونشون دیدار پنجم باز توی خونمون اما دیدار ششم توی پارک دیدمش اما باز اهمیتی نمی دادم ولی انگار این کودک درونم یکم بازی می خواست به عقلم فکرای الکی از اینا که اسمشو بلد نیستم همین دوست داشتن لاویو و این مزخرفا
خوب توی سرم زدم این فکرها رو از بین بردم ولی دیگه وقتی میرفتیم دیدار اقوام دیگه اونجا نبود مثلا مادرش بود ولی خودش نبود خانوادش بودن ولی خودش نبود تا اینکه بعد از سه ماه همو ندیدیم منم یه روز عادی بعد ازاومدن از مدرسه کارهایم را انجام دادم اما اون روز مادرم مشکوک میزد بهش گفتم مادر عزیزم تو حالت خوبه اون گفت راستش نه .... باید باهات کمی صحبت کنم ... منم گفتم باشه بگو ... گفت که امروز خالت زنگ زده ... گفتم کدوم ؟ گفت شکوفه( مادر علی و امید )ه.... گفتم خوب ؟ چی گفت ؟ مادرم با کمی تعجب و حالت مشکوک گفت پسر خاله هاتو میشناسی؟؟ همونا که یه بار اومدن باهم خونمون .... گفتم آره ! چطور ؟؟ گفت اون کوچیکه اسمش علی هست رو هنوز به یادته میشناسی ؟؟؟
من گفتم آره مامان بگو چی شده ؟ گفت که کوچکه به تو علاقمند شده و خواستگار .... ... گفتم . چی . گفت علاقمند شده دیگه چیز عجیبی نیست ... من تعجب کردم گفتم علی ؟؟؟!!!؟! ... گفت آره ...اصلا توقع همچین چیزی رو نداشتم ... یکم ناراحت شدم ... مادرم گفت . ناراحت شدی ؟ می خوای رد کنم ... ؟؟؟ گفتم نه مامان زشته ول کن فعلا صبر کن .... بعد من هم کمی فکر کردم بهش که رفتارش قبلا چطور بوده و اینا دیدم که نه پسر خوبیه مذهبی ... منم که از مذهبیا خیلی خوشم میاد خودمم بگی نگی مذهبیم البته نه از حجاب ... از رفتار مذهبیم .... خلاصه اون اعتراف کرده بود واسه مادرش که عاشق منه ... بعد که اقوامامون این چیز رو فهمیدن همه درجا مخالفت کردن و مادرمو قانع کردن که دختر به گلی دختر تو چجور بره تو خانواده ی اینا (چون مادر علی یعنی خالم قبلا با اقوام سر عروسی اتفاقی جر و بحث کردن ... و دیگه خالم نیومد طرف اقواما تا چند ماه پیش )و مادرم هم نه گذاشت نه برداشت فورا جواب رد داد ... و همون روز که مادرم جواب رد داد علی به یکی از پسر خاله هام که کوچک تر از خودمه و من باهات صمیمی هستم پیام داده که( اعصابم خورده دلمو شکستید زدم همه چی رو خورد کردم ) هر چی فکر کردم هر چی به خودم فشار میاوردم که عاشقش نشم بیشتر عاشقش میشدم ... الانم یک سال و دوماه گذشته ... من عاشق اون و اون عاشق من ... خبر رسیده که رفته سربازی !
الانم دوتا عاشق نا امید ... اون حتی نمیدونه من دوسش دارم ... شاید داره مثل من سعی میکنه فراموشم کنه .... اه لعنتی نمیدونستم یه روز عاشق میشم دلم خوش بود مغرورم و همیشه به خودم توی قلبم افتخار میکردم که هیچ پسری نمی تونه خودشو تو قلبم جا بده ...
.
.
.
.. هیچوقت به دوتا عاشق جواب رد ندید خواهش می کنم
فقط حرفم اینه که
بزرگ که شدم هیچوقت به بچم نمیگم تو بچه ای یا تو خنگی یا تو احمقی ......... آدم مغرور احترام داره ... چون الکی مغرور نشده یه عده ای باعث شدن مغرور بشه ... ولی بازم خدایا شکرت .... خیلی ببخشید خدا ولی من از خانوادم راضی نیستم ... ممکنه با لبخند کل داستانو خوندید ... اما من با اشک داستانو نوشتم ... ممنونم داستاننویسی خوندید منتظر نظر هایتان می مونم دوستان خوبم
ظهر به خیر سلام من آمدم بگم که دعاهایم برآورده شده است و خدای مهربانم به حرف دلم و دعاهایم گوش داده است من آرزو کردم که علی را فراموش کنم و خیلی کار علی احمقانه ای مانند برنفکنی و ارتباط با روح انجام دادم و جان خودم را در خطر انداختم که فقط ... که فقط فراموشش کنم ........ که خدای خوبم کمکم کرد ... و احساس عشقم به اون تبدیل به تنفر شد .... خیلی عالیه .... خدای خوبم ازت خیلی ممنونم ... علی هر جا هستی دیگه هیچ آینده ای باهات ندارم ... و من اصلا دوست ندارم ......... خلاصه خاستم بگم خدا خیلی بزرگ و عزیزه و مهربانه ....
سلام به همگی دلم میخوادبگم که خیلی ازداستان عشق اولی خوشم اومدامیدوادم توزندگی موفق باشن امادومی دروغ محض اگه له له سده بایدتوبیمارستان باشه وبامشکلاتی که داشته شرابطش جورنبوده بیادبراتون بنویسه همینطورکه گفته باورش خیلی سخته من که باورندارم داستان سومی هم خیلی بی مزه بوداول نفرت بعد عشق بعددوباره نفرت که چی بشه؟ امااولی مهشربود
امیدوارم همه ی مردامثل ارسلان وهمه خانم هامتل هستی دلسوز باشن اما لطفا حرف های دروغ وبیمزه روبه اشتراک نزارید
اگه ماجراداستان عاشقی داستان دوست من وشوهرش یه چیز دیگس امیدوارم خوشتون بیاد....دوست من تا دیپلم تجربی خونده بودوارزوهای زیادی درسرداشت اون داشت خودشو اماده میکردبرای گرفتن فوق دیپلم اونا توی ابدانانوزندگی میکردن اما برای تعطیلات به شهردیگه ای رفتن دوستم خواستگارهای زیادی داشت ازچشم رنگی های خوشتیپ تامهندس هاالبته من میگم دوستم اون دوسته خواهرمه وبرای من تعریف کرده امابه همه جواب ردداده تاابنکه یک روزفامیلشون میگه یه پسرخوشتیپ موطلایی سراغ داره تابادوست خواهرم ازدواج کنه حالااونا ذوق زده میشن میگن اگه خوشتیپه بزارببینیمش اما ای دل غافل خواهراون مردبه فامیل ما دروغ گفته اون مردکه موهای مشکی اش راتازه شسته بودموهاش به حالت سیخ سیخی شده بود وقتی اومدن خواستگاری دوستم شاخ دراورد اما نمیخواست که مردناراحت شه اون مردلاغری بوداما زست نبودوقتی دوستم (همون دوست خواهرم)باهاش حرف زدمردگفت که ازدوست خواهرم که اسمش زیبا هست خوشش اومده اون مردصادقانه بازیباحرف زدوازرندگبش گفت اون مردپلیس بوداما نمیدانیم چطورزیباعاشقش شدخواهرهاوبرادرای زیبا مخلف بودن اما زیبا پافشاری کرد وپدرمادرش راراضی کردوباان مردازدواج کردبعدازچندسال برادراوخواهرامحمد(شوهرزیبا)راپذیرفتندچون دیدند چقدجوانمرداست حالااونها صاحب دوفرزندن و17سال ازازدواجشون میگذره ودراوج خوشبختی هستن ودرمواقع سخت هموتنهانگذاشتند.❤
من ازماجرای زیباومحمدخیلی خوشم اومدازیتاخیلی ممنون عالی بودداستان بایدواقعی باشه که ادم خوشش بیادمن داستان ازیتارودوس دارم
ببخشید توداستانم یکم غلط املایی شدامابگم ماجراهای واقعی ازشون معلومه حقیقت هستن امامن داستانم حقیقت بود
منم داستان خودمودارم.... نه عاشقی وازاین حرفا داستان من ناشکری بود......من توخانواده ای متولدشدم که مشکلات مالی زیادی داشتیم خونه رهن داده بودیم وزمبن داشتیم اماخونه ای که توش زندگی کنیم رونداشتیم.....ماشین هم نداشتیم من ازخودم یه خواهربزرگ ترداشتم که براثریه حادثه زمانی که 2سالم بودازدنیا رفت .....وقتی 4سال داشتم خدابه من یک برادردادامامن خیلی دوس داشتم یک خواهرهم داشته باشم اماباوجودمشکلات مالی چون تک دختربودم پدرومادرم روی من حساس بودن وهرچی میخواستم برایم خریداری میکردن اتاقم پرازجواهرات قیمتی وعروسک بوددرست مثل پرنسس ها...برادرکوچکم بااینکه کمترازمن وسایل داشت اصلابه من حسودی نمیکردودوسم داست نمیدونم چطوربگم من اگه یه کمدلباس داشتم اون دوکشولباس داشت من یه اتاق وسایل داشتم اون یه کشووسایل نگم که پدرومادرم وایه من میخریدن وبه اون اهمیت نمیدادن نه......اینطورنبودبرادرم کم خواه بودامامن پرتوقع وهرچی میدیدم میخواستم وبه وضعیت بد مالی توجه نمیکردم ووسط مدرسه بودکه برای تولدم خواستم دوستانم رودعوت کنم مادرم وپدرم اسرارکردن این کاررونکنم امامن پافشاری کردم ومادرم باقلب دلسوزش پدرم راراضی کردتولدم دوگرفتم نزدیک به 200یا300هزارتومان خوشحال بودم چندروزبعد دوستم تولددعوتم کردباچنتاازدوستای دیگه مون با مادرم رفتم واییییی خداچقدبرای تولدش خرج کرده بودچقدباشکوه جلوی دوستام خیت شدم وقتی برگشتم خونه خیلی گریه کردم ناراحت بودم دیگه هرروزازتولددوستم حرف میزدم وسوزن توقلب پدرومادرم فرومیکردم مادرم ناراحت بودکه ازوضع زندگیمون شکایت میکنم همش ازخونمون ایرادمیگرفتم ازدرودیوار ازهمچی حسرت خونه های مردم رومیخوردم برای همین ترجیح میدادم توخونه باشم وبه مهمونی هانرم یه روزکه ازوضع خونه دوباره گلایه کردم مادرم که خیلی باهام صمیمی بودوهمچی روبهم میگفتیم به من گفت:دخترم ازیتاگوش کن توکه همش ناشکری میکنی ازبعضی چیزاخبرنداری دخترم تومیدونی همین دوستت پدرنداره؟ میدونی مادرش بابدبختی کارمیکنه تاخرجشوبده چون یکی یدونس مامانش براش تولدباشکوه گرفت دخترم خیلیا نعمت هایی که توداری روندارن توپدرومادرداری که همیشه پیشتن امااون مادرش ازثبح تاشب کارمیکنه پس همیشه به پایین ترازخودت نگاه کن!. چطورمیتونستم باورکنم دوستم پدرنداشت اره پدردوستم ازمادردوستم جداشده بود! من دیگه ازاون روزهیچوقت ناشکری نکردم وخداروشکرمیکنم که نعمت هایی به من داده که قدرشونمیدونستم! خدایاشکرت.....قدرزندگی روبدونید!❤❤❤❤
بخاطرداستان ارسلان وهستی ممنون
عالی بود
خوب بود عالی
سلام به همه ی دوستان گل داستان اولی خوب بود ولی داستان آقا کانگرو دروغ واقعی بود امیدوارم همه ی شما دوستان به محبوبتون برسین وبرای من هم دعا کنین
عجب فیلم هندی بود همه چی آروم بود عجب خوابی وعجب تعبیری دروغگو فکر جوانی هستی و شوهرتم باش
سلام به دوستای عزیزم واسه (عمتون)اوپسسسس ببخشید منظورم (همتون)بود
سلام به (عمتون)اااا ببخشیدمنظورم(همتون)بود
سلام به (عمتون)اااا ببخشیدمنظورم(همتون)بود
اوه اوه نظرمهمم 3بارفرستاده شده خب بهرحال سلام بابت زندگی منوارسلان مرسی بقیه داستاناش چرت بید...موفق باشید بوش بوش
کیومرث جان کانگرو خیلی با داستانت حال کردم مخصوصا با چرخ نوزدهم تریلی راستی میگم ایشالا که فقط دستاتو جابه جا وصل کردن دیگه آره؟ جاهای دیگتو نکنده باشن؟
پیام من کجا رفت؟