محمد صالحعلاء: بیشتر مكتوبم تا ناطق!
حال غریبی دارد. دانستن و شناختن محمد صالحعلاء و حرف زدن با او آدم را به جایی میبرد که هیچوقت تصورش را نمیکرده.
از موسیقی گفتیم و فراموشی و امروز و همه چیزهایی که میشود دربارهشان با او حرف زد. برای حرف زدن با صالحعلاء نباید نقشه داشت.
باید رفت چیزی گفت و پیاش را گرفت و قبل از اینکه خستهاش کند آن مساله را رها کرد و رفت سراغ حرف دیگر. خودش میگوید تلخ بود روزی که ما به دیدنش رفتیم. شاید زیاد نخوابیده بود صبح را و شاید هم سرماخوردگی دوستداشتنیاش دلیل آن بود.
دلم میخواست صالحعلاء همان موقع به حرفها فکر کند. اینطور بهتر بود. خلاقیتش را اینطور میشود قلقلک داد شاید. این گفتوگو حاصل نشستی عصرگاهی با اوست. مردی که ترانههایش هنوز زمزمه میشوند و میگوید خیلی حوصله ندارم. هی میگوید: «که چی؟ که چی؟»
چقدر موسیقی گوش میکنید؟ به چه موسیقیهایی علاقه دارید؟
در گذشته خیلی به دلایل خانوادگی، تربیت و دانش موسیقایی نداشتم اصلا. موسیقی من خیلی ذائقهای بود.
عاشق موسیقی مبتذل بودم چون تربیت موسیقایی نداشتم. یک روز با یک کتابفروش در خیابان شاهآباد(جمهوری) آشنا شدم. خیلی مرد محترم و انسان عجیبی بود و دانش موسیقایی داشت. این مرد من را با باخ و اصلا دوره باروک آشنا کرد. یک نمایش نوشتم با عنوان «شب تغییر شکل داده شده» که بر اساس پاتیتیک چایکوفسکی بود.
یادم هست که یک اتفاق حیرتانگیز افتاد که همان فروشنده من را تحسین کرد. ویولن پسزمینهاش از پاگانینی بود. نمایش غریبی بود. من از آنجا عاشق نغمگی شدم. کمی جلوتر که رفتیم با پاپ و راک آشنا شدم و رفتم به سمت لئونارد کوهن، جون بائز و ...
چرا کمتر کار ترانهسرایی میکنید؟ یا حداقل کمتر چیزی از ترانههایتان منتشر میشود؟
من خیلی دوست دارم مدام تجربه کنم. کار من تجربه کردن است. دوست دارم در هر نحلهای که کار میکنم دنبال راههای نو باشم.
ترانههایی مینویسم که آقای افتخاری یا آقای حشمتی میخوانند یا... پاپ هم همین آقای فریدون آسرایی یا خشایار اعتمادی. دلم میخواهد با جوانها کار کنم و کسانی که دنبال کار نو هستند. الان موسیقی ما خیلی ملتهب است. مشرب گذشتهاش را ندارد.
خوشبختانه دچار تکثر شده. خواننده زیاد شده. من هم خیلی دوست دارم در این موسیقی کار کنم منتها بهخاطر اینکه نمیشود رو کار کرد دلم میگیرد.
دشمنان آدمی خیلی نازنینتر از دوستانش هستند. چرا؟ چون دشمنان آدمی همیشه به آدمی فکر میکنند. اینکه چطور او را اذیت کنند. چطوری پدرش را در بیاورند. درحالیکه دوستان اینقدر به فکر آدمی نیستند.
آقای صالحعلاء شما چقدر به فراموشی فکر میکنید؟
هیچ وقت به فراموشی فکر نکردهام ولی خودم دچار فراموشی شدهام و خیلی فراموشی نازنینی است و قدرش را واقعا میدانم. البته در حوزه کاری آزار میبینم. بیشتر اسامی را فراموش میکنم. حتی یک کتابی را میخوانم از اواسطش میفهمم که این را پیشتر خواندهام.
عناوین یا اسم اشخاص را یادم میرود ولی در زندگی خصوصیام خیلی مفید است این فراموشی، قدرش را میدانم. بعد یک چیز بهتر این است که بدیها را فراموش میکنم ولی خوبیها را نه. البته این حرف شبیه حرفهای قرن۱۹-۱۸ است ولی من با فراموشی خیلی زلف گره زده دارم.
در فراموشی فرار هم هست؟
نمیدانم ولی من یک وقتهایی شادمانم از اینکه... بگذارید این را بگویم. پدر من دچار آلزایمر شدند. پدرم را خیلی دوست دارم.
خیلی رنج کشیدم. قبل از آن کتابی خواندم که آمریکایی بود اما یادم نمیآید، اصلا زن بود یا مرد. كتاب درباره آلزایمر است. خیلی زیباتر از آن فصل معروف برباد رفته است. یک داستانی است که یک مرد... خیلی دراماتیک است این فراموشی. اینکه یک آدمیزادهای به همسرش بگوید «شما شوهر دارید؟ بچه دارید؟»
خیلی من را زیر و رو میکند. این کتاب را میخواندم و دائم پریشان بازی میکردم و اشک میریختم. بعد پدرم دچار آلزایمر شد. اینطوری به موضوع نگاه میکردم. فکر کردم خیلی بیماری بیرحمانهای است فراموشی. من اما خودم هیچ ترسی از آلزایمر ندارم.
نویسندهای وجود دارد که شما خیلی تحتتاثیر کارش بوده باشید؟
من از روز اول مدرسه شکنجه شدم. معلم نازنینی داشتیم که مداد لای انگشتم میگذاشت و من را شکنجه میکرد که باید با دست راست بنویسی.
میگفت:«من پدرت را میشناسم. خانوادهات را میشناسم. مردمان خوبی هستند و همگی راست دست هستند.» بنابراین من مجبور شدهام با دست راست بنویسم. در کلاس یا در میان دیگران اما در خلوت همیشه با دست چپ نوشتهام. برای آنکه این یک ویژگی مادرزادی است.
خدا را شکر تصادفا همسرم و پسرم هر دو مادرزادی چپدست هستند. همینجا دهنلقی کنم و یکی از رازهای خودم را با صدای بلند بگویم.
نویسنده (داستاننویس و نمایشنامهنویس و فیلمساز و تئاتری) درجه یکی به اسم پیتر هانتکه را به وسیله عباس نعلبندیان شناختم که یکی از آثار او را البته از انگلیسی به فارسی ترجمه کرده بود. در پاریس که بودم نمایشی را از او دیدم؛ نوشته و کارگردانی خود او بود.
«در ایستگاه مترو» یکی از اعیان تئاتر آوانگارد دوران ماست اما آن راز این است: با دوستی در یک سینمای خصوصی در محله کارتیه لاتن آن را دیدم. فیلم «زن چپدست» که اوایل انقلاب با همین عنوان به فارسی ترجمه شده بود. زن چپدست، حدیث نفس هانتکه است. یک خانم مترجم است.
یک بچه دارد و با شوهرش در جهانبینیشان زاویه دارد. دیالوگی آن زن مترجم دارد وقتی در خانه با ماشینتحریر مشغول ترجمه است و پسرش در حال شیطانی كردن است. او خشمگین میشود.
سر بچهاش داد میزند که من دارم کار میکنم. این کار مثل هر کار دیگری نیاز به فراغ بال و آرامش دارد. چرا همه فکر میکنند کار ما کار نیست.
البته آن راز به این سکانس مربوط نیست. سکانسی که در فیلم چپدست باعث تغییر نگاه من به جهان شد، سکانسی بود در یک روز غروب پاریس که زن مترجم در بلندیهای پاریس درحالیکه در عمق تصویر شهر پاریس نمایان است با پدرش درباره یک موضوع اساسی گفتوگو میکند.
در اوج گفتوگوی آنها ناگهان مردی سوار بر اسب، از کنارشان میگذرد. پیتر هانتکه با نگاهی نوآورانه سوژه اصلی یعنی زنمترجم و پدرش را رها میکند و دوربین دنبال سوار و اسب میرود.
من پیش از دیدن این فیلم در قصه و نمایشنامهنویسی کارم شبیه تکنیک عکاسی بود. عکاسها هنگامی که میخواهند از سوژهشان عکس بگیرند با دوربین عقب میروند، جلو میآیند، این طرف میروند، آن طرف میروند تا بالاخره زاویه مطبوعشان را پیدا کنند.
من هم در گذشته کار یا شیوهام پیدا کردن زاویه مطلوب نسبت به سوژهام بود اما از وقتی فیلم هانتکه را دیدم به کلی شیوهام را تغییر دادم. جوری که هر کجای داستان یا نمایشنامه پدیده تازهای به ذهنم برسد موضوع اصلی را رها میکنم و بدوبدو دنبال آن سوژه جدید میروم.
البته من با آقای هانتکه اتریشی که بهتازگی یعنی همین امسال، جایزه ایبسن را گرفته، زاویه دارم.
این را هم بگویم که جایزه ایبسن را هر دو سال یکبار به تئاتریهایی میدهند که عمرشان را در مسیر اعتلای تئاتر گذارده باشند. جایزه قلنبهای است؛ ۳۰۰هزار یورو. خدا را شکر میکنم که چنین جایزهای به ما نویسندگان ایرانی نمیدهند؛ چراکه آنها بلدند با پولهایشان چه کار کنند.
هانتکه همان کسی است که با آن حلقه ۴۹نفری یادداشتی با عتاب به سارتر نوشت که «من از ادبیات شما بیزارم.» هانتکه مادرش اهل اسلونی است بنابراین در جنگ بالکان طرف صربها را گرفت و از همینجا جهانبینی او با جهانبینی من ترکدار شده است اما جهانبینی او در حوزه زیباشناختی سالهاست روی کار من تاثیر داشته است.
برگردیم به بحثی که داشتیم. من فکر میکنم آدمی گاهی از خیلی چیزها مواظبت میکند حتی از چیزهایی که از آن فرار میکند.
نمیشود که! آدمی نمیتواند آن چیزی را که میخواهد فراموش کند. این پیچیدگی ساختمان مغز آدمی است. اینکه اصرار داشته باشی کسی یا چیزی را فراموش کنی... نه نمیشود. من بعضیوقتها فرار میکنم، بعضیوقتها میایستم. اگر زورم برسد طبیعتا میایستم؛ اگر هم نرسد فرار میکنم.
خیلی موضوع بدی است این. فکر نکرده بودم تا الان من هم فراموشی را خیلی دوست دارم، هم به یاد آوردن را. یک زمانی ساعتها به گذشته و اینها فکر میکنم.
خیلی حالم خوب میشود بهخصوص اینکه دارم در روزگاری زندگی میکنم که همه کسانی که با آنها خاطره داشتهام از این جهان خارج شدهاند. الان خیلی دوستی ندارم.
بیشتر متعلقات من مربوط به گذشته اند و خیلیها شادروان جنت مکان شدهاند. این یادآوریها برای من، هم شادیآورند و هم غمگنانه مثل وقتی که لای زخمی را بخارانی.
اگر خودتان فراموش بشوید چطور؟ یعنی شما از حافظه این جهان پاک شوید...
طبیعی است و اصلا و ابدا برایم مهم نیست. چه ارزشی دارد که آدمی در یاد کسی باشد از این منظری که شما میگویید. هیچ وقت اصلا به این فکر نکردهام اما میبینم که جامعه خیلیها را فراموش کرده و دلم میسوزد. فکر میکنم جامعه محروم میشود.
خودم محروم میشوم. ما خیلی آدمیزاد درجه یک نداریم. آنهایی هم که داریم وقتی مفقود یا فراموش میشوند برای جامعه هزینه دارد.
من وقتی اجراهایتان را در دو قدم مانده به صبح میدیدم، توامان از شما هم بدم میآمد هم گاهی خوشم میآمد. مشکلم اینجا بود که نمیدانستم تیپ است یا شخصیت... ادا و اطوارها را نمیدانستم چقدر واقعی است .
اولا این مشکل شما بوده و مشکلتان را باید خودتان حل کنید. نمی دانم. من اینطوری بودهام دیگر. اتفاقا این را دیگران هم به من گفتهاند یا خواندهام ولی من همانطوری هستم که بودم.
شاید مثلا کارهایی در خلوتم انجام میدهم که آنجا جلوی دوربین انجام نمیدهم خب طبیعی است ولی معمولا من همان آدمیزاده هستم. اگرآنجا به اشخاص احترام میگذارم ذاتا اینطوری هستم. اگر چیزی میگویم...
خیلی از دوستان نزدیکتان فوت کردهاند...
خیلی... یک فهرست بلند بالا است. خیلی دردناک است. برای خیلیها دلم تنگ میشود. خیلیها... خیلیها... آدمی از گریه کردن که خسته نمیشود.
اینها که ارادی نیست. من فقط خیلی وقتها خجالت میکشم گریه کنم اما دست خودم نیست. گریه میکنم. در گذشته یادم میآید سریالی مینوشتم بهعنوان«لحظه» که۱۲۰ قسمت بود. جزو اولین سریالهای ایرانی بود. از شبکه دو پخش میشد. ۲۲یا ۲۱ سالم بود.
خانه ما دروازهدولاب بود. در آن زیرزمین مینشستم و این تکستها را مینوشتم. مادرم گاهی چایی میآوردند.هایهای گریه میکردم. میپرسیدند چرا گریه میکنی؟ میگفتم الآن دارم یک چیزی مینویسم که فلان طور شده است. میگفتند خب حالش را خوب کن.
میخواستم حرف مادرم را گوش کنم اما در درام اجتنابناپذیر بود. وقتی کسی باید بمیرد میمیرد. مثل خود زندگی. بنابراین من برای فانتزیهایم گریه میکنم. بعضی وقتها ترانه هم که مینویسم، گریهام میگیرد:«شباهنگام زندانی دیوار را میخورد.»
چه چیزی خوشحالتان میکند؟
چه خوشحالی؟ من بیشتر شخص مکتوبی هستم. مینشینم رمان مینویسم. یک رمان دارم به عنوان «ناینای»، ماده اصلیاش تاریخی است، ولی رمان تاریخی نیست. یا داستانهای کوتاه مینویسم یا ترانه میگویم. شخصی و خصوصی و اینهاست.
در زندگی شخصیتان چقدر آدم خوششانسی هستید؟
خیلی زیاد. مادرم، خواهرم، برادرم و پدرم جزو شانسهای زندگی من هستند؛ همه خانوادهام. با اشخاصی دوست شدم که آنها هم شانسهای زندگی من بودند.
خیلی، یعنی تقریبا هر چه دارم از این شانسهاست. خیلی ازاینهاچیز یاد گرفتم.اینهاآموختنی نیستند. مثل مبحث زیبایی شناسی پیچیده است. مثلا ترانه نوشتن را از اینها یاد گرفتم.
هیچ وقت فکر کردهاید که از ایران بروید؟
من کشورم را خیلی دوست دارم. کابوسم این است که در خواب ببینم که خارج از ایرانم و نمیتوانم برگردم. یکی از نقطه ضعفهای من- اگر کسی میخواهد بداند- این است که من واقعا خارج از ایران نمیتوانم نفس بکشم.
ضمن اینکه در جوانیام همه دنیا را رفتهام. مجبور بودم، کارم بود. وطنم خیلی برایم مهم است با همه جریانهای روشنفکریاش. همه اینها را بگذاریدكنار این عقیده مادرزادی ام که انسان موجودی جهانی است.
روشنفکری؟
منظورم این نیست که جهان وطنی و اینها... اگر درست هم باشد باز هم من وطن خودم ایران را دوست دارم. کاری هم برایش نکردهام.
بدون تواضع مصنوعی عرض میکنم. ما هر چه داریم از روشنفکران است و هرچه نداریم بابت این است که یا گوش به حرفشان ندادهایم یا آنها را كنا گذاشتهایم. روشنفکری با خیلی دانستن فرق دارد.
بد ترجمهشده. روشنفکری دانشمند بودن نیست. روشنفکری یک جهانبینی است؛ هم عملی هم نظری. اشخاص خیلی باسواد لزوما روشنفکر نیستند.
الآن خیلی تکثر وجود دارد. تکلیف وجود ندارد یعنی همه چیز با همه چیز قاطی شده است. اصلا مگر میتواند یک جامعه از روشنفکرانش محروم بماند.
به دیدن اهل قبور میروید؟
مدتهاست که نرفتهام، نه. قبلا خیلی میرفتم. اصلا دلم نمیخواهد باور کنم پدرم از این جهان خارج شده است. قسمت دردناکش همین است که وقت هایی پدرت تو را میشناسد، یک وقت نه. کسانی که آلزایمر دارند اطرافیانشان را مدام فراموش میکنند. من با پدرم زیاد زندگی نکردم.
فامیل من یک چیز است و فامیل پدرم یک چیز دیگر. اصلا نمیخواستم پدرم بداند من چه کار میکنم. اصلا وقتی کار میکردم یکی از قراردادهایم این بود که امضایم زیرش نباشد. سالها کار میکردم بدون اینکه خانوادهام بدانند اینها کار من است.
من گورستان نمیروم چون گورستان به آدمی میگوید اینها رفتهاند...نه اینها که گفتم درست نیست. من در روزهای وسط هفته میروم پیش پدرم، ابنبابویه.
این روزها بیشتر احساس تنهایی میکنید یا ۱۰ سال پیش مثلا؟
الآن... الآن... امروز من سرماخوردگی دارم و کمی ناخوشم. خودم خیلی دوست دارم که سرما خوردهام. واقعا و شرافتمندانه میگویم. خیلی مراقبم خوب نشوم. البته میدانم که برای دیگران خوب نیست.
امروز شاید یکریزه تلخ باشم. البته من همیشه که اینطور نیستم. فردا من یک شخص دیگر هستم. شاید حرفهای دیگری بزنم.
از چه چیزی بیشتر لجتان میگیرد؟
من از خانمها و آقایان باتجربه و مسنی که میبینم توی پارکها اول صبح باقدرت و انرژی و انگیزه در حال ورزش و دویدن هستند، خیلی لجم میگیرد؛ ناراحت میشوم. با خودم فکر میکنم که الآن بهترین موقع برای خوابیدن است در رختخواب.
آدمی غلت بزند. موج بخورد زیر پتو. این کارها را نمیفهمم یعنی چه. متاسفانه لذت آدمی با کار تعریف میشود.
ما یک نفر را كه برای اولینبار میبینیم، نمیپرسیم:«تو شمعدانیهای صورتی را دوست داری؟» میگوییم شما شغلت چیست؟ این حقارتآمیزترین کنجکاوی است که آدمی میتواند داشته باشد. نمیدانم. به کسی چه مربوط که آدمی چه کاره است. این خیلی بد است. توهینآمیز است.
به نظر شما بدبختترین موجودات دنیا چه موجوداتی هستند؟
من هنوزهم زندگی را دوست دارم! آنها که دو دستی چسبیدهاند به زندگی و برای رسیدن به اهدافشان از هر راهی سوءاستفاده میکنند.
به نظر من آدمیزادگان خوشبخت نیستند. خیلی بد است... ما مشکل فرهنگی داریم. من فکر میکنم لاتها هم باید بافرهنگ باشند. اگر کسی بخواهد لات خوبی باشد، باید برود دربارهاش مطالعه کند. مثلا این لاتهایی که ما داریم خیلی حقیر و بیمغز هستند.
آدمی اگر حتی میخواهد بیشرف هم باشد باید درسش را بخواند. ما هر چه بخواهیم باشیم باید بافرهنگ باشیم. نقطه سیاه در جهان سوم ندانستن است. ندانستن آدمی را کج میکند. جامعه را کج میکند.
خیلیخیلی بد است. برای همین من به خیلی از جوانها میگویم اگر خانه عمهتان میروید از جلوی دانشگاه بروید. با کتاب زلف گره بزنید. ما مشکلات فرهنگی داریم.
تفاوت بین نسل امروز و نسل شما چیست؟
باید فکر کنم. ما باید جهان خودمان را کشف میکردیم. ما کریستف کلمب بودیم و شما مسافری هستید که امروز میرود آمریکا. ما باید قاره خودمان را خودمان کشف میکردیم و خیلی سخت بود. تجهیزات کار ما فراهم نبود.
مشکل مخاطب داشتیم. ما باید کار میکردیم و ضمنا مخاطب را هم همراهی میکردیم. الآن روزگار شما خیلی بهتر است. رنجها بد نیستند. رنجها مبارکند.
رنجهای مطبوعی هستند. مهم این است که شما الآن شاید روزگار بهتری داشته باشید. خانمی پیش مادر من میآید، چند روز پیش یک دانه میوه «به» خریده بود و آورده بود خانه ما. واقعا در این یک ماه و خردهای همین حضور «به» بود.
مدتها بود که من و «به» همدیگر را ندیده بودیم. این بوی «به» چنان من را حالی به حالی کرد كه باعث شد من تا کجاها بروم؛ لذت عمیق. حال، از این لذتها زیاد است. ما بیست سال است آمدهایم به این محل و روز اول که آمدیم درختی بود که هم قد من بود.
یک پارک بزرگ درختزایی هم بود. من میروم گاهی به ایوان. درخت از طبقه چهارم هم بالاتر رفته. مینشینم با این درخت حرف میزنم. به درخت میگویم: «من به تو حسودی میکنم. تو شب و روز داری کار خودت را میکنی. اینطور هم قد کشیدهای.
من همانطور ماندهام. تو ماشاءالله موفقی. تو چه چیزهایی داری که من ندارم.» بهخصوص درختهای این پارک نزدیک خانهمان. البته لوسبازی درآوردهاند جلویش ساختمان ساختهاند. الآن هشت درصد از دیدن پارک و درختها سهم داریم. مثل سهم ما از دریای مازندران درصدی محاسبه میکنم.
دوقدم مانده به مخاطبان جان
بسیاری محمد صالح علاء را با برنامه « دوقدم مانده به صبح» که از شبکه چهار سیما در سال ۱۳۸۶ روی آنتن رفت، میشناسند. بیراه نیست اگر بگوییم برنامههای اجرا توسط مجری- کارشناس از همین برنامه آغاز شد و پس از آن برنامههای بسیاری به همین شیوه اجرا شدند.
بسیاری از اهل هنر و البته عموم مردم که دوست داشتند برنامه ای با رنگ و عطر جدید ببینند، هر شب به جز پنج شنبه و جمعه پای این برنامه مینشستند.
صالح علاء در اجرا موفق ظاهر شد. این شاعر که در اجرا نیز وجه شاعرانهاش را حفظ کرده بود، به قول خودش برنامه هر شب را «به زلف مخاطبان جان» گره میزد و مردم را با خودش به خوبی همراه میکرد.دو قدم مانده به صبح، نقطه شروعی بود که بسیاری این شاعر را به چهره بشناسند.
اما تقریبا در همان زمان در « رادیو پیام» هم برنامه ای شبانه داشت و همین باعث شد تا مردم بیشتر و بیشتر با این بازیگر- فیلمساز و البته شاعر ایرانی آشنا شوند.
صلاح علاء در سال ۱۳۳۱ در اراک، استان مرکزی متولد شد، در سال ۱۳۵۶ از مدرسه هنرهای دراماتیک رویال آکادمی لندن در مقطع فوق دیپلم سینما و تلویزیون فارغ التحصیل شد. سپس در سال ۱۳۵۹ لیسانس بازیگری- کارگردانیاش را از دانشکده هنرهای دراماتیک و در سال ۱۳۷۲ فوق لیسانس زبان و ادبیات فارسی را از دانشکده ادبیات دانشگاه علامه طباطبایی دریافت کرد. صالح علاء از سال ۱۳۴۷ کارش را در رادیو با قصهنویسی و قصهگویی آغاز کرد و پس از آن نیز این تجربه را تا سالها ادامه داد.
شاید ندانید که مترجم کتاب خاص و عجیب «تمامی آنچه که مردان در باب زنان میدانند» اثر « عبدل اسمیت» را ترجمه کرده است! اما نکته اینجاست که همه ۱۱۰ صفحه این کتاب کاملا سفید است! این كتاب تاكنون ۲۸بار تجدید چاپ شده است. او شاعر بسیاری از آثار ماندگار ادبیات ما در حوزه ترانه است.
نظر کاربران
فوق العاده هستید ان شاالله همیشه سلامت باشید