۹ ماه بدون رابین ویلیامز
بري نورمن، هفته پيش در مصاحبهاي با راديو تايمز انگليس به مناسبت سالگرد مرگ ويليامز گفت: ويليامز مجموعهاي از تضادها بود و توصيف او حتي حالا که يک سال اطلاعات اضافي از شرايط روحي وي کسب کردهايم، غيرممکن است.
رد يک فرضيه
بري نورمن، هفته پيش در مصاحبهاي با راديو تايمز انگليس به مناسبت سالگرد مرگ ويليامز گفت: ويليامز مجموعهاي از تضادها بود و توصيف او حتي حالا که يک سال اطلاعات اضافي از شرايط روحي وي کسب کردهايم، غيرممکن است. بزرگترين افسوس من اين است که برخي رلهاي او کوچکتر از آن بودند که وي بتواند در آن تمامي استعدادهايش را بروز بدهد و بيماريهاي روحي و پارکينسون در سالهاي آخر عمر ويليامز اين وضعيت را تشديد و مردم را از ديدن بسياري از تواناييهاي وي محروم کرد. ويليامز هم با بازي در تعدادي فيلم بد و معمولي بر حجم اين افسوس افزود. خصلت بازيگران بزرگ اين است که حتي در فيلمهاي بد هم ميدرخشند اما ويليامز در تضاد با اين فرضيه در فيلمهاي بد همان قدر بد بود که آن فيلمها ضعيف بودند. نميدانم، شايد برايش مهم نبود و تحت تاثير مشروبات الکلياي قرار داشت که براي گريز بينتيجه از افسردگي به آنها پناه ميبرد.
راز سر به مهر
يک وجه مهم کار رابين ويليامز که در اکثر نقدهاي موجود از نحوه حضور و روش بازي او در سينما پنهان مانده و کمتر به آن پرداخته شده، قدرت او در کارهاي دراماتيک در عين مهارتش در ژانر کمدي بود که دومي البته خصلتي ثابت شده به همگان و عامل اصلي شهرت ويليامز بود. ويليامز که تک اسکارش (نقش دوم مرد سال ۱۹۹۷ براي بازي در رل يک استاد دانشگاه در «ويل هانتينگ خوب») را براي رلي دراماتيک بدست آورد، هر سه مرتبه کانديدايي ديگرش براي اين جايزه را هم براي نقشهايي کسب کرد که يا درام بودند («انجمن شعراي مرده» در سال ۱۹۸۹ و يا کمدي ـ درامهايي که تلخيشان قدري بيشتر از شيرينيها بود («صبح بخير، ويتنام» در سال ۱۹۸۷ و «فيشر کينگ» در سال ۱۹۹۱)، اضافه بر اين بازي ويليامز در رل يک قاتل زنجيرهاي در «بيخوابي» کار جنايي سرشار از توهم سال ۲۰۰۲ کريستوفر نولان و حضور او در «هميشه»، فيلم شاعرانه و معناگراي سال ۱۹۹۱ استيون اسپيلبرگ و همچنين بازي وي در «قفس پرنده» از حضور هنرمندي در صحنه سخن ميگفت که جنس بازياش بسيار نزديکتر به کارهاي درام است تا فيلمهاي کمدي و اين که او چطور در عين اين مهارت، کمدي را به محل اصلي درخششاش تبديل کرد و در قالب «پاپاي» (کاراکتر معروف کارتوني که ويليامز در فيلمي با بازيگران زنده رل او را بازي کرد) شور و شوقي خيره کننده را بر پرده سينماها جاري ساخت، راز سر به مهر ديگري است که در ارتباط يا زندگي تراژيک ويليامز احساس ميشود.
غم يا شادي؟
بري نورمن ميگويد: ويليامز مرا شگفت زده ميکرد زيرا حتي در فيلمي مثل «عکس يک ساعته» که بين کمدي و جدي سرگردان است و با ذهن و هوش بيننده خود بازي ميکند، بسيار هنرمندانه نقشاش را از آب در ميآورد. او در اين فيلم يک عکاس تصاوير فوري و چند دقيقهاي است که به سرنوشت خانوادهاي که در دوران تعطيلات خود براي گرفتن عکس يادگاري به مغازه او ميآيند، علاقمند ميشود و سرعت تغيير احساساتش در اين فيلم کار يک بازيگر صد در صد حرفهاي است. پشت لبخندهاي او کاراکتري ايستاده است که نميتوانيد بدرستي حدس بزنيد چه چيزي در وجودش هست، غم يا شادي، رضايت يا خشم و صداقت يا کلک؟
در خط «توتسي»
با اينحال خيليها معتقدند رابين ويليامز از دل برخي رلهاي کمدي خود نيز موفقيتهايي را بيرون کشيد که سايرين قادر به کسب آن نبودند. يکي از بارزترين اين موارد به «خانم داوت فاير» مربوط ميشود که در آن ويليامز پدري است که براي ديدن فرزندان جدا شده از او (به واسطه متارکه وي و همسرش) خودش را به شکل يک خدمتکار زن در ميآورد تا در خانه مسکوني جديد همسر سابقش، عملا هر روز در کنار بچههايش باشد. اين رل با شباهتهايي آشکار با «توتسي» فيلم پرفروش سال ۱۹۸۲ سيدني پولاک که در آن کاراکتر داستين هافمن براي رسيدن به موقعيتهاي بهتر شغلي خودش را به شکل يک زن در ميآورد، عملا سختتر از توتسي بنظر ميرسد زيرا آميزهاي از شوخي و يک پس زمينه تلخ است حالا آن که در فيلم پولاک يک ماجراي جدي ترسيم ميشود که بازيگر آن (هافمن) از آغاز تا پايان يک نوع و يک جنس بازي ميکند و پيچ و تابهاي داوت فاير در آن نيست.
يک آدم بسيار زنده!
بري نورمن معتقد است ديدن ويليامز از نزديک هم نه نکتهاي مشکل گشا بلکه واقعهاي بود که بيشتر بر ابهامهاي موجود درباره وي ميافزود و آنهايي که او را ديده بودند، ميگويند هنوز نميتوانند باور کنند چنين موجود تيز هوش و زرنگ و شادي چگونه توانسته بود درون وجودش يک غول افسردگي را پنهان کند. نورمن ميافزايد: شخصاً يک بار در يک جشنواره با ويليامز از نزديک ملاقات کردم و او همان اثري را بر من گذاشت که بر هزاران نفر ديگر گذاشته بود زيرا وي را بسيار صميمي و گرم و منتظر براي طنازي و بگو بخند يافتم. او بيش از آني زنده بنظر ميرسيد که شخصاً قادر به پايان دادن به زندگياش به شکل فجيعي باشد که ديديم (ويليامز، خودش را حلق آويز کرد).
صدايي در پشت سر اسکات
اگر بري نورمن در عين تحسين برخي وجوه کاراکتر ويليامز فيلمهاي بد وي را کوبيده و بياعتنايي وي بابت آن را يک کار غير حرفهاي برشمرده است. «ا.او.اسکات» نقد نويس مشهور روزنامه نيويورک تايمز با لحن بسيار مثبتتري پيرامون اين بازيگر که در ميان فيلمهايش «جومانجي»، «اسباب بازيها» و تريلوژي «شبي در موزه» هم مشاهده ميشود، صحبت ميکند. وي ميگويد: هيچ وقت يادم نميرود، پنج سال پيش در جريان فستيوال کن فرانسه در يک مهماني شرکت کرده بودم. به يک ستون تکيه کرده بودم و مقابلم را تماشا ميکردم. ناگهان از پشت سرم صداي آشنايي را شنيدم و شوخيهايي را که در مورد مسايل مختلف مطرح ميکرد. از فيلم و سياست گرفته تا جوامع مختلف. صداي خنده اطرافيان بلند شده بود.
لازم نبود برگردم تا ببينم صدا متعلق به چه کسي است. هم تن آن صدا و هم نوع شوخيهايش اين نکته را مثل روز روشن ميساخت که طرف، رابين ويليامز است. فقط او ميتوانست اين طور در يکي دو دقيقه و با اظهارنظرهايش اتاق به آن بزرگي را از فرط خنده منفجر کند. مهم نبود که او چه ميگويد زيرا صدا و نوع نگاه او کافي بود که همه جذب حرفهايش شوند. در هر حال ويليامز راجع به شرايط ويژه آن محيط، در حالي که درياي زيباي مديترانه مقابل ما بود حرف ميزد و دائماً لهجه و گويشهايش را عوض ميکرد. صدايش مکرراً زير و بم ميشد و بالا و پايين ميرفت. بعداً شروع کرد به سخن گفتن به زبانهاي مختلف. از فرانسوي و اسپانيايي گرفته تا انگليسي و آن گاه کوشيد به زبان مثلاً حيوانات صحبت کند و در نهايت به اين نکته خنديد که کسي بخواهد همه آن آواها و صداها و حرفهاي او را معنا کند و مفهومي را در آنها بجويد.
هنرمند مهار نشدني
اسکات ميافزايد: کمتر کسي در محفلي که ويليامز حضور داشت به خودش جرات ميداد با او به لحاظ سخنوري هماوردي کند. هيچکس نميداند کسي از او خواسته بود که آن شب آن حرفها را بزند يا خير، اما من فکر ميکنم که اين فقط انگيزه شخصي خود او بود. وي در يک لحظه تصميم گرفت که آن طور حرف بزند و همان کار را کرد. ويليامز وقتي به راه ميافتاد و به قولي روشن ميشد، ديگر نميشد خاموش و مهارش کرد. اين مصداق روشن هنرمندي است که Standup Comedy را ميشناسد و صحنه را گرما ميبخشد.
من هميشه اين حس را داشتم که با يک هنرمند بسيار حساس طرف هستم. ويليامز بسيار تيزهوش و همواره در لحظه حاضر بود. يعني ميدانست چطور با هر اتفاق تازه پيرامونش همسو شود و روي امواج آن سواري بگيرد و به پيش برود. توان ويليامز در فيالبداهه گويي و حاضر جوابي خيره کننده بود. اين که بعداً همه فهميديم او روحي در عذاب داشت و در خفا و در باطن بابت شکهاي درونياش رنج ميبرد و اسير افسردگي شديد شده بود، ذرهاي از ارزشهاي هنري او نميکاهد بلکه برعکس بر آن ميافزايد زيرا وي به رغم اين ايرادات و ناهنجاريها ميتوانست همچنان اتاق مهمانان را در جشنواره کن در حضور من از فرط شادي منفجر کند.
انفجاري و سريع
اسکات همچنين ميگويد: هرکس از ويليامز خاطرهاي مختص خود دارد و وي را با يک فيلم خاص ميشناسد و ميشناسد و بهتر است بگوييم شناسايي ويليامز را از يک مقطع زماني و فيلمي مربوط به آن تاريخ آغاز کرده است. يکي او را با «علاء الدين» ميشناسد، ديگري با «هوک» و آن يکي با «داوت فاير». سابقه من با او به بسيار دور و ديرتر بر ميگردد. به سريال کارتوني تلويزيوني «مورک و ميندي» و حتي يک آلبوم موسيقي به نام واقعيت.
زمانهايي که اسکات به آن اشاره ميکند، مقاطعي است که مشخص شده بود ويليامز از انفجاريترين و مسلطترين و خوش سليقهترين هنرمندان کمدي عصر فعلي است و مردي که در حرف زدنهاي متوالي و پريدن از اين شاخه به آن شاخه و استفاده از موضوعات روز به عنوان پايه شوخيهايش و بازي کردن با هوش و روان مخاطبانش غوغا ميکند. سرعت ويليامز در عوض کردن مسير حرفها و مضمون شوخيهايش شگفت انگيز بود و ذهن و زبان او کاملا هماهنگ بودند و شايد تعبير بهتر اين باشد که بگوييم ذهن ويليامز با زبان او در خلق سريعترين تعابير خندهدار از رخدادهاي روز مسابقه ميدادند و در هر راند يکي از آنها برنده ميشد.
او بر خلاف سوژه فيلم «بهترين پدر دنيا» واقعا بهترين پدر ـ دست کم در سالهاي آخر عمرش ـ نبود زيرا پژمردگي روحي وجود وي را تسخير کرده بود و براي نسلهايي که با شوخيها و صحبتهاي تند و هوشمندانه و شيرين وي بزرگ شده بودند و ويليامز را قهرمان اجتماعي خود و فرزندان خويش ميدانستند و وابستگان خود را به ديدن شيرينکاريهاي او عادت داده بودند، خودکشي وي ضربهاي سنگين به باورهايشان بود.
پزشکي که خود، بيمار بود
با اين حال تصويري که از ويليامز در فيلم «بيداري ما» کار فوق العاده سال ۱۹۹۰ پني مارشال و همراه با بازي فوق العادهتر رابرت دنيرو در ذهنها حک شده است، هرگز از خاطرها نميرود. ويليامز در اين فيلم پزشک حاذقي است که در يک کلينيک محل درمان بيماران خاص رواني شاغل است. بيماراني که بر اثر کم کاري مغز و جسم زندگي گياهوار دارند و فقط موجودند و غذايي به آنها خورانده ميشود اما در واقع زنده نيستند. کاراکتر دنيرو از معدود کساني است که از يک خواب چند ساله بر ميخيزد و اين بار مغز و جسمش کمي تا قسمتي کار ميکند. اين محصول تلاشها و ابداعات اين پزشک (ويليامز) است. با اين حال عمر اين بيداري اندک است و کاراکتر دنيرو کمتر از دو ماه بعد از آن بيداري از نو به همان خواب عقلي و جسمي فرو ميرود و دوباره گياه ميشود.
کاراکتر ويليامز در زندگي حقيقياش ميليونها مرده روحي همچون کاراکتر دنيرو را با شوخيها و خلق و خوي ناب و اختصاصياش و مهارت خيره کننده خود در محاورههاي شگفت انگيز زنده کرد و به شادي وا داشت و زندگيشان را شيرين ساخت اما خودش در سالهاي آخر عمرش در باطن يکي از همان مردگان بود. مردهاي که با ايفاي خيره کننده رل زندهها بهترين بازي عمرش را دور از پرده نقرهاي ارائه ميکرد و نه فقط در يک سانس دو ساعته بلکه از صبح تا شب و ماهها و سالها.
ارسال نظر