داستان واقعی؛ دل نامزدم پیش من نیست
داستان واقعی زوجی كه ترس از دیگران دلیل اصلیشان برای ادامه زندگی بود
برترین ها:
بدون عشق ادامه میدادیم
26 سالم بود كه با همسرم آشنا شدم. دورادور همدیگر را میشناختیم و شاید ماهی یكبار موقعیتی پیش میآمد كه با هم حرف بزنیم یا از طریق دوستان مشتركمان حال همدیگر را بپرسیم. این آشنایی محدود، دو سالی ادامه پیدا كرد و بالاخره به پیشنهاد ازدواجش پاسخ مثبت دادم و او هم به همراه خانوادهاش برای خواستگاری، بهخانه ما آمد. گرچه قبل از این اتفاق همدیگر را میشناختیم اما آشنایی ما آنقدر نزدیك نبود كه از ریزهكاریهای شخصیت یكدیگر باخبر باشیم و با اطمینان به سمت ازدواج قدم برداریم. بالاخره خانوادهها با ازدواجمان موافقت كردند و ما به هم محرم شدیم؛ اما در همان دوره عقد و نامزدی هم فاصلهای میان ما بود. فاصلهای كه گاهی ما را نسبت به خوشبختی آیندهمان دچار تردید میكرد اما باز هم جدیاش نمیگرفتیم و به راهمان ادامه میدادیم. هنوز آغاز آشنایی رسمیمان بود و ما هم باید مثل نامزدهای دیگر، یك دنیا شور و هیجان داشته باشیم اما این اشتیاق را نه خودمان در رابطهای كه داشتیم احساس میكردیم و نه دیگران آن را در ما میدیدند. وقتی از ما در مورد این فاصله و سردی میپرسیدند، درس، مشكلات مالی و شغلی و استرسهای قبل از ازدواج را بهانه میكردیم و از گفتن احساس واقعیای كه داشتیم، طفره میرفتیم. اما واقعیت این بود كه هر دو ما، احساس میكردیم عجولانه تصمیم گرفتهایم و خودمان هم میدانستیم كه با هم راحت نیستیم و اشتیاق ساختن یك زندگی مشترك را نداریم.
فكر میكردیم راه برگشتی نداریم
باوجود اینكه هزار و یك دلیل برای این سردی وجود داشت اما نمیتوانستیم در مورد احساسمان راحت با هم حرف بزنیم و مشكلمان را بگوییم. در تمام این مدت، بهجای اینكه با صراحت از هم انتقاد كنیم و بخواهیم شرایط را به شكلی منطقی تغییر دهیم، تنها بهانهگیری كرده و به دلایلی با هم بحث میكردیم كه مشكل اصلی ارتباط ما نبود و هیچ كمكی به تغییر وضعیتمان نمیكرد. ما میدانستیم كه با هم خوشبخت نیستیم اما فكر میكردیم كه راه برگشتی هم نداریم. دیگر همه از رابطه ما خبر داشتند و هیچكداممان نمیخواستیم در چشم دوست و فامیل، خودمان را انگشتنما كنیم و با این جدایی، همیشه در معرض سرزنش قرار بگیریم. بعد از گذشت چند ماه از رسمی شدن ارتباط ما، دیگر علاقه نبود كه ما را به ادامه این رابطه تشویق میكرد، بلكه ترس از واكنش دیگران و سرزنشهایشان و همینطور هراس از اینكه با چنین شكست عاطفیای نتوانیم زندگیمان را ادامه دهیم، باعث میشد كه برای برگزار كردن جشن عروسی قدم برداریم.
نمیخواستم دیگران سرزنشم كنند
میترسیدم خانوادهام مرا به دلیل یك تصمیم ناپخته سرزنش كنند، اما از طرفی هم حس میكردم كه دل نامزدم پیش من نیست و تنها به دلیل احساس مسئولیتی كه نسبت به من دارد، مانده است. با تمام این اوصاف، دلم را به دریا زدم و بهخیال اینكه یك زندگی سرد، از سرزنشهای خانوادهام و بودن در یك خانه ناآرام، بهتر است، لباس عروسی به تن كردم. بالاخره زندگی زیر یك سقف را شروع كردیم و امیدوار بودیم كه این اتفاق به مشكلاتمان پایان دهد. اما اوضاع برعكس شد و همه چیز به جای آنكه بهتر شود، روز به روز بدتر شد. با وجود تمام مشكلات، هنوز هم به مردی كه با او زندگی میكردم، علاقه داشتم اما فكر اینكه او با اكراه و بدون میل با من زندگی میكند، آرامم نمیگذاشت و باعث میشد كه من هم دلسردتر شوم و برای نجات این ارتباط تلاشی نكنم. كمكم بحثها میانمان شدت گرفت و بدون اینكه از مشكل خاصی صحبت كنیم، مدام به هم گوشه و كنایه میزدیم و بهجای اینكه مثل یك زن و شوهر با هم درد دل كنیم و از ترسهایمان بگوییم، سر كوچكترین مسئلهای بحث و دعوا راه میانداختیم و زندگی را برای یكدیگر جهنم میكردیم.
زیر یك سقف شكنجه میشدیم
بعد از گذشت 9 ماه از زندگی مشتركمان، وقتی دیدیم خودمان از پس حل این مشكل كه روز به روز بزرگتر میشد، برنمیآییم، تصمیم گرفتیم با یك روانشناس صحبت كنیم و برای حل این اختلافهای آزاردهنده جدیتر تلاش كنیم. ما كه قبل از ازدواج هیچ جلسه مشاورهای را تجربه نكرده و كاملا ناآگاهانه به سمت این زندگی آمده بودیم، مشكلاتمان را با روانشناس در میان گذاشتیم و هر كدام گناه شكست خوردن این زندگی را به گردن دیگری انداختیم. مشاوره دو نفره ما چند جلسهای طول كشید و بعد از آن سراغ مشاوره انفرادی رفتیم. ما كه نمیتوانستیم در مقابل دیگری، حرف دلمان را بزنیم و با صداقت بگوییم كه از چه چیزی عذاب میكشیم، بعد از گذشت چند جلسه، توانستیم به شكلی ناخودآگاه، دلیل نارضایتیمان را بیان كنیم.
خوب زندگی كردن را بلد نبودم
خانه پدریام، خانه آرامی نبود. پدر و مادرم تاحدودی با هم مشكل داشتند و بحثهایشان تا جایی پیش رفته بود كه تحمل خانه را برایم سخت كرده بود. در خانه ما حریم خصوصی هم معنایی نداشت. گاهی احساس میكردم آنطور كه سزاوارش هستم به من و تصمیمهایم احترام گذاشته نمیشود. همیشه باید برای كوچكترین كار یا تصمیمی، ساعتها جواب پس میدادم و خستگیام از این جواب پس دادنها، گاهی باعث میشد كه در تصمیمگیریهای مهم، منفعلانه پیش بروم و بگذارد كه دیگران روش زندگی من را تعیین كنند. از طرف دیگر من دختر محدودی بودم؛ از آن دخترهای خوب خانه كه سرم به كار خودم بود، آرام میآمدم، آرام میرفتم و دنیای دور و برم را از همان دریچه بسیار بستهای میدیدم كه خانوادهام به من نشان داده بودند. خیلی چیزها را نمیدانستم. نمونهاش همین عاشق شدن و زندگی مشترك. به دلیل آگاهیهای محدودم، شناخت درستی هم از مشكلات زندگی نداشتم. تنها چیزی كه در دوره نامزدی به آن فكر میكردم این بود كه سر خانه و زندگی خودم بروم و به دلیل بیان كردن مشكلاتی كه با نامزدم داشتم، سرزنشهای اعضای خانوادهام را بهجان نخرم. شاید در دوره نامزدی و حتی عقد، این موضوع بهطور ناخودآگاه روی تصمیمگیری من اثر میگذاشت اما بعد از چند جلسه مشاوره، انگار توانستم خود واقعیام را ببینم و بدانم كه محرك من برای این تصمیم شتابزده، چیزی جز این افكار نادرست و ترسهایم نبوده است. واقعیت این بود كه زندگی محدود و پر از سرزنش خانوادگیام، باعث شده بود مهارت درست زندگی كردن و درست تصمیم گرفتن را یاد نگیرم و بعد از سالها، حالا در جلسات مشاوره سعی میكردم آگاهیام را در مورد یك زندگی درست بالاتر ببرم.
دلش پیش من نبود
در طول جلسات، بدون آنكه همدیگر را متهم قرار دهیم و آنجا را به یك دادگاه تبدیل كنیم، توانستیم حرفهایمان را شفاف بیان كنیم و هم خودمان و هم یكدیگر را بیشتر بشناسیم. در جریان صحبتهای ما و سؤالهایی كه مشاور برای بیرون كشیدن حرفهای دلمان میپرسید، خیلی چیزها روشن شد. حدسم درست بود. همسرم علاقه زیادی به من و زندگی كردن با من نداشت و دلیل او برای این ازدواج، تنها ترس از آسیب دیدن من بود. او به خیال خودش میخواست در حق من مردانگی كند و در چشم دیگرانی كه از نامزدی ما خبر داشتند، من را با یك جدایی زودرس تحقیر نكند.
از دعواها فاصله گرفتیم
وقتی دیدیم زیر یك سقف هم نمیتوانیم خوشبخت باشیم، تصمیم گرفتیم رودربایستی با خودمان و خانوادههایمان را كنار بگذاریم و فكری جدی به حال ارتباطمان بكنیم. بعد از مدتی مشاوره، بدون آنكه برای جدایی هم مثل ازدواجمان عجولانه تصمیم بگیریم، به توصیه مشاور با هم قرار گذاشتیم كه بدون جدایی رسمی، ۶ ماه دور از هم زندگی كنیم. گرچه این موضوع هم برایمان آسان نبود اما از این راه میتوانستیم رابطهمان را بهتر ارزیابی كنیم و با آرامش و آگاهی بیشتری تصمیم نهایی را بگیریم. هدف این ۶ ماه، تنها سنجیدن میزان علاقه ما به یكدیگر بود و اینكه بدانیم آیا میتوانیم در آینده یك زندگی موفق با هم داشته باشیم یا خیر. برای مایی كه حتی در دوره نامزدی به این موضوعات فكر نكرده بودیم و در مورد احساس واقعیمان با هم حرف نزده بودیم این ۶ ماه فرصت خوبی بود، فرصتی كه ما هم بهترین استفاده را از آن بردیم.
بدون فكر جدا نشدیم
تمام آن 6 ماه را طاقت آوردیم و نگذاشتیم دلتنگیها روی قضاوتمان تاثیر بگذارند. واقعیت این بود كه دوره نامزدی و همان 9ماهی كه با هم زندگی كرده بودیم، علاقهای را هم در دل ما ایجاد كرده بود، اما علاقهای كه بیشتر از سر عادت و احساس مسئولیت بود و نمیتوانست هیچ كداممان را خوشبخت كند. با گذشت چند ماهی، خانوادهها را هم بیشتر در جریان شرایطمان و روزهای سختی كه پشتسر گذاشته بودیم، گذاشتیم و هر دو ما، جلسات مشاوره انفرادی را هم ادامه دادیم. شناخت بهتر احساساتمان و شرایطی كه به جای ما تصمیم میگرفتند، باعث شد كه ترس از واكنشها و نگاههای دیگران را كنار بگذاریم. دیگر احساس مسئولیتمان باعث نمیشد كه به این زندگی سرد و سخت ادامه دهیم. در این 6 ماه فهمیدیم كه مشكل از هیچ كداممان نیست. مشكل اصلی این است كه ما زوج خوبی برای هم نیستیم و اگر یكبار دیگر هم زیر یك سقف برویم، تفاوتهای بیشماری كه داریم، نمیگذارد یك زندگی موفق را بسازیم. انگار بهترین تصمیم همین بود. تصمیمی كه از اول ماجرا به دلیل دیگران از گفتنش طفره میرفتیم و شاید اگر زودتر میگرفتیم، هر دو ما آسیب كمتری میدیدیم. ما كه حالا از نظر روانی هم به تعادل بیشتری رسیده بودیم و درك واقعیتری نسبت به زندگی مشترك و اقتضائاتش داشتیم، تصمیم گرفتیم بعد از 9ماه و با توافق یكدیگر از هم جدا شویم و بهجای بیشتر آزار دادن هم، برای خوشبختی دیگری دعا كنیم.
پ
نظر کاربران
بازم خوبه همون اول رفتن مشاوره
پاسخ ها
سلام رها خانم اینا که اول نرفتن مشاوره اول با اینکه با هم تفاهم نداشتند با هم دیگه ازدواج کردند و بعد که کار از کار گذشت رفتند مشاوره
به نظر من هر جوانی که میخواهد ازدواج کنه باید برود مشاوره
هرچند خدا را شکر که موقع طلاق گرفتن رفتند مشاوره ولی حیف...
سلام آقا حسن
بله منم با شما کاملا کاملا موافقم.
منظور من این بود که قبل از اینکه بچه دار بشن از هم جدا شدند و این خودش جای شکر داره.
واقعا واسش متاسفم.اما من مشابه این خانوم زیاد دیدم.
جدايي خيلي بده.ولي خوب اينا همديگرو دوست نداشتن ديگه.
درسته که طلاق اصلا خوب نیست اما بعضی وقتا ادامه یه اشتباه خیلی بدتر از شروع اون اشتباهه
حالا خوبه که به نتیجه رسیدند...امیدوارم که همه جوونا تو زندگیشون تصمیم درست و منطقی بگیرند و از روی احساسات تصمیم نگیرند...
به نظر من پایه و اساس همه مشکلات تو زندگی مشترک دروغ وتصمیم از روی احساسه....
رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی،بروی...
و ماندنت رفتنی میشود وقتی که نباید بمانی،بمانی
سلام بچه ها اولین بارمه اومدم تو سایت شما امیدوارم حالتون خوب باشه
منم عاشقم عاشق کسی که فکر کنم دوستم نداره چند باری با هم حرف زدیم اما نمیدونم چرا از من خوشش نمیاد دو سال که هیچ کس نمیفهمید دوستش دارم فقط خودمو خدا میدونست اونو دوست دارم بعد از مدتی به دوستم اس میدادم که شمارشو اشتباهی
به اون فرستادم دیگه کم کم با اون دوست شدم اما حالا دیگه تنهام گذاشته روزو شبم شده گریه
پاسخ ها
عزیز برای کسی که دوستت نداره گریه نکن. اگه کسی میخواد بره بذار بره. مطمئن باش اگه مال تو باشه بر می گرده.
امیدوارم یه روز عشق واقعی تو پیدا کنی و خوشبخت باشی.
چرا خودتونو معرفی نکردین دوست داشتم بفهمم شما کی هستین
چطور می توتم با مشاور همین صفحه ارتباط برقرا کنم ؟
یه سال پیش یه پسری اومد خاستگاریم ...قرار شد بیشتر با هم آشنا شیم ...
منو میخواست ...دوستم هم داشت ...اما بعد یه مدتی رفتارش با من خیلی عوض شد جواب اسمس هامون حتی تماس منو هم نمیداد ....یه روز خوب بود سه روز بد ...نمیدونم چرا باهام اینجور برخورد میکرد ...لباس عقدم و دوختم ...شیرینی خریدیم ...قرار شد بریم ازمایش خون
اما یهو زدن زیر همه چی خانوادش گفتن باید واسه پسرمون خونه
درست کنید !آخه با کدوم پول ؟! مگه خونواده من میخوان دخترشون و بفروشن ؟!خودشون خیلی پولدار بودن ولی خانواده ما متوسط .تا اینکه رفتن و دیگه خبری نشد دیگه بهم محل نمیزاشت میگفت حرف خانوادم بوده من چیزی از شما نمیخوام خیلی سعیمو کردم تا ارامش کنم میدونستم داشت فیلم بازی میکرد ....آخه نامرد کم بهت خوبی کردم .نمک خوردی نمکدون شکستی ...حداقل یه خدا حافظی میکردی ...با من چه کارها که نکرد کاش میتونستم فراموش کنم ...کاش
سلام .مشاوره نقش مهمی داره من حتی برای رد کردن خواستگارم هم رفتم پیش مشاوره(^_^)به نظرم من گاهی اوقات یک مشاور خوب خیلی بهتر از خانواده راهنمایی می کنه.
سلامومشاوره نقش مهمی داره ولی بشرطی که بخوای عوض بشی و راهنماییهای مشاورو عملی کنی وقبول کنی
منم یه دختر هستم که 2 ماهه طلاق گرفتم درست و سالگرد نامزدیمون طلاق گرفتیموخیلی سخته از پسری که دوستش داشتی جدا بشی خواهش میکنم خونواده ها دخالت نکنن تو کار نامزدا حتی تو خریدن لباسی کع قراره عروسشون بپوشه توصیه ام به خواهرشوهر ومادر شوهرهایی مثل خواهر و مادر شوهر من که دخالتهاشون منجر به جدایی من و علی با اشک شد نه اون میخواس جدا بشیم نه من
علی جون دوستت دارم هرجا که باشی
تو ازدواج صداقت مهمه نون حلال مهمه
س
خیلی خیلی خیلئ متاسفم برای پدر و مادرایی که بچه هاشونو به بدبختی می کشونن .منم قربانی دخالت های بی جای پدر شوهر مادرشوهر و اطرافیانش هستم . خیلی ها تو زندگیم دخالت کردن و من سکوت کردم . انقدر سکوت کردم تا منو به جدایی دوران نامزدیم کشوندند الان هم بلاتکلیفم . زندگیم شده بازیچه دست خانواده هام . منم و تنهاییام . بدون هیچ ارتباطی حتی پیامک با کسی که دوستش داشتم . شماهایی ک هنوز تازه ازدواج کردین همیشه از حقتون دفاع کنین . هیچ وقت سکوت نکنین . سکوتتون عشقتونو ازتون میگیره .
آدم حرف دلو گوش کنع دل هرچی بگه اون