گفتگویی با دنی بویل، کارگردان فیلم«جابز»
میخواستیم چیزی را به تصویر بکشیم که راهی برای پنهانسازی در آن وجود نداشته باشد. همه چیز عیان بود. هیچ تاریکی در هیچ گوشهای از صحنهها وجود نداشت. بنابراین ما نیازمند بالاترین وضوح تصویر بودیم...
ابتدا میخواهم واضحترین سؤال را درباره فیلم بپرسم، درباره سبک بصری سهگانهای که در فیلم نمایش میدهید. چهگونه به چنین نتیجهای رسیدید؟
فیلمنامه ما چیزی بهشدت حجیم و سنگین بود. چیزی حدود ۱۸۵صفحه دیالوگ و طبیعتاً هیچ راهنمای کاربردی هم در استفاده از آن وجود نداشت.
هیچ مسیر اساسی پیش رویمان نبود، سه پرده متفاوت داخلی و مداوم با حضور شش کاراکتر، همین. در چنین شرایطی شما چه میکنید؟ آیا فقط آن را شبیه به یک نمایش اجرا میکنید؟
چنین چیزی جواب نمیدهد. بنابراین ما سه دوره زمانی متفاوت و مهم را در دست داشتیم و نهایت تلاشمان را کردیم هرکدام را از لحاظ دینامیکشان تا حد ممکن در مسیرهای متفاوتی پیش ببریم و درعینحال در هر پرده داستانمان را آنگونه که میخواهیم تعریف کنیم.
نقطه اوج داستان ما ظهور دیجیتال بود که البته در دنیای فیلم «الکسا» نام دارد. پس از آنهمه چیز واضح و روشن است و جایی برای مخفی شدن وجود ندارد.
ما این صحنهها را تمیز و باشکوه ساختیم. همه آن چیزی که جابز میخواست در محصولاتش نمایان باشد. بنابراین در اینجا با ابعاد کاملی از یک تصویر روبهرو هستیم. او دقیقاً همانجایی است که میخواهد باشد.
تنها یک حفره بزرگ در این میان وجود دارد که حفرهای شخصی است. محصولات او کارشان را تا انتها و بهخوبی انجام دادند، او به نقطهای از زندگی حرفهایاش رسیده که همیشه رؤیای آن را در سر داشته است...
چراکه او واقعاً دنیا را دگرگون کرد. آیمک اینترنت را به خانه همه مردم آورد و او آن کامپیوترها را طراحی کرد. موقعیت دلهرهآوری برای او بود.
حفره بزرگی هم آن میان وجود داشت. مشکلی شخصی که درون او موج میزد و به او میگفت باید حرکتش را ادامه دهد، مثل همه ما که در نقطهای از زندگیمان در انتظار قدم بعدی هستیم. در سطحی شخصی. همه چیز همین بود. نیاز به شروع و نیاز به برتر بودن در هر زمان و شرایطی.
به این فکر میکردم که آیا هیچوقت به ذهنتان رسید که در رابطه با سویه دیجیتالی همه چیز تصمیم بگیرید بخشی از فیلم را با آیفون فیلمبرداری کنید؟
منظورتان این است که فیلم را واقعاً در آیفون فیلمبرداری کنیم؟
بله.
نه،نه، نه. گوش کنید، متوجه هستم مردم شروع کردهاند با هر چیزی که در دست دارند، فیلمبرداری میکنند، مگر نه؟
نه، ما هیچگاه به این فکر نیفتادیم. دلیلش این بود که ما به طراحی صحنه بهشدت معتقد بودیم. طراحی ما بهگونهای بود که از هر سو زیبا جلوه میکرد، از درون و بیرون، حتی اگر هیچگاه قادر به دیدن آن نباشید.
شکوه، سادگی و همه این چیزها. میخواستیم چیزی را به تصویر بکشیم که راهی برای پنهانسازی در آن وجود نداشته باشد. همه چیز عیان بود. هیچ تاریکی در هیچ گوشهای از صحنهها وجود نداشت.
بنابراین ما نیازمند بالاترین وضوح تصویر بودیم. با وجود اینکه آیفونهای امروز در حال دستیابی به چنین کیفیتی هستند اما همه اینها کمی قبل از «الکسا» اتفاق میافتد. نکته جالب این است که ما واقعاً با پیکسار کاری نداشتیم، تنها اشارهای جزئی به آن وجود دارد.
اما من یادم است که «داستان اسباببازی» را تماشا میکردم و به صندلیام چسبیده بودم، بهشدت تمیز و درخشان بود. شبیه به آن را تا آن زمان ندیده بودیم.
ما هم میخواستیم تأثیر آن زیبایی بیرونی را در تماشاگر ایجاد کنیم. چیزی بسیار تمیز، مثل یک آسمان آبی و صاف. ایده اصلی همین بود.
آیا پیش از ساخت این فیلم، «غارتگران دره سیلیکون» یا «جابز» را تماشا کرده بودید؟ نظرتان درباره آن فیلمها چیست؟
نه، آنها را ندیدهام. چیزهایی دربارهشان شنیدم. البته یکبار با آنها مواجه شدم، طبیعتاً همان زمانی که شما پیش از شروع ساخت یک فیلم تحقیقات خاصی را انجام میدهید.
برای من جالب است که تابهحال چند بار درباره محدودیتهای این محصولات صحبت شده و بااینحال تا چه اندازه پس از استفاده از آن از آزادیهای بیشتری برخوردار هستید.
فکر میکنم پی بردن به اینکه چنین جریانی تا چه اندازه در برابر داستانگویی پذیرا و متنوع است، احساس خارقالعادهای بود.
بازیگران هم متوجه چنین چیزی شدند، در ابتدا فکر میکردند که «خدای من، تمام مدت باید صحبت کنیم و هیچ جایی برای اجرا وجود ندارد».
زمانی که بهنوعی توازن رسیدیم تبدیل به یک کل واحد شده بودیم. بهخصوص با حضور مایکل. حضور او و تماشایش هنگام اجرا خارقالعاده بود. او کاملاً مجذوب کارش شده بود.
این اولینباری نیست که شما فیلمی را بر اساس داستانی واقعی میسازید اما اولینباری است که شما در دنیای واقعی فردی را که در فیلم درباره او حرف میزنید در کنارتان بهعنوان یک راهنما ندارید. در چنین شرایطی فیلم با چه خلاقیتهای آزادانهای مسیرش را طی میکند؟
حتی یک فیلم بیوگرافیک صددرصد خالص هم آزادیهای خودش را در داستانپردازی دارد. امیدوارم که کارمان را با خوشنیتی پیش برده باشیم. امیدوارم که حقیقت را درباره او گفته باشیم. دیگران باید ما را قضاوت کنند.
افراد بسیاری با ما در ارتباط بودند که از او شناخت کاملی داشتند. البته که بسیاری از مردم درباره تمام چیزهایی که به او نسبت میدهند، نظر مشترکی ندارند. چیزی که همیشه من میگویم بهنوعی رویکردی شکسپیری دارد.
این کاری است که شکسپیر عادت به انجام آن داشته است. او حقایقی متفاوت از مردی قدرتمند را بیواسطه میپذیرفت و مابقی آنها را با حدس و گمان پیش میبرد و در نهایت به ذات آن فرد میرسید. فکر میکنم بهترین چیز درباره نویسندگی همین است.
نویسنده به مردم درباره کسانی که از او متنفر بودند، میگوید و کسانی که او به آنها آسیب رساند. اما درنهایت به یک رابطه بسیار ساده پدر-دختری میرسد که موجب میشد او خودش هم باور کند برخی از زیباترین چیزهای دنیا را ساخته است.
این فهمی است که همه ما تاحدودی درباره خودمان به آن میرسیم و البته در این میان نواقص و حفرههایی هم وجود دارد. همگی باید روی آنها کار کنیم. فکر میکنم که ما جابز را بار دیگر به گروه خودمان راه دادیم.
دراماتیکترین لحظه فیلم از نظر شما چیست؟ اتفاقی که مردم فکر میکنند در زندگی واقعی پیش نیامده و بااینحال از نظر شما یک لحظه واقعی بوده است؟
خب صحنهای که مدنظر شماست تماماً ساختگی نیست، تقریباً به حقیقت نزدیک است. تصور مردم طبیعتاً به این خاطر است که مکالمههای طولانی در فیلم وجود دارد، این مکالمههای شگفتانگیز ساخته ذهن سورکین هستند.
اما اتفاقات و نحوه تشریح آنها غالباً با واقعیت تفاوتی ندارند. این فیلم از هیچ نظر یک اثر مستند نیست.
فیلمنامه او بر اساس گفتوگوهای بسیاری که با افراد مرتبط با جابز انجام شد، نوشته شده. البته جز استیو. بنابراین سورکین باید بیشتر بر خاطره مردم از او تکیه میکرد. در این صورت چیزها کمی بر اساس افکار شخصی هرکس پیش میرود. البته همهچیز همینطور است.
کوبریک در این شرایط حرف درستی میزند، او میگوید که حقیقت لزوماً در واقعیتهای عینی نهفته نیست، مردم واقعیتها را به اشکال مختلف به یاد میآورند. هیچکاری در این فیلم برای دوستداشتنیتر یا شرورانهتر نشاندادن کاراکترها انجام نشده. آنها همگی با صداقت نوشته شدهاند.
البته. دیوید فینچر مدتی پیش از ورود تو به پروژه درگیر این فیلم بود. مشتاقم بدانم فیلمی که در دستان شما شکل گرفت و ساخته شد، چه تفاوتهایی با برنامه فینچردر رابطه با این فیلم میتواند داشته باشد؟
اوه خدای من، نمیتوانم این یکی را جواب دهم. خودتان بگویید. اما جدی میگویم، من واقعاً «شبکه اجتماعی» را دوست داشتم. زمانی که وارد این پروژه شدم، هیچ ایدهای درباره اتفاقات قبلی مرتبط با آن نداشتم. به من مربوط نیست.
همه به من میگفتند که «شبکه اجتماعی» را تماشا نکن و در عوض «وست وینگ» را ببین. گفتم امکان ندارد. بنابراین آن را تماشا کردم و عاشقش شدم. اینکه او پیش از این چنین پروسهای را از سر گذرانده بود، بسیار کمکمان کرد.
من به تصمیماتی که او گرفته بود، نگاه کردم، سعی کردم از آنها تقلید نکنم. سعی کردم فیلم خودم را بسازم. بااینحال خیالم راحت شد که او پیشاپیش تجربه ساخت فیلمی پردیالوگ را داشته است.
البته او به اندازه من در انتخاب لوکیشنها و چیزهای دیگر محدودیت نداشت، بااینحال قضیه همان بود. ۱۸۰صفحه دیالوگ در دو ساعت. اینکه من قرار بود پا در کفش او بگذارم؛ بهتر است بگویم اگر توانسته باشم نصف اندازه «شبکه اجتماعی» فیلمی خوب بسازم، کاملاً راضی خواهم بود.
عالی خواهد شد. این احساس صادقانه من است و تنها به همین دلیل از چنین چیزی صحبت کردم.
ارسال نظر