ریدلی اسکات: «بیگانه» من حیرتآور است!
فیلم علمی- تخیلی «مریخی» تازهترین ساخته ریدلی اسکات از ٢اکتبر (١٠مهر) در سینماهای آمریکای شمالی و سراسر دنیا به نمایش درآمد.
چند روز پیش از آن، ناسا خبری مهم منتشر کرد که حکایت از کشف آب روان بر سطح کره مریخ داشت؛ یک همزمانی شگفتانگیز! این فیلم نخستینبار سپتامبر گذشته در جشنواره بینالمللی فیلم تورنتو به نمایش درآمد و با استقبال منتقدان روبهرو شد.
مجموع فروش جهانی فیلم در کمتر از دو هفته از آغاز کران عمومی، از مرز ٢٣٠میلیوندلار عبور کرده و استقبال تماشاگران از تازهترین ساخته اسکات همچنان ادامه دارد. مت دیمن، جسیکا چستین، کریستن ویگ، جف دنیلز، کیت مارا، شان بین و چیوتل اجیوفور بازیگران اصلی این فیلم ١٤١دقیقهای هستند.
کارگردان ٧٧ساله که تاکنون فیلمهای علمی- تخیلی تاثیرگذاری نظیر «بیگانه»، «بلیدرانر» و «پرومتئوس» را جلوی دوربین برده، در گفتوگوی اخیر خود با مجله «امپایر» درباره تفاوتهای ساخت «بیگانه» و «مریخی»، پروژههای بعدیاش و شیوه سروکلهزدنش با بازیگران و سایر عوامل حرف زده است.
«مریخی» از آن دست فیلمنامههایی بود که روی میز تحریرتان فرود آمد؟
آره و مدام توی گوشم میگفت: «بهتره اینو بخونی». حدود یکسال یا ١٠ماه پیش، قرار بود ساخت قسمت دوم «پرومتئوس» را شروع کنم و استودیوی فاکس گفته بود: «هنوز داریم روی آن کار میکنیم چرا نگاهی به این نمیاندازی؟»
و خب نگاهی انداختم و بلافاصله قبولش کردم. گفتم: «من این فیلم را میسازم» و بعد با این مرد دوستداشتنی که اسمش درو گودارد (فیلمنامهنویس «مریخی») است ملاقات کردم.
ازش پرسیدم چرا خودش این فیلمنامه را جلوی دوربین نمیبرد و او گفت که سرش شلوغ است و در حال حاضر مشغول انجام کار دیگری است. در نتیجه گفتم: «باشد، من قبولش میکنم. این آخرین هشدار من به توست!» و به این ترتیب از هم جدا شدیم.
در سراسر فیلم رگهای دوستداشتنی از طنز و شوخی جریان دارد.
این کلید اصلی ماجرا بود. همان چیزی بود که باعث شد نظرم جلب بشود. در تمام مدتی که داشتم فیلمنامه را میخواندم یکجورهایی یا به خنده میافتادم یا حسابی سرگرم بودم اما ماجرا این است که طنزی که میبینید درواقع مانند زرهی است که او را قادر میكند به ترس غلبه کند و او را قادر میكند درست عمل کند.
دقیقا همانجاست که شجاعت خودش را نشان میدهد. اگر هیچ ترسی نداشته باشی، دیوانهای بیش نیستی، درست است؟ اما اگر بترسی اما باز هم به کاری که میخواهی ادامه بدهی، آن میشود شجاعت واقعی.
در بسیاری از صحنههای فیلم، مت دیمن تنهاست. وقتی فقط یک کاراکتر در صحنه وجود دارد، شیوه کارگردانیتان هم تغییر میکند؟
بله، تغییر میکند، چون میتوانم با آنها و نه روی آنها تمرکز کنم. میدانید، هر چه که هست نوعی شراکت محسوب میشود.
این کاری است که تلاش دارم انجام بدهم و اگر گروهی از بازیگرها در صحنه باشند، تلاش میکنم طوری جلوه دهم که انگار من عمو رید هستم که دارم خواستههای خودم و آنها را در طول مسیر به اشتراک میگذارم و گاهی اوقات من بازنده ماجرا هستم و گاهی اوقات آنها بازنده هستند اما اصل ماجرا لذتبخش است.
تلاش میکنم جوی مفرح و شاد درست کنم. فکر میکنم آنها هم خوششان میآید. اگر سخت نگیری، عاشقش میشوند. اگرچه این داستان فیلم است که به آنها چنین فرصتی میدهد.
درواقع، به آنها این آزادی را میدهد که هر کار دلشان میخواهد انجام بدهند. وظیفه من این است که بگویم «پرواز کن» و بعد قضاوت کنم که آن پرواز زیادی بلند است یا زیادی کوتاه. پیچیدگی ماجرا همینجاست.
این رویکرد در طول سالها تغییری هم کرده؟ کارگردانیکردن مت در این فیلم بهتنهایی با مثلا سیگورنی ویور در پایان فیلم «بیگانه» چه فرقی داشت؟
خب، کاری که با سیگورنی در پایان «بیگانه» کردم، شراکتی واقعی بود چون خودم همهکاره فیلمهایم بودم. در آن روزها، یک دوربین بود و در نتیجه من همهکاره فیلمهایی مثل «دوئلبازها» و «بیگانه» بودم. ١٧دقیقه پایانی فیلم کاملا بدون دیالوگ است؛ در تمام این مدت او مشغول انجام کار خودش است.
قطعا جذاب به نظر میرسد و ترسناک و به همین خاطر، داشتم دوربین روی دست کار میکردم، در نتیجه در طول تمام آن مدت به او خیلی نزدیک بودم و در تمام مدتی که ضبط داشت انجام میشد میتوانستم با او حرف بزنم و او از این کار خوشش میآمد اما آن زمان بلندگوهای ٣٨سانتی در راهرو میگذاشتم.
همیشه موسیقی پخش میکنم. بازیگرها عاشق گوشدادن به موسیقیاند، وقتی هیچ دیالوگی برای گفتن وجود ندارد. به طرز بامزهای، شبیه رقص باله شد و این موضوع فوقالعاده کمک کرد، چون بخشی از وظیفه آدم بهعنوان کارگردان پیدا کردن بهترین راه برای چینش صحنه پیرامون بازیگرهاست تا بتوانند احساس امنیت کنند.
و برای مت چه کاری انجام دادید؟
در مورد این سوال که چرا هیچ ترسی در کار نیست، خیلی حرف زدیم اما درواقع، هست. میتواند اینجا باشد، یا اینجا یا اینجا. وحشت حقیقی میتواند همینجا باشد اما بعد از دل آن وحشت، طنز ظهور میکند، چون داری سعی میکنی ترس را به عقب برانی و پس بزنی. و بعد در مورد اختلافنظرها به توافق میرسید. تمامش شهودی است و دربارهاش بحث میکنید.
بالا پایینهای زیادی وجود دارد تا بالاخره به مقصودتان برسید و همه اینها بخشی از مکالمات «میخوام برم و تکالیفم را انجام بدم» است. من میروم، او هم میرود و بعد فردا صبح معمولا اتفاقی که میافتد این است که ما یکجورهایی بر سر اینکه قرار است چه اتفاقی بیفتد حرف زدهایم و به توافق رسیدهایم اما وقتی در همچون فضای کوچکی قرار دارید، همه چیز خیلی سرراست پیش میرود.
ما همیشه بارها و بارها به تمرینها بازمیگردیم، چون ممکن است یکدفعه به چیز جدیدی برسید. اغلب، پیش از آنکه بخواهم شیوه خاصی را برای کار کردن به کار بگیرم، ١٥ یا ١٦برداشت میگیرم و بعد برمیگردم به تمرینها نگاه میکنم و میگویم: «لعنتی، باید ازش فیلم میگرفتم». این شکلی کار سریعتر پیش میرود. این فیلم در ٧٢ روز جمع شد.
شما اخیرا با صحبت در مورد کار جدیدتان و اشاره به «بیگانه» حسابی ولوله به راه انداختید، چون ما خیال میکردیم قرار است «پرومتئوس ٢» را بسازید اما ظاهرا چنین قصدی ندارید و مسیر کاملا متفاوتی را پیش گرفتهاید...
خب، به نوعی همان «پرومتئوس ٢» محسوب میشود. دقیقا همان قصه است. سالها پیش، مدام فکرم درگیر این بود که «بیگانه ٢» چه قصهای میتواند داشته باشد. جیم (جیمز کامرون) هنوز قسمت دوم را نساخته بود.
بهشت واژه بسیار شومی است... «بهشت گمشده»، میلتون؛ قصهاش خیلی تاریک است (اشاره اسکات به اثر جان میلتون شاعر قرن هفدهمی انگلستان است). به این ترتیب، اولین قسمت پرومتئوس به آن ایده شکل داد. خوشتیپترینها همیشه شرورترینها هستند.
آن یکی یارو که کمتر خوشقیافه است درحقیقت یکجورهایی حوصله سر بر است. در نتیجه قدم بعدیمان هم قرار است در مسیر همان ایده باشد. «پرومتئوس» ما را تا حدودی به همان سمتی میبرد که قصد دارم بروم و در حقیقت بازگشت به اولین «بیگانه» است.
و این همان ایدهای است که در طول چندین فیلم قصد بیانش را داشتهاید؟
خب، اگر فیلم بعدی در کار باشد، به گمانم هنوز به ساخت یک یا دو قسمت دیگر نیاز هست، پیش از آنکه توضیح بدهم، چرا آن سفینه آنجا فرود آمده و سیگورنی ویور چه جوری به آنجا رسیده. من حتی سر این یکی ارتباطهایی با ریپلی گرفتهام و بهتان نخواهم گفت چه جوری.
این پرسش برای خیلیها پیش آمده که اگر قرار است «بیگانه» در عنوان فیلم بعدی شما ظاهر شود، چه بلایی به سر فیلمی که نیل بلامکمپ وعدهاش را داده بود، خواهد آمد؟
تهیهکنندهاش خودم هستم. طراحیاش بهگونهای انجام شده که این فیلمها یکی پس از دیگری تولید شوند و درواقع دنباله یکدیگر باشند.
و این قصه بیشتر با ریپلی مرتبط است و دنبالهای برای آن یکی فیلم محسوب میشود. من از پایان قبلی وارد میشوم و به سوالات بزرگ پاسخ میدهم، به سوالاتی نظیر چرا و چه کسی و برای چه هدفی پاسخ میدهم و همینطور میخواهم به سوالی قدری عمیقتر برسم.
من واقعا تحتتاثیر بخش پایانی فیلم استنلی کوبریک («٢٠٠١: یک ادیسه فضایی») قرار گرفتم؛ جاییکه دارم فضانوردی را تماشا میکنم که در این لحظه در تختخواب هتلی قرار دارد. جز اینکه ناگهان او را میبینم که حالا خیلی پیر شده و درنهایت، به یک قناری در قفسی از طلا تبدیل شده است.
او را برای بررسی و مطالعه نگه میدارند اما چرا باید برای بررسی و مطالعه نگه داشته شود؟ شاید به خاطر اینکه اگر بیگانه یا نیروی برتر یا دست خداوند بخواهد خودش را نشان بدهد، از طریق کشتن قناری این کار را میکند. بیشک، باعث میشود به هم بریزید. همیشه فکر میکردم جالب است.
استنلی همیشه دلش میخواست بیگانه داشته باشد و هیچوقت نتوانست به طرح مدنظرش از یک بیگانه برسد. او هیچوقت با بیگانه من کنار نمیآید، چون بیگانه من در عین اینکه حیرتآور است، زیادی دقیق و واقعی است.
بیگانه او اگر ساخته میشد احتمالا به هجو نزدیکتر بود اما آخرین چیزی که ممکن بود آرزویش را داشته باشد، شمایل «پدر زمان» بود با ریشی بلند و داسی در دست، میدانید و او نمیتوانست از یخ خشک و حرکت آهسته (اسلوموشن) و هر چیز مزخرفی شبیه این استفاده کند.
بنابراین، وضعیتش را درک میکنم. من خوششانس بودم چون داشتم فیلمی ترسناک را کارگردانی میکردم و میخواستم موجودی عظیم، متفاوت و شرور باشد.
شما قبلا هم گفته بودید که این موجود عظیم و شرور احتمالا دیگر سروکلهاش پیدا نمیشود. حوصلهتان سر میرود اگر قرار باشد یکبار دیگر بسازیدش.
نه، باید این اتفاق بیفتد. ساخته شدنش را خواهیم دید و اینکه چه کسی آن را میسازد. همین است که جالب است.
خیلیها مجذوب این هستند که بدانند آیا دیوید کاراکتر مایکل فاسبندر در فیلم «پرومتئوس» میتواند کالبدی جدید به دست بیاورد یا نه. در حال حاضر، او یک کله بدون بدن است.
اوضاعش بهتر میشود. باید منتظر بمانید و ببینید. ایدهای شگفتانگیز و بسیار خوشایند و عظیم است. مایکل حدودا اواخر فوریه یا مارس وقتش آزاد میشود. از همان موقع فیلم را کلید میزنم.
و بیشک، فیلم بعدی که تهیه میکنید «بلیدرانر ٢» خواهد بود.
بله. دو سال تماموقت صرف راست و ریسکردن فیلمنامه لعنتیاش کردهام. هامپتون فنچر (نویسنده فیلم اصلی «بلیدرانر») خیلی دلش نمیخواست این کار را انجام بدهد اما با او تماس گرفتم و کشیدمش لندن و دو هفته اینجا نشستیم و به ایدهای عظیم سروشکل دادیم که نمیتوانم در موردش چیزی بگویم چون اساس داستان است و باعث لورفتنش میشود. مهم است که آن ایده عظیم را حفظ کنیم؛ مثل کوه یخی است که فقط نوکش از آب بیرون است.
به محض اینکه به آن ایده برسید، بعد شروع میکنید به تکامل یافتن و تغییر کردن. وهامپتون حرفش حرف است. انجامش داد و در نتیجه همکاری دوباره با او واقعا اوقات خوشی را رقم زد.
ما به یک دنباله رسیدیم و بعد یک فیلمنامهنویس خوب دیگر (مایکل گرین) به متن سروسامان داد و آن را بازنویسی کرد.
و شما دنی ویلنوو را انتخاب کردید. حدسم این است که دلتان نمیخواست کارگردانی که ادای ریدلی اسکات را دربیاورد، این فیلم را بسازد.
نه. منظورم این است که خودم کارگردانیاش میکردم اما وقتش را ندارم. به گمانم یکجورهایی خندهدار است که بیشتر مجذوب سرانجام مایکل فاسبندر در «پرومتئوس» هستم اما از کار روی فیلمنامه لذت بردم، در نتیجه دستکم در بخشی از فیلم دخیل هستم. به نظرم فیلم باید تکامل آن کاری باشد که من انجام دادم. پی گرفتن کاری که من کردم دشوار است.
شما دارید به «بیگانه» و «بلیدرانر» برمیگردید. آیا ایده یا کار جدیدی هست که بخواهید عمیقتر به آن بپردازید؟
یک فیلمنامه وسترن هست که متعلق به کسی دیگر است و فعلا اجازه ساختش وجود ندارد و همان میتواند پروژه بعدیام باشد. ١٠سال است که دنبالش هستم. اگر زیادی معطل کنند، هیچوقت ساخته نخواهد شد.
«نصفالنهار خونین» که نیست، هست؟
نه، آن را من با همکاری بیل موناهان از کتابی فوقالعاده خواندنی اقتباس کردم و درواقع، کورمک (مککارتی، نویسنده رمان «نصفاالنهار خونین») فیلمنامهای فوقالعاده برای فیلمی نوشته که من با افتخار از آن با عنوان «مشاور» یاد میکنم. عاشق آن فیلمم و دیالوگها و متن فیلمنامه همگی فوقالعاده بود.
و «نصفالنهار خونین» اقتباسی بسیار بسیار خوب است که توسط بیل انجام گرفته اما خیلی خشن و پر از خون و خونریزی است، میترسم که در بازار خریداری برایش پیدا نشود، چون به هیچوجه نمیشود از شدت خشونتش کم یا تغییری در آن ایجاد کرد و همانطور که میدانید، او میگوید: «کتاب را من نوشتم. بابتش از کسی عذرخواهی نمیکنم و قرار نیست درباره خشونتش به کسی توضیح بدهم.» او میگوید اشاراتش ضمنی است و حق دارد.
نمیتوانید به لحاظ سیاسی چنین خشونتی را تصحیح کنید. همین است که هست. داستانش درباره آمریکای اواسط قرن نوزدهم و اتفاقاتی است که در آن دوران افتاده.
در نتیجه یا دلتان میخواهد چنین چیزی را ببینید یا دلتان نمیخواهد و خودم هم مطمئن نیستم دلم بخواهد ببینم. خشونت غیرقابلتوضیح تبدیل به دافعه میشود، غیر از این است؟
پس چطور انتخاب میکنید؟ همه این پروژهها را در اختیار دارید؛ چطور تصمیم میگیرید فیلم بعدیتان کدام باشد؟
همهاش به متن بستگی دارد. درحال حاضر، ٦ پروژه دارم که متن همگیشان نوشته شده. نسبت به یکیشان علاقه خاصتری دارم؛ داستانی تماشایی که خیلی با زمان حال و روزگار معاصر مرتبط است. تلاش میکنم بین پروژههای عظیم کارهای کوچکتر را جلوی دوربین ببرم...
ارسال نظر