کریستینا و جنایت های زن و شوهری
«نه فرشته، نه قدیس» ایوان کلیما
ایوان کلیما را با «روح پراگ» شناختیم. سال ۸۷ بود. روح پراگ نوعی زندگی نامه است با نشانه های آشنا... سال بعد فروغ پوریاوری «در انتظار تاریکی، در انتظار روشنایی» را ترجمه کرد.
روزنامه اعتماد - ضمیمه کرگدن - شهلا زرلکی:
- نه فرشته، نه قدیس
- نوشته: ایوان کلیما
- ترجمه: حشمت کامرانی
ایوان کلیما را با «روح پراگ» شناختیم. سال ۸۷ بود. روح پراگ نوعی زندگی نامه است با نشانه های آشنا... سال بعد فروغ پوریاوری «در انتظار تاریکی، در انتظار روشنایی» را ترجمه کرد. باز نشانه های آشنا بیشتر شد و پیوند کلیما با خواننده ایرانی محکم تر. در انتظار تاریکی، در انتظار روشنایی رمانی است در مذمت سانسور؛ فیلم تظاهراتی که قرار است در تلویزیون ملی پخش شود و گروه سازنده فیلم، تیغ سانسور را بر جان و روح خود حس می کنند.
طبیعی بود که کلیما برای خواننده ایرانی جذاب شود. به همین دلیل، کار بعدترش را هم با اشتیاق خواندم: «کار گل». مجموعه داستانی با مضامین باز هم آشنا. و حالا درست بنا بر همین برادری از پیش ثابت شده، ما مشتاقانه آخرین رمان کلیما را می خریم و می خوانیم.
ترجمه فروغ پوریاوری نیست این بار و ای کاش که بود. اما ترجمه حشمت کامرانی هم خوب و روان و بی آزار می نماید. رمان «نه فرشته، نه قدیس» روایت تازه ای دارد؛ متفاوت و متمایز از دیگر آثار کلیما.
فضای داستان همان فضای مغموم چکسلواکی پس از جنگ است. خیلی گذشته از جنگ، اما افسردگی و ترس خورگی و اضطرابی پنهان در هوای پراگ همچنان موج می زند.انگار بهار پراگ به بوی پاییزی ابدی آغشته است. آدم های پیر و حیوان و نوجوان و میانسال همگی در یک چیز مشترکند: افسردگی و اضطرابی که ریشه در نوع حیات تاریخی و سیاسی آنان دارد.
اگر از کلیما همین یک رمان را هم خوانده باشیم، بی هیچ سابقه ای در ذهن، باز هم رای خواهیم داد که کلیما نویسنده بزرگی است. روایتگر زندگی یک زن چهل و چند ساله بودن و از پس ساختن چنین شخصیتی برآمدن به تنهایی بر قدرت و قوت قلم کلیما صحه می گذارد.
نویسنده در این رمان از توصیف و تشریح وضعیت سیاسی فاصله گرفته است. او یک راوی اصلی دارد که شخصیت محوری داستان است: «کریستینا» زن میانسالی که با دختر پانزده ساله اش زندگی می کند. سراسر رمان شرح مسائل و مصائب این زن در مواجهه با وقایع پیرامونش است. رمان نه فرشته، نه قدیس در مذمت خیانت زناشویی نوشته شده است. کریستینا در خواب و بیدار درگیر بی وفایی شوهر است. شوهری که نویسنده، انتقام زن رمانش را از او گرفته است.
شوهر سابق، حالا به سرطان مبتلاست. پیر و افسرده و در حال احتضار. نویسنده، زن و رمانش را به خانه او می برد برای احوالپرسی و تماشای وضعیت رقت بار شوهری که روزگاری خائن بوده و حالا کودک ناتوان و بی گناهی است که دارد می میرد.
دردسرهای مادر یک دختر نوجوان و سرکش بودن هم بهانه دیگری است برای روایت. دختر پانزده ساله معتادی که باید به موسسه ای برای مداوا فرستاده شود. تنهایی کریستینا اندکی تسکین می یابد در دیدارهای گاه به گاه با عاشقی که پانزده سال از او جوان تر است. وجود این جوان سی ساله و آن شور عاشقانه اش، زنگ تنفسی است در فضای دلگیر و سیاه و غم زده رمان؛ اما جندان نمی یابد.
جهان بینی و نوع نگاه این نویسنده، روشنایی های کم جان عشق را بر نمی تابد. از کودکی که در سال ۱۹۴۱ با پدر و مادرش به اردوگاه های مرگ فرستاده شده و مرگ انسان ها را از نزدیک دیده است، چگونه می شود انتظار داشت در بزرگسالی رمان های عاشقانه و خوشبینانه بنویسد؟ چگونه می توان به جوان موقرمزی که دچار تب تند عشق به زنی میانسال است، خوشبین باشد.
ایوان کلیما تاب نمی آورد و آخرین تیر را به سوی خواننده خوشبین داستان خود شلیک می کند. جوان عاشق، در پایان رمان هوش و حواسش پی دختر کریستیناست و از طرفی با زنی دیگر هم قرار ملاقات عاشقانه دارد. این ها ناگهان اتفاق می افتند. هیچ مقدمه و پیش زمینه ای برای پیش بینی چنین فرجامی وجود ندارد. درست مثل واقعیت که همه چیز در آن بی مقدمه و با صراحت و وقاحتی باورنکردنی اتفاق می افتد.
سه راوی رمان هرکدام از ظن خود داستان را روایت می کنند: جوان موقرمز عاشق، کریستینا و یانا، دختر پانزده ساله کریستینا. نویسنده یکی از جذاب ترین انواع روایت را برگزیده. برداشتن بار سنگین روایت از دوش یک راوی و دادن سهمی به دو شخصیت دیگر. از منظرهای گوناگون به تماشای یک اتفاق مشترک نشستن، جذابیت هایی برای نویسنده و خواننده دارد.
نوشتن درباره چنین آثاری در یک یادداشت کوتاه آسان نیست. دست و پای آدم را می بندد. چند سطر که می گذرد و به خودت می آیی، می بینی یک معرفی نوشته ای. یا به عبارت مثلا فنی تر یک مرور کتاب. و مگر در این مجال و مقال جز این می شود؟ چند سطر که می گذرد می بینی داری داستان را برای خودت یا برای خواننده احتمالی، یک بار دیگر تعریف می کنی. همان کاری که هیچ وقت دوست نداشته ای.
کتاب را یا باید موجز و مختصر معرفی کرد یا مفصل و مطول تحلیل کرد. و اینجا، درست چیزی در میانه اتفاق می افتد. تا به صحرای کربلا نزده ام از فرط «نمی دانم چه نوشتن» باید تمامش کنم. کلیما و تعریف هنر نویسندگی اش در این مطلب نمی گنجد. پس همان جمله ای را که در چنین مواقعی باید گفت، می گویم و به آغوش باز کتابی دیگر می گریزم؛ رمان نه فرشته، نه قدیس را بخوانید. رمان تمام عیاری است!
ارسال نظر