بهزاد فراهانی و «گل و قداره» اش
اجرای دوباره نمایش «گل و قداره» در تماشاخانه ایرانشهر بهانهای شد تا پای صحبتهای بهزاد فراهانی- بازیگر، نمایشنامهنویس و کارگردان تئاتر- بنشینیم.
فکر میکنم کارگردانی تئاتر را از سال ٤٩ و با دستیاری نصرت پرتوی در نمایش سنگ و سرنا که به قلم خودتان هم هست، شروع کردید. درباره حالوهوای آن نمایش بگویید؟
نصرت پرتوی یکی از درامنویسان خوب ماست و یکی از بازیگران پرقدرت ما. درواقع، او نیروی آرامبخش گروه هنر ملی بود. هر وقت مسئلهای پیش میآمد، آن را حل میکرد. یادم است ٧٠ نفر بودیم. ضمنا پیشتیبان اندیشههای نو بود. نمیخواهم بگویم از عباس جوانمرد سر بود؛ بلکه چیزی هم از کسی کم نداشت.
در گروه هنر ملی بهرام بیضایی، بیژن مفید، علی حاتمی، محمود دولتآبادی و ... بودند و نصرت از کسی کم نداشت. او اندیشههای ناب و پاکی داشت. بههمیندلیل پرداختن به او و یادگرفتن از او برایم بسیار خوب بود.
من هم اولین پییس بلند دلبرم بود که داشت کار میشد. برای همین کنارش بودم و کار ازش یاد میگرفتم و پول خوبی هم گرفته بودم. اگر کم و کسری بود، نثارش میکردم. آنموقع دستیاری به این معنا نبود.
من در کارهای عباس جوانمرد هم کنارش مینشستم و ازش میآموختم. زمانی من را از اداره تئاتر اخراج کردند، ولی نمیگویم چه کسی!
چه سالی؟
١٣٥٠. بله، باید بعد از آن روز به بعد، هرزروی داشته باشم، ولی نداشتم.
علتش چه بود؟
اندیشه. آدمی که زمانی با اندیشههای ما همسو بود، رئیس اداره تئاتر شد و نهتنها من که خیلیها را اخراج کرد. من برایش متأسفم؛ هرچند چهره ماندگار تئاتر ایران هم باشد. رفتم در بیسیم نجفآباد، که آقای داریوش مؤدبیان با آنها کار میکرد. شروع کردم به کارکردن که دیگر رفاقت بود و صمیمیت.
اولین پییسی که با آنها شروع کردیم به کارکردن، «شوخی در گود» بود.
کار مشترکی با مهدی میامی؟
بله! بعد از آن هم رفتیم سراغ غربت که برگرفته از قصه احمد محمود بود و من هم ورسیون تازهای از آن را نوشتم. بعد از اینها هم تقریبا ما راه افتادیم.
با توجه به سوابق بازیتان که شروعش با بیژن مفید و شاهین سرکیسیان بوده، فکر میکنم در ادامه بنابر نگره گروه هنر ملی آمدید نوشتید و کار کردید؟
نه، من در دهه ٣٠ شاگرد خانواده مفید بودم؛ غلامحسینخان، بیژن و بهمن مفید که شاگردیشان را میکردم. از طریق اینها خجسته کیا و فروغ فرخزاد رفتند در گروه سرکیسیان. پنج سالی که ما در گروه سرکیسیان کار کردیم که در آن بهمن مفید و رضامیرلوحی هم بودند. اینها از گروه سرکیسیان بریدند و رفتند به گروه هنر ملی.
من هم بعد از مرگ سرکیسیان رفتم در نمایش سیروس ابراهیمزاده «تیاتر فرنگی» بازی کردم. استاد عباس جوانمرد هم آمد انجمن ایران و آمریکا کارم را دید و احترام و بزرگی کرد، دعوتم کرد که بروم گروه هنر ملی... ما این وسط گروه سرکیسیان و ابراهیمزاده، عضو انجمن تئاتر ایران بودیم؛ یعنی سعید سلطانپور، رحمانینژاد، امیرپرویز پویان، محسن یلفانی، بهروز دهقانی و... جنبش چریکی ایران.
پس دو نگره میشود؟
نه، قبل از اینکه وارد گروه هنر ملی شوم نگرهام کامل بود. من آن موقع هم از بوی باروت خوشم میآمد. امیرپرویز پویان، خصلتی داشت که آموزش میداد. شاهنامه تحلیل میکرد، حادثه درویشی را تحلیل و سرمایهداری کلان در اروپا را کالبدشکافی میکرد.
به نوعی تاریخ مشروطیت را ما از او آموختیم. شعر پارسی را به ما آموخت. تحلیل نیما، سیاوش کسرایی و فریدون توللی را ما از او آموختیم. مینشست ریزهکاریهای درون شعر را برایمان میشکافت. زمانی هم که میخواست برود سیاهکل، هر کاری کردیم، از من تا سلطانپور، تا دولتآبادی و فتحی به هیچکدام اجازه نداد حتی یک قدم برداریم. میگفت شما کارتان تئاتر است و بمانید و کارتان را بکنید.
شما برای این کار ساخته شدهاید و خوب هم ساخته شدهاید. ما هم رفتیم کارمان را کردیم. هنوز هم فکر میکنم کار فرهنگی ما را بیشتر به آرمانهایمان نزدیک میکند، نسبت به درگیری و تلخگویی و تلخشنوی.
دستاورد گروه هنر ملی برایتان چگونه بود؟
خوب بود... . دستاوردش برایم کلان بود، من منتدار عباس جوانمرد هستم. خانم پرتوی را عاشقانه دوست دارم؛ چون معلم بزرگی بود. بیضایی را دوست دارم و دولتآبادی را. اینها نقش بسیار دارند برای اینکه من تا آنجایی که بلدم بنویسم، نویسنده بشوم. آنها به من یاد دادند. من اولینبار «ساقلدی» را نوشتم.
چندی پیش در نشست عباس جوانمرد میگفتید او شما را واداشت ١٢ بار بازنویسیاش کنید؟
١٢ بار متن را پاره کردم و از نو نوشتم.
این مشقت را دوست داشتید؟
نه. منطق را دوست داشتم. اینکه اینها میگفتند چه کار کنم. چه جوانمرد، چه بیضایی، چه پرتوی و چه دولتآبادی که با من رفیق بود. ما از انجمن تئاتر ایران بودیم و او معلمم بود؛ یعنی حرفهایی که میزدند میگفتند اینطوری باید باشد و میگفتم چرا اینطوری شده و دوباره میرفتم آن را مینوشتم.
یک روز دولتآبادی گوشهایم را گرفت و گفت: هنوز خیلی مانده به مرز نویسندگی نزدیک بشوی، لرمانتف، شولوخف، داستایفسکی، گورکی و... برو اینها را بخوان، وقتی خواندی، بعد دیگر از من اجازه نمیگیری که نویسنده شوی، نویسنده میشوی؛ بنابراین من در گروه هنر ملی پرداخته شدم. منتدار عباس جوانمرد هستم.
بعد از اینکه آمدیم بیرون، راهمان را یاد گرفته بودیم. بههمیندلیل آن ٦٠ نفری که در میدان شوش آنها را دور خودم جمع کرده بودم یا آنها مرا جمع کرده بودند دور خودشان، هفته اول یک رمان خوانده میشد، یا نمایشنامه تحلیل میشد، آدمهایی مثل کسرایی، لطفی، بهاردین سروکلهشان در شوش پیدا میشد.
بازدهی این کار آرتیستهای خوبی شد که هنوز هم حضور دارند. امیرمهدی کیا، تقی سیفجمالی، آدمهای آن دوره هستند.
در کاخ جوانان شوش چه متنهای دیگری را کار کردید؟
کوچ را کار کردیم که پرسروصدا شد. سالن به من نمیدادند. آقای نصیریان آمد در ادارۀ تئاتر آن را دید که وسط پردۀ دوم بلند شد و رفت. زندهیاد محمدعلی جعفری و فنیزاده نشسته بودند که عناصری فرستاد و گفت آقای نصیریان میگوید گروهت را جمع کن برو تا ساواک نریخته اینجا.
آمدم جمع کنم که آنها گفتند چه شده و جعفری گفت غلط کردهاند، جمع نکن ما باید کار را ببینیم. فنیزاده گفت تا نبینیم، نخواهیم رفت. نشستند و دیدند. برای ما خیلی کیف داشت. بعد کار را اینور و آنور بردم و دیدم سالن نمیدهند. یک روز دلم را به دریا زدم، سرم را بالا گرفتم و رفتم پیش پری خانم صابری، بانوی تئاتر ایران، گفتم خانم این تئاتر را دارم و پول ندارم.
گفت پوستر و بروشورت را چاپ میکنم و دکورت را بساز و کمکت میکنم. هیچی!... این دیگر کمال متمایلبودن بانوی ایرانی بود و ما را شاد کرد. اجرای کوچ در آنجا با جنبش تند دانشجویی مواجه شد که بلوایی راه افتاد بیا تماشا! دانشجوها میآمدند و مینشستند و شعار میدادند و... .
عروس؟
عروسی نگاهی به جنبش چریکی ایران داشت. مرگ صفاریآشتیانی و امیرپرویز خیلی اذیتم کرد. این پدیده در آن جاری شد و یکی از کارهای زیبایم هست. اما به ما سالن نمیدادند و رفتیم سالن اجاره کردیم. یک سالن پیشآهنگی بود در چهارصد دستگاه که اجارهاش کردیم.
رفیقم آقای پارسی اجارهاش را داد. آن قدر مردم آمدند که دیگر ساواک نتوانست تاب بیاورد و درش را بست.
فکر کنم اولین کارتان بعد از انقلاب پتک باشد؟
ما اول مادر را کار میکردیم که تلفیق گورکی و برشت بود. دیدیم که مردم ریختهاند تو خیابانها و به آن حرف مارکس که در آخر کتابش میگوید: همین جاها بود که مردم به خیابان ریختند و دیگر کتاب نوشتن بیفایده بود... من هم گفتم که دیگر «مادر» برشت و گورکی کارکردن بیفایده است. ما هم رفتیم میان مردم. بعدش پتک را کار کردم و بعد معدن را.
«مردی در حلبیآباد» را پیش از «معدن» کار نکردید؟
بله... کار خوبی بود. بزرگترین خاطرهای که از آن کار دارم، دوتاست؛ یکی لحظهای که خانم پیری آمد و مریمیاش را از گردن درآورد و آن را انداخت گردن پرویز پرستویی و همچنین هم یک بانوی دیگر هم آمد کوزهای سفالی را به خانمم هدیه کرد و دومی این بود که احسان طبری آمد و گفت: خوشحالیم که هنوز هم بعد از رفتن عبدالحسین نوشین داریم تئاتر کار میکنیم و خوب هم کار میکنیم.
ما هم احساس غرور کردیم از این اتفاق. من عکس احسان طبری و پرویز پرستویی را دارم.
بعد از انقلاب جریان تئاتر بهتر شد؟
تنها سندی که میتوانم بگویم این است که در سال ٥٩ در فستیوالی که سندیکای هنرمندان تئاتر برگزار کرد به رهبری جعفری، دولتآبادی و خودم، ١٢٠ تا تئاتر بردیم روی صحنه، بدون کمک دولتی. به نظرم درخشانترین کاری بود که در آن کار تئاتر به مردم و اهل تئاتر واگذار شده بود. ضمن اینکه تقدیس میکنم آقای مشایخی را که چون کوهی به عنوان رییس اداره تئاتر در کنارمان ایستاد و از ما حمایت کرد.
«معدن» را سال ٦٠ در تالار فرهنگ کار کردید؟
بله کار کردیم اما آقایی بهنام ... بود که پول بچهها را خورد. این هم لطف مدیریت تئاتری ما.
خود تئاتر راجع به تئاتر بود که عنوان کارگری داشت؟
برای نخستینبار بود که ما نقبی به درون کارگران معدن زدیم. من مدتها در معادن مختلف زغالسنگ کار میکردم و الان تحقیقاتش را هم دارم. خودم کار یدی میکردم. زمانی هم که توانستم مثل یک معدنکار ذغال دربیاورم بعد آمدم سر وقت کارکردن نمایشنامه معدن.
یک طوری این نوشتار و اجرا ریشه در ماجرای تفکرات سوسیالیستی شما دارد همچنان که کاسترو در کنار کارگران کار می کند، شما هم خواستید در وادی عمل به اندیشه و اجرای تئاتر بپردازید؟
من عاشق سوسیالیسم هستم، به نظرت ریشه از کجا باید بیاید. من «مهمانی از کاراییب» را که درآمده و متن فوقالعاده زیبایی است به کاسترو هدیه کرده بودم. حتما کتاب را بخوان.
فکر کنم هفت، هشت سالی دیگر کار نکردید، چرا؟
بله. ما از ٦١ تا ٦٨ کار نکردهایم.
دوره بازشدن فضا پس از جنگ؟
بله دوره اصلاحات اجازه دادند که دوباره کار کنیم.
مریم و مرداویچ؟
میخواستم حرف آن زمانی تئاتر ملی را بزنم.
بر اساس سنت نمایشهای ایرانی؟
بله.
١٠ سال دیگر بین مریم و مرداویچ تا گل و قداره ای که برای اولینبار در سال ٧٨ کار کردید وقفه میافتد؟
بله باز هم مانع کار شدند. زمانی که مفتش را کار کردیم جلوی کار را گرفتند. دنیای دیوانه هم همینطور. هر مدیریتی هم که آمد بنابر سلیقهاش مانع کارکردنمان شد. همیشه این موانع بود و به گروهمان هم لطمه بسیاری وارد میشد.
ما گروه کهنی داشتیم که پول درمیآورد و کار میکرد. اما وقتی نمیگذاشتند، ما مجبور بودیم روی تاکسی و دو طبقه کار کنیم. باید زندگی میچرخید. آرتیست اولمان یکهو سر از فروش مواد شوینده درمیآورد و بد میشد. قول داده بودیم که با وضع بهتری روبرو بشوند. ولی قول بیخودی از آب درآمد.
این وقفهها باعث راندمان پایین گروه میشد؟
بله...
گل و قداره سال ٨٧ را دیدم. چرا این متن را بر اساس داشآکل صادق هدایت کار کردهاید؟
این دینی است که بر گردنم نسبت به هدایت داشتهام. من در کودکی از نزدیک ایشان را دیده بودم. او کار بزرگی کرده بود برای من. او دسته تصنیفهایی که میفروختم را از من خرید.
برایم جالب بود که قیمت تصنیفها دو زار بود؛ اما او پنج تومان به من داد. روی دلباختگیای که نسبت به او دارم این کار را کردهام و به نظرم بزرگترین نویسنده معاصر ماست و او را بنیانگذار درامنویسی خودمان میدانم. فضاساز، شخصیت ساز، زبانشناس و ... ما مدیون او هستیم و این ادای دینی به اوست.
آیا این اجرای دوباره را با تغییرات به صحنه آوردهاید؟
تغییر و تبدیل داشتهایم. به کمک رفیقانمان جاهایی را کم کرده و سعی کردهایم استیلیزهتر شود. بههرحال ما هم در این ١٥، ١٦ سال زیاد بیکار نبودهایم.
تغییری هم بهلحاظ متنی میبینیم. برای مثال در داش آکل به ارتباط او با مادر مرجان هیچ اشارهای نشده است اما در گل و قداره هم داشآکل و هم کاکارستم دلبسته این زن شدهاند و خواستگاری هم رفتهاند و جواب رد گرفتهاند از پدرش... اینها را به داستان اضافه کردهاید؟
این گرتهبرداری از داشآکل است و اصلا اقتباس نیست. من خط سوژه را گرفتهام که داشآکل عاشق مرجان میشود... منتها با حفظ حرمتهای هدایت این گرتهبرداری انجام شده است.
قصه هم شباهتی به لولیتای ناباکف پیدا کرده است به واسطۀ اینکه مردی که بین مادر و دختری واقع میشود و گرفتار عشق دختر میشود؛ در گل و قداره هم آکل علاقهمند مادر است اما بعد به مرجان عشق میورزد، این تأثیر وجود دارد؟
نه! من همیشه از بیرون پرهیز میکنم. هر چه هست از درون هست... البته رئالیسم جادویی را دوست دارم و تحت تأثیر مارکز، بورخس و کورتاسار هستم و اینها را دوست دارم. بیشتر تحت تأثیر مارکزم. بعد از گل و قداره میبینی که در کارهایم این تأثیر هست.
اینکه دوباره گل و قداره را کار میکنید علت خاصی دارد؟
نهچون سه تا متن نوشتم و بردم آنجا که هر سه را رد کردند بعد هم خودشان گفتند این را کار بکنم من هم گفتم باشه!
گروه بازیگران در گل و قدارۀ امروز تغییر کردهاند؟
بله تقریبا همه تغییر کردهاند. من و سیاوش (چراغی پور) همان نقش قبلیمان هست و نقی (سیف جمالی) که البته نقشش تغییر کرده است. دو نفر از همراهانمان را هم از دست دادهایم؛ مرحوم مسجدجامعی و کاشانی.
«مفتش» چه قضیهای داشت که جلویش را گرفتند؟
در زمان اجرای مفتش بود که در جشنواره فجر یک شب برق تئاترشهر را گرفتند و در کل جشنواره برای همان شب تعطیل شد.
دنیای دیوانه چه قصهای داشت؟
قضیهاش این بود که میخواستم یادی از شاهین سرکیسیان بکنم.
فیروزه؟
پنج شش سال پیش اجرا کردم. چند تا اپیزود دارد. ٥ تا. در اجرای سابق مفتش از بیضایی و هدایت داشتم و در فیروزه نداشتم علتش هم همین بود که مفتش را قطع کرده بود.
یعنی نسبت به این قصهها و شخصیتها در مفتش حساسیت داشتند؟
نه به کلش حساسیت داشتند. میدانی که سلیقه است. وقتی روی پیشانیات داس و چکش را داغ زدهاند دیگر برایشان فرق نمیکند. اینها رحم نمیکنند و این داغزدگی به صورت تاریخی ادامه دارد و این دردناک است. دیگر زمانه تغییر کرده و نه جنبش چپ آنچنانیای هست و ...
مفتش؟
در مفتش مرگ یا عزارییل میآید سراغ نویسندهای که بکشدش، مخالفت میکند. عزرائیل میگوید نظم جهانی و خداوند مرا مجبور کردهاند که بیایم جانت را بگیرم. نویسنده میگوید اشتباه است چون کارهایم را تمام نکردهام. میگوید فتوحاتت چیست و چه کارهای عاشقانهای را نوشتهای. این قصه میآید.
خون و گل سرخ دو سال پیش در حافظ اجرا شد؟
من معتقدم در هریک از ما یک سلاخ هست؛ چه آنکه سلاخی می کند و چه آنکه سلاخی را تحمل می کند. این نمایش نگاهی است به این پدیده.
خیر و شری که به واسطه نوع جغرافیا و فرهنگ و زندگیمان تشدیدشدهاش در ما نمود یافته؟
بله.
ارسال نظر