بازیگران فراموششده معروفترین سکانسهای سینما
امروز دربارهی چهرههایی حرف میزنیم که همهی ما آنها را دیدهایم، اما هرگز کنجکاو نشدهایم نامشان را بدانیم و در خاطر نگاه داریم.
با وجود آنکه نام هایی مانند بوگارت، براندو و هافمن همیشه در ذهن و قلب سینمادوستان زنده باقی خواهد ماند، اما چند نفر از ما نامهای کورسیتو، بِدُیا یا ولش را به عنوان بازیگر در ذهن داریم؟! این نامها فراموش شدهاند، آن هم در شرایطی که تمام این نامها، نقشی محوری را در معروفترین سکانسهای تاریخ سینما ایفا کردهاند.
امروز دربارهی چهرههایی حرف میزنیم که همهی ما آنها را دیدهایم، اما هرگز کنجکاو نشدهایم نامشان را بدانیم و در خاطر نگاه داریم. این نوشته، افرادی را به ما یادآوری میکند که بهترین لحظات و خاطرات ما از سینما را بهوجود آوردهاند، اما آن روی بیرحم سینما، نامشان را زنده و درخشان حفظ نکردهاست.
۱- سالواتوره کورسیتو در «پدر خوانده»
تا پیش از سال ۱۹۷۲، کورسیتو یک آرایشگر معمولی ایتالیایی بود. اما دنیای او، زمانی که برای ایفای نقش «آمریگو بوناسهرا» انتخاب شد، بهسرعت تغییر کرد.
در سکانس ابتدایی شاهکار بیبدیل «فرانسیس فورد کاپولا»، «پدرخوانده»، بوناسهرا بریده از همهجا و سرخورده از عدالت آمریکا، به پدرخوانده پناه میبرد و از او خواهش میکند که بهمناسبت ذوز عروسی دخترش، لطفی به او کند.
بوناسهرا بهعنوان پدری دلشکسته از دختر بسیار زیبایش میگوید که چند جوان آمریکایی مزاحمش شدند و وقتی دیدند دختر تسلیم خواست آنها نمیشود، به قصد کشت او را کتک زدند و زیباییاش را از او گرفتند و دادگاه آنها را از اتهام تبرئه کرد. او به دنبال عدالت برای دختر خودش بود.
مدتی کوتاه پس از آنکه کورسیتو بهعنوان بازیگر نقش بوناسهرا برگزیدهشد، او خود را تنها در حالی یافت که در باغ خانهی براندو در مالهالند درایو ایستادهبود و منتظر بود تا کاپولا او را به داخل ساختمان دعوت نماید.
کورسیتو به داخل ساختمان رفت و به براندو بهعنوان یکی از سرسپردگان دن ویتو معرفی شد. کورسیتو اینقدر خوب در نقشش جا افتادهبود که کاپولا کاملاً به حضور او در فیلم رضایت دهد و او در یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما، جاودانه شود.
مونولوگ او: «من به آمریکا ایمان دارم.» یکی از بهیادماندنیترین مونولوگهای تاریخ سینما بود و حتی براندو از او بهعنوان یکی از بهترینها در طول کار در این اثر، نام برد.
۲- جو. ئی. براون در «بعضیها داغش رو دوست دارن»
با آنکه امروزه سینمادوستان هنوز نامهای کلاسیکی مانند کری گرانت و کلارک گیبل را به دلیل توانایی بالای آنها در ارائهی کاراکترهای طناز به خوبی به یاد دارند، «جو ئی. براون» نامی ناآشنا نزد آنان است. براون پیش از این فیلم معروف هم در تئاترهای برادوی و فیلمها کار میکرد و بهخاطر دهان بزرگ و لبخند خاصش، شناخته میشد.
او چندین فیلم ملودرام کار کردهبود اما وقتی کارگردانها به استعداد او در ایفای نقشهای کمدی پی بردند، از او در آن نقشها استفاده کردند، یکی از نقشهای بهیاد ماندنی او در این ژانر، در فیلم «رویای نیمهشب تابستان» شکل گرفت. وقتی نقشهای او برای فیلمها کمتر شد، او وقت خود را صرف ورزش، تماشای آثار باقیمانده از جنگ جهانی دوم و کار تئاتر کرد.
تا آنکه در سال ۱۹۵۹ از سوی کمپانی قرن بیستم، به او بازی در نقش میلیونری به نام «اوزگود فیلدینگ سوم» در فیلم «بعضها داغ ش رو دوست دارن» شد، یکی از بهترین کمدیهای کلاسیک سینما.
با آنکه تمام فیلم مملو از صحنههای کمدی است، اما دو صحنهی بازی براون با «جک لمون» واقعاً عالی از آب در امده، یکی سکانس رقص آن دو و یکی سکانس نهایی غیلم که اوزگود به جری، بدون آنکه متوجه شدهباشد که جری مرد است، پیشنهاد ازدواج میدهد.
جری که در طول فیلم متوجه عشق اوزگود به خود شده، بدش نمیآید که ابتدا این ازدواج را بپذیرد و وقتی معلوم شد که مرد است، طلاق بگیرد و یک غرامت حسابی از اوزگود میلیونر دریافت کند، اما دوستش به او میگوید اساساً از این فکر خارج شود.
در سکانس نهایی وقتی جری و اوزگود با هم هستند و جری تمام تلاشش را میکند که اوزگود را از ازدواج منصرف کند، اما با وحشتناکترین بهانههایی که هر مردی را از ازدواج منصرف میکند، اوزگود از عشقش دست نمیکشد.
در نهایت جری میگوید که او یک مرد است و یکی از بهترین دیالوگهای تاریخ سینما توسط براون بیان میشود: «خب، هیچکس کامل نیست!»
حالت چهرهی براون، بازی عالی جک لمون و طنازی ویلیام وایلدر باعث شده یکی از شاخصترین سکانسهای تاریخ سینمای کمدی در سکانس نهایی فیلم بهوجود آید. این گفتگو از سوی انستیتوی فیلم آمریکا، بهعنوان یکی از ۵۰ نقلقول برتر تاریخ، شناخته شدهاست.
۳- جو مَنتِل در «محلهی چینیها»
بسیاری از ما این هنرپیشه را که در سال ۱۹۵۶ برای فیلم «مارتی» نامزد اسکار شد، نمیشناسیم.
منتل حضور خود را در سینما با فیلم «مرد مخفی» و در نقش پس روزنامهفروش آغاز کرد. بعد از آن، منتل نقشهایی کماهمیت را پذیرفت، مثلاً در «پرندگان» هیچکاک، نقش یک فروشندهی دورهگرد را داشت. با اینحال، پذیرفتن نقش مکمل در فیلم «محلهی چینیها» در سال ۱۹۷۴، او را به جایگاهی قابلقبول برای یک بازیگر رساند.
این فیلم پایان تلخی دارد و نشان میدهد که مبارزه با افراد قدرتمندی که سیستم را فاسد میکنند، بیفایده است. در اینجا منتل بهیادماندنیترین دیالوگ فیلم را خطاب به چیک (جک نیکلسن) میگوید: «فراموشش کن جیک! اینجا محلهی چینیهاست!» انستیتوی فیلم آمریکا، این نقلقول را در میان ۱۰۰ نقلقول برتر تاریخ سینما ثبت کردهاست.
۴- پت ولش در «ئی.تی.: موجود غیرزمینی»
ولش با کارهایش در این فیلم اشک خیلی از سینمادوستان را درآورده، آن ها را خندانده و مدام بین احساس خنده و گریه، حالشان را متغیر کردهاست.
این خانم خانهدار اهل مارین کانتی، در سال ۱۹۸۱ زمانی کشف شد که «بن برت»، طراح صدای فیلم «جرج لوکاس» صحبت کردنش را با یک منشی مغازهی عکاسی محلی، دربارهی بزرگ کردن چند عکس شنید. برت که مجذوب جنس صدای او شدهبود، با عجله ولش را از مغازه بیرون برد و به او توضیح داد که به دنبال یک صداپیشه برای فیلم جدید میگردد.
اینکه خانم ولش روزی دو پاکت سیگار میکشید، در ایجاد جنس صدای خاصش بسیار مؤثر بود. سه ماه بعد از انجام تستها، ولش توانست بانوی ۸۲ سالهی تبتی را برای حرف زدن بهجای ئی. تی. کنار بزند و خود دوبلهی این موجود را بر عهده گیرد. ولش برای مجموع ۹ و نیم ساعت کارش، ۳۸۰ دلار دریافت کرد.
دفعهی بعد که صدای ئی. تی را شنیدیم، یادمان باشد که بایستی از یک خانم بسیار سیگاری ممنون باشیم. جنس صدای خاص او باعث شد که او همکاری دیگری با لوکاس، برای دوبلهی نقشی در «جنگهای ستارهای اپیزود ششم: بازگشت به جدای» داشتهباشد.
۵- استل راینر در «وقتی هری با سالی ملاقات کرد»
اگر تنها نامش را به خیلی از سینمادوستان بگویید، آنها احتمالاً او را به یاد نخواهند آورد، با این حال در بسیاری از کارهای کمدی امریکایی، او نقش مادر را ایفا کردهاست و یکی از جذابترین دیالوگهای سینمای ژانر کمدی را ادا نمودهاست.
او که همسر کارگردان، نویسنده و بازیگر کمدی، کارل راینر بود، پیش از آنکه به بازیگری روی اورد، نقاش بود. او در سال ۱۹۴۳ با کارل ازدواج کرد و کاراکتر «مری تایلر مور» با الهام از شخصیت او در «نمایش دیک ون دایک» بهوجود آمد.
با اینحال بهیادماندنیترین نقشهای او در فیلم های کمدی، در دههی شصت به او پیشنهاد شد. او در فیلم پسر خود، راب، «وقتی هری با سالی ملاقات کرد» در سال ۱۹۸۹ بهیادماندنیترین نقش خود را ایفا نمود.
او در آنجا نقش مشتری یک کافه را ایفا می کرد که بعد از حرکات انگشتنمایانهی سالی (مگ رایان) که باعث شد همه با تعجب به او خیره شوند، به گارسون گفت: «من همون چیزی رو میخورم که اون میخوره!»
۶- آلفونسو بِدُیا در «گنج سیهرا مادْره»
هر عاشق سینمای کلاسیک، میتواند این دیالوگ را از ته قلب بخواند و لحظهی رویارویی با بوگارت را تصور کند: «نشان؟ ما هیچ نشانی با خودمون نیاوردیم! ما به نشان نیاز نداریم. من نیازی ندارم که به تو نشان متعفنی بدم!» این دیالوگ را که در ده ها هجو دیگر به کار رفته، یک هنرپیشهی مکزیکی به نام «آلفنسو بدیا» بیام کردهاست.
بدیا که در سل ۱۹۰۴ متولد شدهبود، ابتدا با صنعت فیلمسازی کشورش، مکزیک، همکاری میکرد. او در نوجوانی در هوستون به مدرسه رفتهبود. اما زندگی هنری او زمانی که نقش راهزن کلاهطلایی را در «گنج سیهرا مادره»، اثر «جان هیوستن» پذیرفت، برای همیشه تغییر کرد.
این فیلم مهم تاریخ سینما، سرآغازی شد برای بدیا که پیشنهاد نقشهایی دیگر در فیلمهای متعددی را دریافت کند، اما هیچکدام از فیلم ها نتوانست او را به اندازهی اثر هیوستن در یادها نگاه دارد.
متأسفانه بدیا شدیداً به الکل معتاد بود و این موضوع، باعث مرگ زودهنگام او گردید. آخرین ایفای نقش مهم او در «کشور بزرگ» و در نقش رومن گیتِراس بود.
۷- مارگارت همیلتن در «جادوگر شهر اُز»
با آنکه خانم همیلتن نزدیک به پنجاه سال در سینما، تلویزیون، تئاتر و رادیو فعالیت داشت، بهسختی نقش دیگری از او را جز نقش او در این فیلم، به یاد میآوریم. او پیش از آنکه به هنر روی بیاورد، یک معلم مهدکودک بود. آغاز فعالیت هنری او به حضور در «زبان دیگر» بازمیگردد که سرآغاز ایفای نقش او در ۷۰ فیلم دیگر گردید.
با آنکه او اغلب نقش افراد ناخوشایند داستان را ایفا میکرد، هیچکدام از این بازیها به اندازهی ایفای نقش او در فیلم «جادوگر شهر اُز» در سال ۱۹۳۹، جادوگر بدجنس غرب، به یاد ماندنی نبود.
صورت خشمگین سبزرنگ او با آن بینی برجسته و دراز و ابروان کلفت تیره، نسلهای زیادی از کودکان را به وحشت انداخت. یکی از دیالوگههای به یاد ماندنی او در این اثر این بود: «گیرت میآرم خوشگلم، اون سگ کوچولوت رو هم همینطور!»
۸- پت اُبرایِن در «Knute Rockne: کاملاً آمریکایی»
با آنکه اُبرایِن در طول ۶ دهه قعالیت هنری در بیش از صد فیلم ظاهر شد، تنها نقشی که احتمال دارد او را در یاد بینندگان سینمای مدرن نگاه دارد، نقشی است که در این فیلم بازی کردهاست. در سال ۱۹۸۳ و زمانی که فوت کرد، تئودور ام. هسبرگ،شهردار نوتردام، به آبزِروِر ریپورتر گفت که «هیچکس جز او از پسِ بازی در این نقش، برنمیآمد.
ما همیشه او را بهعنوان بخشی از خانوادهی نوتردام در یاد خواهیم داشت.» ابراین در گروه مافیای ایرلندیِ بازیگران بود که شامل جیمز کاگنی، فرانک مکهیو و اسپنسر تریسی میشد.
اما او میدانست چطور در قلبها نفوذ کند و اشک تماشاگران را در نقش مربی مشهور تیم فوتبال نوتردام، جاری سازد: «بچهها، میخوام بهتون چیزی رو بگم که سالهاست توی دلم نگه داشتم. هیچکدوم شما که اینجا هستین، جرج گیپ رو نمیشناسین.
خیلی قبل از این بود که به دنیا بیاید! ولی اقلاً سنتهایی رو که بخاطرش در نوتردام موند رو میشناسید.
خب، آخرین چیزی که اون بهم گفت این بود: «راک! گاهی وقتی اوضاع تیم خرابه، گاهی وقتی همه چی اشتباه از آب درمیآد، وقتی شکستها باعث میشه بچهها قاطی کنن، بهشون بگو با تمام وجود برن داخل زمین و بخاطر چیزایی که بهشون باور داشتیم ببرن. من نمیدونم اونموقع کجا هستم راک! ولی متوجهش میشم و واقعاً خوشحالم می کنه!»
۹- برَندِن دیوایلد در «شِین»
وقتی برندن تنها ۷ سال داشت، پدر او در برادوی مشغول به کار بود و یک بار یکی از کارگردانان از پدرش خواست تا اجازه دهد پسرش در یکی از نمایشنامهها بازی کند. اولین بازی او باعث شد که او اولین کودکی باشد که جایزهی دونالدسن را برای «بهترین بازی در اولین تجربه» از آن خود مینماید.
با دیدن بازی او، تهیهکنندهی فیلم شین، جرج استیونس، او را برای بازی در نقش «جو استَرِت» در فیلم شِین برگزید. این اثر وسترن با بازی «آلن لَد»، محصول سال ۱۹۵۳ است. او در نه سالگی و برای بازی در نقش جو، بهعنوان بهترین بازیگر نقش مکمل، کاندید دریافت جایزهی اسکار شد.
او با بازی خوب خود در نقش پسرکی محلی و بیغل و غش که مسحور یک کابوی غریبه شدهبود، در دل بینندگان فیلم می نشست. یکی از بیادماندنیترین لحظات بازی او، سکانس نهایی فیلم است، وقتی او با صدای بلند نام کابوی را فریاد میزند و شین به آرامی در غروب به راه خود میرود.
متاسفانه ویوایلد فرصت چندانی برای درخشش در سینما نیافت و در سال ۱۹۷۲ در حالیکه تنها ۳۰ سال داشت، در یک تصادف اتومبیل دلخراش جان سپرد.
۱۰- کالین کلایو در«فرانکنشتاین»
کلایو در سال ۱۹۰۰ در فرانسه به دنیا امد. پدر او یک سرهنگ بریتانیایی بود. وقتی زانوی کلایو آسیب دید، زندگی او برای همیشه تغییر کرد. او که از خدمت در ارتش بازماندهبودع تصمیم گرفت به بازیگری روی بیاورد. او در دههی سی میلادی در نقش مردهای رمانتیک در کنار ستارههایی همچون «کاترین هپبورن»، «بت دیویس» و «جین آرتور» ظاهر شد.
جز این نقشها، دنیای سینما بیشتر او را برای بازی در نقش دکتر هنری فرانکنشتاین هیولاصفت به یاد میآورد، دانشمند دیوانهای که یم هیولا را در فیلم ترسناک «غرانکنشتاین» خلق میکند. کلایو تنها در سه فیلم ترسناک بازی کرد اما در هر سهی انها نقشی به یادماندنی ایفا نمود.
تفسیری که او بصورت عملی با بازی در این فیلم از کاراکتر دانشمند دیوانه ارائه داد، بسیاری از بازیگرانِ پس از او و فیلمهای ترسناک را نیز الهام بخشید. حتی آنها که این فیلم را ندیدهاند، به شدت تحت تأثیر بازی زیبای او در سکانس «او زنده است!» قرار میگیرند.
متأسفانه کلایو بهشدت معتاد به الکل بود و این ضعف بزرگ، کار حرفهای او را نیز تحت تأثیر قرار داد. علاوه بر آن، او مبتلا به توبرکوزیس شد که به مرگ تلبهنگام او در سال ۱۹۳۷ و در سن ۳۷ سالگی انجامید.
ارسال نظر