کتاب هایی برای زمستان
يكي از بهترين تصاويرِ لذت ديدن كتاب و لذت خوانش كتاب را ميتوان در لابهلاي كلمهها و سطرهاي شاهكار موريل باربري نويسنده بزرگ فرانسوي ديد
هزارويك كتاب: ظرافت جوجهتيغي
«ظرافت جوجهتيغي» يكي از آن دست كتابهايي است كه ما را همراه با رنه ميشل ۵۴ ساله و پالومينوژس ۱۲ساله به سفري به سرزمينهاي كشفناشده ميبرد: «غنچهاي كه بهنحوي باشكوه ميافتد هميشه زيباست.
من اين شانس بينظير را داشتم كه امروز صبح، تمام شرايط براي درك زيبايي برايم فراهم شود: ذهن خالي و آماده، خانه ساكت و آرام، رزهاي قشنگ، سقوط يك غنچه... آنچه زيباست به اين خاطر است كه انسان درمييابد گذراست.
اين پيكربندي زودگذر چيزها در لحظهاي است كه انسان همزمان زيبايي و مرگ را باهم ميبيند. بهخودم گفتم آيا اين ميخواهد بگويد كه بايد زندگي را اينگونه گذراند؟ هميشه در توازن ميان زيبايي و مرگ، ميان حركت و نابودياش؛ شايد زندهبودن يعني همين: دنبالكردن لحظههايي كه ميميرند...»
مجتبي ويسي
او پيشتر عمدتا با تكيه بر سطر، با اولويت دادن به سطر، كارش را پيش ميبرد و بدينترتيب ما در طول شعر او شاهد حسهايي گسيخته بوديم، حال آنكه در این كتاب حس قطع نميشود و از ابتدا تا انتهاي اين شعر بلند، با وجود تنوع فضا و مضمون و كلام، حسي كه از شعر به خواننده منتقل ميشود پيوسته است و در نتيجه آن مخاطب از حال و هواي شعر خارج نميشود.
او قبلا در شعرش انگار طبق يك الگوي از پيش تعيين شده كار ميكرد و از اين رو يك سبك و سياق، يك مدل نگارشي، بر كل شعرهايش حاكم بود. اما در كتاب اخيرش قلم را راحت گذاشته تا راحت پيش برود. خودش را در اختيار متن و نوشته گذاشته تا كلام او را راهبر و رهنمون باشد و همين رويه منجر به شكلگيري متني سيال و روان به لحاظ كلاميشده است.
قنبري اينبار اسلوب كارش را بر مبناي بند، پاره يا دستههايي چند سطري گذاشته است كه حاوي گزارههايي خودبسنده هستند، چون قطعههايي از يك پازل، كه در نهايت از همنشيني آنها مجموعه كلان پازل شعر شكل ميگيرد.
اين بندها يا قطعات از افكار و ايدههاي راوي شعر در لحظه حال ميگويند، از رخدادهاي گذشته، از خلا و فقدان، و چنين مينمايد كه او- به شيوه خود- دست به انتحار زده است، به لايه لايه گشودن خود، به واگويي درونياتي نهاني، خواستهايي ممنوعه و تمنايي به ظاهر اوديپي.
اين راوي ابايي ندارد از ورود به حريمهايغيرمجاز، وحالت خودزنياش به گونهاي است كه انگار به آخر خط رسيده و قيد همهچيز را زده است.
اين البته برداشتي است كه بعد ازپيچ و واپيچهاي كلامي او دستگير من مخاطب ميشود وگرنه پارهها و قطعات پازلي شاعر به اين سادگيها تن به معنايي يكه نميدهند.
او بيآنكه با اجزای زبان بازي كند يا در نحو دست ببرد عمدتا مبنا را بر استفاده از استعاره يا جانشينسازي ميگذارد، بر دامن زدن به تعبير و تاويل، تا از اين طريق متنش را واجد شور و لذت كند.
استعاره در بيشتر گزارههاي كتاب حضور دارد تا چيزي را به ما بنماياند كه همان چيز نيست، تاهم بگويد و هم بپوشاند، تا با گفتن از گفتن طفره برود. به اين قطعه از شعر توجه كنيد: «دارم فكر ميكنم به اينكه/ با تعابير درمان / شكلكها را/ بردارم از روي زبانم.» شاعر با توسل به استعاره «برداشتن شكلك از روي زبان» ظاهرا قصد افشا و آشكارسازي دارد، آن هم به كمك تعابير.
سه مولفه به كار گرفته شده در اين پاره، يعني تعبير، تفكر و استعاره، اساسا زيرساخت شعر قنبري را شكل ميدهند و طنين آنها در همه جاي شعر او به گوش ميرسد.
اما مهمتر از همه استعارهها هستند كه برخي از آنها حتي كاركردي مضاعف و دووجهي پيدا ميكنند، مانند استعاره «مشغول شوم به «تعبير» مادر»، كه در وجه نخست ذهن مخاطب را به تعبير مادر از وضعيت راوي معطوف ميكند و در وجه ديگر، به تعبيري كه راوي درباره مادر خود دارد.
دو: خواب در ذوزنقه
در اين كتاب ما به كرات شاهد تكرار كلمات، عبارات و گزارهها هستيم. تكرار يادآور جريان تخت روزمره است، يادآور يكنواختي و ملال، و اين تمهيد در شعر وقتي موضوعيت پيدا ميكندكه در بافتار و بستر مناسب خود قرار گرفته باشد.
براي گوينده يا راوي شعرها شهر بزرگ چنين خصلتي دارد: مكاني با خيابانها، پيادهروها، چراغهاي راهنمايي، آپارتمانها، گربهها و خلاصه پديدههايي مكرر و ملالآور در هر كجا. تازگي، كمتر در آن ديده ميشود.
اين ايده وقتي موكد ميشودكه شاعر در معدودي از شعرها به قياسي زيرپوستي و نامحسوس ميان شهر و مناطق غير شهري دست ميزند و شمايي از حسرت در پس كلماتش نمايان ميشود. اما ايوب صادقياني با شاعران مشابه تفاوتي مشهود دارد: حسرت و حس نوستالژيكش را رو نميكند و به سطح نميآورد، بلكه در لايههاي زيرين نگاه ميدارد.
شايد استفاده كمتر از صفت در شعرها ناشي از همين رويكرد بوده باشد. يكي ديگر از خصوصيات او اين است كه در همه حال سعي دارد فاصله خود را از موضوع شعرش حفظ كند. شايد براي آنكه در دام احساساتيگري گرفتار نيايد! راهكاري مناسب مينمايد به شرطي كه شاعر بتواند فكري براي وجه عاطفي شعرهايش بكند.
از تبعات اتخاذ چنين رويهاي، سرد و خشك شدن لحن راوي است كه ميتواند منجر به دوري عاطفي مخاطب از متن بشود؛ مگر آنكه شاعر بخواهد تعريفي ديگر از عاطفه ارائه دهد. به هر حال، گوينده يا راوي شعرها تمايل دارد بيشتر در قالب ناظر فرو رود. او مثل دوربيني عمل ميكند كه صحنهاي را به تصوير ميكشد.
در برابر اين ناظر، يا دوربين، اشياء رديف ميشوند و قابي شكل ميگيرد تا مخاطب با كنار هم قرار دادن آن عناصر خاص در ذهن خود به درك و دريافتي برسد (در سطح اول، اين حق به مخاطب داده ميشود تا به برداشتي از خود برسد كه در جاي خود قابل ارزش است.
در سطح دوم، بايد توجه داشت كه اين عناصر صحنه را كماكان شاعر است كه از ميان خيل عناصر دستچين ميكند، چه خودآگاه چه ناخودآگاه، و ما كماكان به محصول فكري او نظر داريم، پس تابع جهان ذهني او هستيم).
به هر رو، نكته اصلي آن است كه شاعر به تصويرپردازي علاقهاي مفرط دارد و به همين دليل اشيا و پديدههاي عيني و بيروني در شعر او نمودي بارز مييابند. او البته گاهگاهي تصاوير ذهني هم ميسازد اما گرايش غالب در او توجه به عينيات است، با اين اميد كه بتواند تحركاتي در ذهن مخاطبش ايجاد كند و مثلا توجه او را به مسالهاي اجتماعي، اقتصادي، سياسي يا حتي هستيشناسانه معطوف كند. از اين نظر ميتوان گفت كه شعرهاي كتاب همواره در پي بيان منظوري وراي كلمات گفته شده هستند.
از چهلسالگی تا جامهدران
ناهيد طباطبايي
طبعا به نظر من نويسنده، اين نظر و صلاحديد چندان قابل توجيه نبود. اما نويسندهاي كه كار خود را براي تبديل به فيلم واگذار ميكند، بايد انعطاف لازم را هم داشته باشد. درباره «جامهدران» اما خوشبختانه اين اتفاق نيفتاد.
حمیدرضا قطبي حدود ۱۰ سال پيش اين داستان را از من خواست و بعد براي نوشتن فيلمنامه هم به من پيشنهاد همكاري داد.
فيلمنامه را نوشتيم و براي بازنويسي آن از آقاي اميرمهاجر سلطاني كمك گرفتيم. تا اينجاي كار خيلي خوب پيش رفته بود و مرحله بعد يافتن تهيهكنندهاي بود كه كار را بپسندد. خوشبختانه جمال ساداتيان تهيه كننده معتبر سينما از فيلمنامه خوشش آمد و كار را به عهده گرفت و در دورهاي كه بيشتر فيلمها فاقد لوكیشن متعدد هستند، تمامي امكانات لازم را در اختيار كارگردان قرار داد.
اين همكاريها باعث شد «جامهدران» فيلمي قابل اعتنا از كار درآيد. فيلمي كه قصه ميگويد و كاملا ايراني است. به نظر من سينماي امروز ايران از كمبود داستان رنج ميبرد. زمان فيلمهاي جشنوارهپسند گذشته و دوران فيلمهاي طنز سردستي نيز طي شده است.
مخاطب سينما، امروز بيش از هر زمان ديگر، مايل به تماشاي فيلمهايي است كه داستان بگويد. نشانه آن هوش و برنامهريزي سريالسازان كشورهاي همسايه است كه به خوبي رگ خواب آنها را يافتهاند و پيدرپي براي مخاطبان خود داستانهاي تكراري ميگويند. به نظر من فيلمساز ايراني - چه در سينما و چه در تلويزيون - بايد به اين نياز پاسخ بگويد.
تهيهكننده و كارگردان ايراني بايد به ياد بياورد كه مخاطب اصلي سينما براي اين به سينما ميرود كه سرگرم شود و از ديدن فيلم لذت ببرد. تماشاگر امروز سينما دنبال ملودرامهايي است كه درباره زندگي، فرهنگ، ارزشها و مسائل او ساخته شود.
به دنبال آن است كه تاريخ معاصر خود را بشناسد و از گذشته خود بيشتر بداند - چيزي كه باعث شده تا حسن فتحي ويدئوي خانگي شهرزاد را بسازد و ميبينيم كه كاري موفق و موثر از آب درآمده است.
اما اولين چيزي كه ديدن چنين سريالي به ذهن مخاطب ميآورد اين است كه چرا تلويزيون به ساخت اينگونه از آثار رغبت نشان نميدهد. بيميلي مديران تلويزيون موجب ميشود كه كارگردانان و فيلمنامهنويسان ما به ساختن سريالها در خارج از اين چارچوب روي بياورند و البته بسياري از آنان نيز موفق بودهاند.
بههرحال چيزي كه كاملا مشخص است اين است كه با ادامه اين روند، با دولتيشدن بخشي از سينما، با بيميلي تلويزيون در مقابل نياز تماشاگر ايراني، و نيز با هوشياري روزافزون برنامهسازان كشورهاي همسايه، روزبهروز مخاطبان بيشتري را از دست خواهيم داد و تا دير نشده بايد براي اين معضل راهحلي انديشيده شود.
بخش مهمي از اين راهحل توجه به تاريخ و ادبيات مردم ايران است و اقتباس از داستانهايي كه نويسندگان معاصر ايران مينويسند.
بخش ديگر اعتقاد و اطمينان به كار گروهي و سپردن هر بخش از كار به متخصص آن است و... تا اين جايش را من تشخيص ميدهم، بقيهاش با مديران و كارشناسان فرهنگي، كارگردانان خلاق و تهيهكنندگان هوشمند است.
پرتره پاتريك وايت
سارا مصطفیپور
كار ترجمه به سرانجام رسيد و (نشر مركز هم انتشارش داد و) بيقراري دومرتبه عارض. اينبار اما در طلب قرار برنيامدم.
آنقدر منتظر ماندم تا خودش به سراغم آمد، پسربچهاي غمگين و عجيب به نام هارتل دافيلد! «پرتره آقاي نويسنده» (نشر شورآفرين) رماني است بسيار متفاوت از نخستين نويسنده نوبليست استراليايي، پاتريك وايت، و اينبار تجربهاي ديگر از زباني ديگر: انگليسي.
رماني كه به سادگي قابل ارزيابي نيست و پيچيدگيهاي فراوان دارد. تقابلي است ما بين هنر و زندگي كه نه تنها دغدغه خود نويسنده، كه دلمشغولي زندگي شخصي نويسندگان بسياري چون بالزاك، كازانتاكيس و... نيز بوده است.
كافي است به زندگي گوشهگيرانه خود وايت بنگريم تا دريابيم كه اين رمان به موازات تجارب و زندگي خودش نوشته شده؛ همچنان كه خود نيز صحت اين ادعا را تاييد مينمايد. هارتل دافيلد، قهرمان داستان، بهراستي نقاش به دنيا آمده ودقت نظر و تيزبيني خارقالعادهاي دارد.
او شاهد است؛ شاهدي هميشگي؛ شاهدي كه دنيا چون گوي بلورين از برابر چشمهايش ميگذرد و او هر آنچه را تجربه ميكند، تشريح (vivisecting) مينمايد.
او تمام زندگي خود را وقف نقاشي كرده و تنها پل ارتباطياش با جهان بيرون هنر است. در جايي از رمان ميخوانيم: «تنها زندگي واقعي كه او ميشناسد، زندگياي است كه داخل جمجمهاش جريان دارد.»
رمان سوالات بسياري براي من به همراه داشت: اينكه آيا يك آفرينشگر به حالتي فراتجربي ميرسد؟ به يك خلسه نيروانايي؟ آيا هنر ملجايي است براي بازيافتن حيات از دست رفته؟ هارتل پرترهاي است واقعي از خود نويسنده.
با اين حال پرسشي كه تامدتها ذهن من را به خود مشغول داشت اين بود كه آيا خود او نيز كه با چنين شور و جديت هنرش را دنبال ميكند، آيا به واقع تشريحكننده حيات انسانها نيست؟!
همانطور كه خانم كارتني، مادرخوانده هارتل در رمان ميانديشد: «نيمي از خشونت، بيملاحظگي است» و به نظر ميرسد كه هارت نيز گاهي اين بيملاحظگي را داراست. اين كتاب تاريك و دشوار است و ريتم آرامي دارد.
در حين خواندن اين رمان واژههاي «اتفاق و حركت» را بايد به كل فراموش كنيد و بگذاريد روح كلام ذرهذره بر شما ببارد. به نظر من، انتخاب نام The vivisector (تشريحكننده جانوران) براي اين رمان از سوي نويسنده فوقالعاده منطقي و بجا بوده است(هرچند به دليل نامانوسبودن اين نام در زبان فارسي از ترجمه تحتاللفظي آن اجتناب شد).
چراكه خواننده در حال خوانش آن مدام اين سوال را از خود خواهد كرد كه اين تشريحكننده كيست؟ اين سوالي است كه پاتريك وايت پاسخ روشني به آن نميدهد و قضاوت نهايي را به عهده خواننده ميگذارد.
سخن رمز دهان
شمس آقاجاني
شايد به اين دليل اصلي كه متاسفانه ـ مثل خيلي از دوستان ديگر ـ وقت كمي دارم و نميتوانم درگير مسائل حاشيهاي و تبعات آن شوم. هيچ فلسفه عجيب و غريبي هم پشت اين تصميم نهفته نيست.
فرض كنيد گرفتاريهاي شغلي و غم نان ـ باز هم مثل خيلي از دوستان ديگر ـ باعث اين رفتار شده است! پس من و خيليهاي ديگر يك منتقد حرفهاي نيستيم، به اين معني ساده كه اين كار حرفه ما نيست.
درآمد ما از جای ديگري است و زندگيمان از راه ديگري ميگذرد. خب اين وضعيت، مزايا و معايبي دارد كه تاثيراتش بلافاصله به وضعيت ادبي و انتقادي ما منتقل ميشود.
يك منتقد حرفهاي در كشور ما نميتواند از راه تخصصش روزگار بگذراند، مگر در شرايطي بسيار استثنائي و شايد حتي تصادفي! يا خداينكرده با زير پا گذاشتن بعضي از اصول! لطفا خودتان اين حرفها را تفسير كنيد و شواهدش را بيابيد.
وقتي از مزايا و معايب صحبت ميكنيم، در حقيقت از مطلقنگري فرار كرده نوعي نسبيت را جايگزين آن ميكنيم. به عبارتي ديگر در حال بهينهسازي هستيم كه يك عمل اقتصادي است. هر نويسنده و منتقدي در مجموع بر اساس يك استراتژي حركت ميكندكه همهاش اختياري نيست.
منتقد جدي و موفق به گمان من كسي است كه بتواند بين اين دو وجه اختياري و تحميلي تعادلي برقرار كند كه در برآيند نهايي به نفع ادبيات باشد. آنكه آرماني فكر كند در نهايت يا شكست ميخورد يا كارايياش بسيار كم ميشود.
چون امكانپذير نيست و چون ما درون مناسباتي زندگي ميكنيم و نميتوانيم در جايي فراتر از آن قرارگيريم. روش، خودش بخش مهمي از كار است. روشها با توجه به شرايط و اقتضائات شكل ميگيرند. بحث بد يا خوب نيست. طرفداري يا غرضورزي هم نيست. اينها در مقطع ديگري از كل كار قابل طرح هستند.
فعلا دارم از مناسب يا نامناسب بودن صحبت ميكنم. ناتوانيمان در اتخاذ شيوهاي مناسب را، گردن اين و آن نيندازيم و هي فلسفهبافي نكنيم. بسياري از شاعران و نويسندگان و منتقدان و... موفقتر عمل كردهاند و موثرتر بودهاند.
بهتر هم به جامعه مخاطبان شناسانده شدند. شاملو و فروغ و براهني و رويايي و احمدي و... همينطوري مورد توجه و اقبال جماعت قرار نگرفتند. بخش اعظم ناكاميها به خاطر كمسوادي و نفهميدن جامعه نيست.
خودمان هم يا ظرفيتش را نداشتهايم، يا روشش را بلد نبودهايم (استثناها را كنار ميگذارم). رسيدن به يك روش موثر و كشف مناسبات پيرامونمان، خودش بخشي از هستي اثر است.
اثر چيزي جداي از همه اينها نيست. هيچ كس بدون درك عميق مناسبات حاكم و بهينهسازي (optimization) نميتواند معاصر باشد و ادبيات معاصرش را توليد كند.
منتقد هم به طريق اولي تحتتاثير مناسبات زماني و مكاني است، اما در عين حال بايد بتواند بر اين مناسبات تاثير بگذارد و صرفا اسير آن نشود. منتقدي كه فقط حب و بغض است و در پي سوار شدن بر موج و كسب اسم و رسم كاذب و... است، اسيري بيش نيست. هم خودش را ميبازد و هم به ادبيات ضربه ميزند.
كتابها را بشنويم
فاطمه محمدي
كتاب صوتي، يا به تعبيري كتاب گويا، تجسم شنيداري آواي دروني كتاب است كه در ساحت ذهن خواننده از نخستين سطر تا انتهاي كتاب، واژهبهواژه با خواننده همراه ميشود و كتاب را برايش ميخواند.
احياي سنت قصهگويي و بهتبع آن شوق خواندن و دانستن، دغدغهاي بود كه ما «نوين كتاب گوياييها» را بر آن داشت تا به ياري كتاب گويا، دوباره حريص لمس گرماي مطبوع تن كتابها شويم و كتاب را دستمان بگيريم، خاطره تماشاي رقص واژهها روي خطوط كاغذ را از نو به يادهامان بياوريم و ذهن اين روزهای كمي آشفتهمان را دوباره به نوازش سرانگشتان واژهها بسپاريم.
موسسه«نوين كتاب گويا»، سال 1386با هدف توليد و تكثير كتابهاي گويا تاسيس شد و به عنوان نخستين و تنها موسسهاي كه بهطورتخصصي به كار توليد و انتشار كتاب گويا ميپردازد، شروع به فعاليت كرد.
شروع به كاري كه سالهاست در كشورهايي چون فرانسه، آلمان، انگلستان و بسياري اقليمهاي صاحب فرهنگ، به روالي مرسوم و گريزناپذير بدل شده است: اينكه به همراه نسخه مكتوب، نسخه صوتي آن نيز منتشر شود. مهمترين مزيت استفاده از كتاب گويا را شايد بتوان آشتي با كتاب دانست.
سرانه پايين مطالعه در كشور ما بيشك وابسته به پارامترهاي متعددي است، اما مهمترينش فرهنگسازي در حوزه مطالعه است. تجربه ديگر كشورها در فرهنگسازي آشتي با كتاب، رهنمون اين معناست كه ارائه كتاب در فرمها و قالبهاي ديگر، از جديترين راهحلهاي دوستي مردم با كتاب است.
ايجاد علاقه با همراهكردن و آميختن كتاب با ديگر حوزههاي فرهنگ و هنر و البته فناوري اطلاعات، عميقترين و ماندگارترين شيوه براي ارتباط با كتاب است. كتاب در ذات خود دوستداشتني است، اما بايد اين زيبايي را براي آنها كه نزديك اين گوهر نيستند، با ابزاري نمايان كرد و به جلوه رساند تا دوستش بدارند.
كتاب گويا، علاوه بر كاركردها و نقشهاي حرفهاي تعريفشده، كاركرد علاقهمندكردن مخاطبان قهركرده با كتاب را هم دارد. قطعا گسترش اين فرم از محصول فرهنگي، برابر خواهد بود با افزايش سرانه مطالعه كه در شرايط امروز، از عمدهترين نيازهاي حوزه جامعهشناختي فرهنگي ماست.
اين روزها و در روزگاري كه به يُمن پيشرفت و همهگيرشدن وسايل شنيداري ميشود همهجا و در هر شرايطي، آنچه شنيدني است را شنيد، بهانهاي براي ننشستن پاي حرفهاي هميشه تازه كتاب نميماند، وقتي كتاب، اين يار مهربان و بيزبان هم به زبان آمده است.
مهمترين مزيت استفاده از كتاب گويا را شايد بتوان آشتي با كتاب دانست. سرانه پايين مطالعه در كشور ما بيشك وابسته به پارامترهاي متعددي است، اما مهمترينش فرهنگسازي در حوزه مطالعه است.
تجربه ديگر كشورها در فرهنگسازي آشتي با كتاب، رهنمون اين معناست كه ارائه كتاب در فرمها و قالبهاي ديگر، از جديترين راهحلهاي دوستي مردم با كتاب است. ايجاد علاقه با همراه كردن و آميختن كتاب با ديگر حوزههاي فرهنگ و هنر و البته فناوري اطلاعات، عميقترين و ماندگارترين شيوه براي ارتباط با كتاب است.
كتاب در ذات خودش دوستداشتني است، اما بايد اين زيبايي را براي آنها كه نزديك اين گوهر نيستند، با ابزاري نمايان كرد و به جلوه رساند، تا دوستش بدارند. كتاب گويا، علاوه بر كاركردها و نقشهاي حرفهاي تعريف شده، كاركرد علاقهمند كردن مخاطبان قهر كرده با كتاب را هم دارد.
داستانهاي سُرخپوستي
عباس عبدي*
داستان كوتاه ديگري از او در مجموعهداستانهاي پُستمدرنيستي «فراموش نكن تو خواهي مُرد» (ترجمه محمد حياتي، نشر شورآفرين) تاييد تازهاي بود بر حسن انتخابم كه پس از «خاطرات صددرصد واقعي يك سرخپوست پارهوقت» شكل هواداري پيگيرانه به خود گرفته بود.
«آوازهاي غمگين اردوگاه» (ترجمه سعيد توانايي، نشر روزنه) فرصتي ديگر پيش آورد تا باز به جهان سرخپوستي نقب بزنم، و باز هم با شرمن الكسي عالي. شروع رمان با ورود غريبهاي سياهپوست و كتوشلوارپوش و گيتار بهدوش به اردوگاه سرخپوستهاي اسپوكن با عمر يكصد و يازده ساله به «ول پينيت» همزمان است؛ شهري كه روي هيچ نقشهاي اثري از آن نيست.
همه قبيله انگشت حيرت به دهن ميگيرند. سيمون كه دنده عقب به شهر برميگردد نخستين كسي است كه كه غريبه را كنار تابلوی رنگ و رو رفته «به ول پينيت خوش آمديد، جمعيت: متغير» ميبيند. اسپوكنها همه منتظر يك بهانهاند كه از خانه يا محل كار بزنند بيرون و خودشان را به جا برسانند و سر از كار غريبه در بياورند.
مردي قد كوتاه با پوست سياه سياه و دستهاي پت و پهن؛ كتوشلواري قهوهاي پوشيده كه از دور خوب به نظر ميآيد اما از نزديك كهنه است و اگر دقت كني سر آستينهايش نخنما شده است. نكتههاي داستاني و وروديهاي اصلي و فرعي به رماني جذاب در همين يك صفحه از شمار بيرونند.
اشارههاي نويسنده به اردوگاه، آدمها، صفات كلي سرخپوستي، سابقه تاريخي، بار معنايي اسامي، ما بهازاي بيروني رفتار و ويژگيهاي نژادي و تاريخي جمعيت (متغير!) ساكن اردوگاه، آنها زندگي و زنده ماندن در حصارهاي بلند اردوگاه را پذيرفته و به آن تن دادهاند و آن اشاره عجيب به طول عمر سكونت اسپوكنها است.همه حرفهايي هستند كه در طول رمان شايسته تحسين شرمن آلكسي با خواننده در ميان گذاشته ميشود: رنج عميق و بيپايان اقليت قوميبودن در جهان معاصر.
پرندگان زرد؛ يك كلاسيك جنگي
آريامن احمدي*
«پرندگان زرد» (ترجمه انيسا دهقاني، نشر شورآفرين)، به همان شكوهمندي شروعش، در همان سال انتشارش نيز توانست به مرحله نهايي جايزه حلقه منتقدان ادبي آمريكا راه يابد و كتاب اول گاردين و جايزه پن همينگوي را نيز از آن خود كند، همچنين به عنوان ۱۰ كتاب برتر سال ۲۰۱۲ انتخاب شود.
از سوي ديگر سيل عظيم نظرهاي مثبت از سوي منتقدان و نويسندگان مشهور جهان را به سمت خود گسيل كرد. هيلاري منتل نويسنده بزرگ بريتانيايي و برنده دو جايزه بوكر، آن را «يك اثر هنريِ كماليافته» برشمرد، و ديويد اگرز، نويسنده آمريكايي و برنده جوايز مديسي و گاردين و نامزد نهايي پوليتزر نيز با تاكيد بر اينكه تنها يك كتاب را ميتواند پيشنهاد بدهد كه مردم بخوانند، «پرندگان زرد» را يك شاهكار ادبيات جنگي كلاسيك در قرن ۲۱ ناميد و جان برنسايد، منتقد بزرگ آمريكايي، خوانش آن رايك«ضرورت» دانست. «پرندگان زرد»روايتگرِ تجربههاي كوين پاورز به عنوان تيربارچي است در جنگ عراق.
روايت پازلگونهاي كه بريدهبريده بين ويرجينياي آمريكا، الطفار عراق، آلمان، نيوجرسي و كنتاكيدر سالهاي ۲۰۰۳ تا ۲۰۰۹عقب و جلو ميشود. راوي رمان جان بارتل، همانطور كه مثل دوران كودكياش كه تكهتكههاي پازل را كنار هم ميچيد، تلاش ميكند وقايع جنگ را به خاطر بياورد.
اين تكهتكه بهخاطرآوردن وقايع جنگ كمك شاياني به داستان و پيشبرد آن ميكند و لذت خوانش آن را براي خواننده چندينبرابر ميكند: هم اينكه خوانندگان را به طور فعالانه در روند شكلگيري داستان مشاركت ميدهد، هم اينكه خواننده را چون كودكي راوي كه لابهلاي حجم انبوه تكهتكههاي پازل به دنبال جوركردن تكهها و كاملكردن تصوير بهار ويرجينبا بود، آنها را وارد اين بازي ميكند كه همراه راوي-نويسنده، قطعات خاطرات را كنار هم بچينند تا پي به راز مرگ مورفي ببرند كه پيش از خوانش مارش نظامي، راوي به مادر مورفي قول داده بود او را زنده برگرداند.
خواننده در خوانش «پرندگان زرد»، كلمهبهكلمه با راوي پيش ميآيد، عقب ميرود، و در يافتن تكهتكههاي اين پازل كه سايه هزارسالهاش را قرنها است بر زمين و زمان گسترانده، همراه ميشود: «پرندگان زرد» با قطعات پازلش درست مانند صحنههاي تعقيب و گريز، كلمهها و جملههايش را بيپروا در پي هم روان ميكند و خواننده رانفسزنان به دنبال خود ميكشاند.
قصههاي هفتادودوملت
مهديس پويان
هر يك از اينها در زمينههاي گوناگون بر فرهنگ آمريكاي لاتين اثر گذاشتهاند. شايد بتوان گفت در آمريكاي لاتين هم يكي از مسائل عمده فرهنگي و اجتماعي و سياسي همان تقابل سنت و مدرنيته بوده؛ يعني چيزي كه صد سال است ما ايرانيها نيز با آن دست به گريبانيم. در مسائل اجتماعي و اقتصادي و سياسي نيز شباهتهاي بسياري ميتوان ديد.
مثلا همين اقتصاد تكمحصولي و تمركز ثروت ملي در دست دولت، شكاف طبقاتي زياد، دخالت قدرتهاي بزرگ بهخصوص ايالات متحده در سرنوشت كشورها و بعضي چيزهاي ديگر.
همين نزديكي است كه خوانش ادبيات آمريكاي لاتين را براي خواننده ايراني جذاب و شيرين كرده. نشر «ناهيد» در همين زمينه است و در ادامه مجموعه «هفتادودو ملت» كتاب «فراريها» را كه برگزيده داستانهاي نويسندگان آمريكاي لاتين است انتشار داده است.
داستانهايي از: ميگل آنخل آستورياس، آلهخو كارپانتيه، كارلوس فوئنتس، خوليو كورتاثار، آلوييس آلبارث ماثا، اوسمان لينس، خوان رولفو، آدونياس فيلهو، فلسبرتو ارناندث و نويسندههاي ديگر.
از مجموعه عظيم «هفتادودوملت» با ترجمه قاسم صنعوي، پيش از اين دو كتاب ديگر منتشر شده بود: «جلاد» (داستانهايي از نويسندگان سوئيس) و «سقوط» (داستانهايي از نويسندگان اسپانيايي) رويآوردن گسترده جهان و بهويژه اروپاييان به ادبيات آمريكاي لاتين در نيمه دوم قرن بيستم دليل بر بياهميت بودن اين ادبيات تا پيش از آن زمان نيست.
ادبيات اين نيم قاره و در بطن آن داستان كوتاه، از قرن نوزدهم و تكميل و تحكيم استقلال سياسي كشورهاي اين منطقه رنگوروي تازه به خود ميگيرد.
اگر برخي داستاننويسان بر پيروي از رمانتيسيسم و ناتوراليسم پاي ميفشارند، بسياري هم به مدرنيسم روي ميآورند. نويسندگاني چون اوراسيو كيروگا، ماريو ده آندراده در عين مدرنيستبودن، معرفان فرهنگ و سنت سرزمينهاي خود ميشوند.
توجه به ايسمهاي گوناگون، روانكاوي و انقلاب سورئاليست سبب نشده كه داستاننويسان آمريكاي لاتين لحظهاي از واقعيت چشم بردارند.
آنان از فرهنگ اروپايي هرچه را مناسب خواستههايشان بوده گرفتهاند و غير از آن را پس زدهاند و اينچنين است كه داستان كوتاه آمريكاي لاتين در عين غنيشدن، به حفظ استقلال خود نيز كوشيده است.
تاثير داستان عاميانه بر داستان كوتاه نويسندگان امروزي انكارناپذير است و نمونههايي از اين تاثير را در لابلاي برخي داستانهاي گردآوريشده در اين كتاب ميتوان يافت.
ادبيات آمريكاي لاتين اسپانياييزبان كه تقريبا هميشه مبارزهجو است در داستان كوتاه اين خطه نيز اين ويژگي را حفظ ميكند.
تمام آنچه هرگز به تو نگفتم
سوفينا خاني
سلست ان.جي نويسنده
چيني- آمريكايي دررمان «تمام آنچه هرگز به تو نگفتم» (ترجمه مرضيه خسروي، نشر «كتاب كولهپشتي») كه درونمايهاي اجتماعي دارد با زباني تازه به سراغ معضل تقريبا رايج بسياري از جوامع امروزي يعني تضاد فرهنگي درون خانواده با اجتماع رفته است.
كتاب با زبان سوم شخص روايت شده و از نقطه پاياني ماجرا و با جملهاي تكاندهنده آغاز ميشود: «ليديا مرده، اما هنوز كسي نميداند.» احتمالا اتخاذ همين زبان و شيوه روايت متفاوت بوده كه كتاب را در همان سال چاپ به رده نخست فروش آمازون رساند و جايزه كتاب سال آمازون را نيز نصيب اين نويسنده كرد.
داستان روايت خانوادهاي است كه پدر يك چيني-آمريكايي فارغالتحصيل رشته تاريخ كابوي از دانشگاه هاروارد و مادري آمريكايي است كه تحصيلات خود را به خاطر همسرداري و تربيت كودكان نيمهكاره رهاميكند. داستان در دهه 60 و 70 ميگذرد، يعني دوراني كه هنوز تنوع فرهنگي به سبك و سياق كنوني در جامعه آمريكا پذيرفته نشده بود.
پدر كه خود هميشه از سوي دوستان و همكلاسيهاي آمريكايياش مورد تمسخر و بيتوجهي بوده مشتاقانه دل به همسر آمريكايياش بسته و سوداي آن را دارد كه فرزندانش به ويژه دخترش (كه بيشتر از دو فرزند ديگر شبيه مادر است) برخلاف او در متن جامعه پذيرفته شوند و افرادي منزوي و انگشتنما بار نيايند.
و مادر كه از نوجواني در آرزوي پزشكشدن بوده بعد از يك تلاش ناكام براي بازگشت به دانشگاه و ادامه تحصيل ميخواهد شرايطي را فراهم كند تا ليديا -دختر بزرگش- به آنچه خودش به آن نرسيده، دست پيدا كند.
اتفاقيكه باعث ميشود ليديا به فرزند محبوب خانواده تبديل شود و دو فرزند ديگربا وجود تمام تلاششان براي ديدهشدن ديگر جايگاه مهمي در خانواده نداشته باشند.
اما تحمل اينبار سنگين براي ليديا هم كار سادهاي نيست. برخلاف بسياري از داستانهاي اينچنينيكه معمولا والدين و به ويژه مادر نقش هدايتگر داستان را برعهده دارد، در اين رمان جذاب شاهديم كه ليديا براي آنكه اعضاي خانواده را در كنار يكديگر نگه دارد دست به فداكاري ميزند و تا آنجا كه در توان دارد براي حفظ خانواده و شادي آن تلاش ميكند.
رمان «تمام آنچه هرگز به تو نگفتم» روايت بغض فروخورده دختري است كه براي رضايت والدينش از بسياري از خواستههاي خود ميگذرد و تنها به برادر بزرگتر و پسر نوجوان همسايهشان - جك- تكيه ميكند.
تنها پس از مرگ ليديا آن هم به آن شيوه دردناك است كه والدين و به ويژه مادرش تمام حرفهايي كه دخترش در اين سالها در دل نگه داشته و در آرزوي بيانشان سوخته و دم برنياورده را درك ميكنند: «بعضي وقتها تقريبا فراموشتان ميشود كه شما شبيه بقيه نيستيد.
در تالار اجتماعات مدرسه يا در داروخانه و سوپرماركت به سخنراني صبحگاهي گوش ميكنيد يا يك بسته دستمال بهداشتيميگيريد يا يك شانه تخممرغ برميداريد و خود را يكي مثل بقيه ميبينيد... و البته گاهي وقتها متوجه دختري ميشويد كه از رديف كناري به شما زل زده و شما تصوير خودتان را در چشمهايش ميبينيد: ناهمگن.»
ارسال نظر