داستان واقعی؛ جدایی من از پیمان
مادر من جزو آن دسته از خانمهايي است كه به ظاهر و تجملات بسيار اهميت ميدهد و از آنجايي كه وضع مالي بسيار خوبي داشتيم خريد و ولخرجيهاي مادرم هيچگاه تمامي نداشت و همينطور چشم و همچشميها با دوستانش!
برترین ها: نزديك عيد بود و مادرم مشتاقانه در تدارك و تغيير برخي از وسايل و تميز كردن منزل بود . مادرم تصميم گرفته بود كه تقريبا بيشتر وسايل منزل را تغيير دهد و به جاي وسايلي كه چندان هم قديمي نبود يكسري مبلمان جديد و... را جايگزين كند. آخرين سري وسايلمان را كه آوردند مادرم آنها را تحويل گرفت و دستمزد كارگران و راننده وانت را پرداخت كرد.فرداي آن روز مادرم متوجه اشكال در يكي از ميزها شد و اين بار راننده كه «پيمان» نام داشت و پسري خوشقيافه و بسيار مودب بود براي بردن ميز به تنهايي آمد و آن را با خود برد و قرار شد بعد از تعويض روز بعد آن را بياورد. مادرم جزو آن دسته از خانمهاي تنوعطلب بود كه نه تنها در تغيير وسايل منزل خيلي دست و دلباز بود بلكه در صرف وقت براي دوستانش هم تا مرز فداكاري پيش ميرفت و اغلب مرا تنها ميگذاشت و به بهانههاي مختلف وقتش را با دوستانش در بيرون از منزل ميگذراند.
بيشتر اوقات پدرم هم مشغول كار بود و شب خسته به منزل ميآمد و حوصله هيچ كس را نداشت. خواهر بزرگترم ازدواج كرده و سر زندگياش رفته بود.تا جايي كه به ياد دارم اين تنهاييها و بيتوجهيها از سوي خانواده نسبت به من موجب شده بود فردي منزوي و گوشهگير بار بيايم. در مدرسه جزو شاگردان ضعيف به حساب ميآمدم، به همين دليل تا مقطع دبيرستان را با هزار زحمت و مرارت و با كمك معلم خصوصي و همچنين تكرار پايه گذراندم. وقتي روز تحويل ميز فرا رسيد مادرم طبق معمول در منزل نبود و راننده كه شماره ما را داشت تماس گرفت و گفت، در راه است. نميدانستم چه كنم؟ به همين دليل از خانم همسايه خواهش كردم وقتي راننده رسيد موقع تحويل ميز، لحظهاي به منزل ما بيايد تا من تنها نباشم. او هم قبول كرد و آمد.
يك هفته گذشته بود كه روزي تلفن منزلمان زنگ خورد، وقتي گوشي را برداشتم صداي همان راننده جوان «پيمان» را شناختم پس از عذرخواهي، به بهانه اينكه فاكتور رسيد را جا گذاشته است، گفت، تصميم دارد براي گرفتن آن به منزل ما بيايد. خلاصه بعد از آن روز چند بار ديگر به بهانههاي مختلف تماس گرفت و من هم كه تنها بودم اغلب به پرسشهايش پاسخ ميدادم.
به تدريج تلفنهاي گاه و بيگاه «پيمان» براي من كه اغلب اوقات تنها بودم تبديل به سرگرمي شد. او هم هر بار كه زنگ ميزد از مسائل مختلف صحبت ميكرد و به نظر فرد آگاهي ميرسيد.
او در صحبتهايش ميگفت فوقديپلم دارد ولي به دليل بيكاري مجبور شده است كه با اتومبيلش كار كند تا بتواند خرجش را درآورد و تصميم دارد كه در آينده به دانشگاه برود و درسش را ادامه دهد.
تماسهاي تلفني ما تبديل به ديدارهاي حضوري در مكانهاي عمومي شده بود و حالا ديگر «پيمان» زندگي يكنواخت و پر از تنهايي مرا پر كرده و احساس وابستگي شديد به او ميكردم.
چند ماهي از آشنايي من و پيمان گذشته بود كه روزي به من گفت، مجبور است براي مدتي به سفر برود و شايد نتواند با من تماس بگيرد.
او رفت و روزهاي سخت بيخبري و عذابآور من شروع شد. مدام احساس ميكردم چيزي گم كردهام در خود فرورفته و بسيار غمگين بودم. هرلحظه برايم مثل سالها ميگذشت تا اينكه پيمان پس از ۲ هفته از سفر برگشت، آنچنان ذوقزده شده بودم كه قابل تصور نبود در اين مدت متوجه شدم آنقدر دوستش دارم كه حاضرم جانم را فدايش كنم و زندگيام را به پايش بريزم.
يادم هست در آن زمان امتحانات سال آخر تمام شده بود و من مشغول آموزش زبان بودم كه روزي پيمان به آموزشگاه آمد و گفت: «من مجبورم دوباره به سفر بروم با اين تفاوت كه اين بار سفرم طولانيتر از دفعه قبل است.» من كه احساس ميكردم ديگر تحمل دوري از او را ندارم به گريه افتادم و گفتم: «خواهش ميكنم نرو! دوري تو براي من غيرقابل تحمله!» و او گفت: «واقعا اينقدر من را دوست داري؟» گفتم: «بله، به اندازهاي كه شايد نتواني تصور كني...!» و او گفت: «پس ثابت كن.» گفتم: «چطور بايد ثابت كنم؟» پيمان شانههايش را بالا انداخت و گفت: «خيلي راحت! اگر واقعا راست ميگويي تو هم با من بيا.» من كه اصلا انتظار شنيدن چنين پيشنهادي را از جانب او نداشتم، گفتم: « مگر ديوانه شدي؟ من با تو كجا بيايم؟» خنديد و گفت:«ديدي اونقدرها هم كه ميگفتي دوستم نداري؟!» آن روز من با ناراحتي به منزل رفتم ولي لحظهاي چهره پيمان از نظرم دور نميشد. فكر اينكه او دوباره به سفر برود به شدت آزارم ميداد و بسيار بهانهجو و حساس شده بودم.
مادرم هم طبق معمول هميشه به فكر خودش، برنامهها و دورههايش با دوستانش بود. فرداي آن روز سر موضوع بياهميتي با مادرم حرفم شد. وقتي او از منزل بيرون رفت من هم كه شب گذشته تصميم خود را گرفته بودم چمدانم را برداشتم و با پيمان تماس گرفتم و به او گفتم:« من هم با تو به سفر ميآيم.» پيمان هم بلافاصله به دنبالم آمد و به اتفاق به نزد فردي كه آشناي او بود و قبلا با او هماهنگ كرده بود رفتيم و به توصيه او به عقد يكديگر درآمديم و عازم سفر شديم. آنقدر شيفته و شيداي پيمان بودم كه لحظهاي به خانواده و اتفاقهاي پشت سرم فكر نكردم. پس از گذشت و گذار در چند شهر و ملاقات با افرادي كه پيمان آنها را دوستانش معرفي ميكرد، او مرا به خانه كوچكي در اطراف قزوين برد. من كه بودن در كنار او برايم از همه چيز مهمتر بود، فرقي نميكرد كه در قصر باشم يا يك اتاق با اسباب، اثاثيه مختصر و محقر.
چند ماه گذشت و من در خانه ميماندم و او به سركار ميرفت، سعي ميكردم همانند يك كدبانو غذاي مختصري تهيه كنم و منتظر همسرم بمانم. تا روزي رسيد كه دلدرد شديدي داشتم، پيمان به اصرار خواست تا براي تسكين درد به قول او دودي بگيرم! آن هم با وسيلهاي كه هرگز نديده بودم و هيچ آشنايي و اطلاعي از تاثير آن نداشتم. بعد از آن روز چند بار اين عمل تكرار شد و به تدريج متوجه شدم كه نيازم به آن ماده هر روز بيشتر و شديدتر ميشود. بله، من معتاد شده بودم...!
گاهي از شدت بيقراري نميدانستم بايد چه كنم؟ بعد از استفاده از آن ماده مخدر دچار رخوت و سستي ميشدم و اغلب در خواب بودم و مدام پدرومادرم را در خواب ميديدم. دلم براي آنها تنگ شده بود ولي از اينكه آنها مرا در آن شرايط ببينند شرم داشتم. با همه دلتنگيها تصميم گرفتم كه هرگز سراغي از آنها نگيرم حتي اگر به قيمت جانم تمام شود.
حالا ديگر پيمان بسيار بداخلاق و بهانهجو شده بود. بيشتر مرا تنها ميگذاشت و دير به خانه ميآمد اما در آن سوي ماجرا پدر، مادر و خواهرم وقتي از ناپديد شدن من مطلع ميشوند ابتدا باور نميكنند كه من خانه را ترك كرده باشم، به همين دليل منتظر بازگشت من ميمانند. پس از گذشت چند روزي وقتي خبري از من به دست نميآورند بين پدر و مادرم مشاجره سختي در ميگيرد و هركدام ديگري را متهم ميكند كه باعث فرار من از خانه بوده است. با توجه به شغل حساس پدرم و حسن شهرت او، پدرم موضوع را به پليس اطلاع نداده و خودش از هر طريق ممكن به تحقيق، كند و كاو و به جستوجو پرداخت. تا اينكه از طريق پيگيري پرينت تلفن منزل متوجه تماسهاي گاه و بيگاه و شمارههاي مشكوك ميشوند. پس از تحقيق متوجه ميشوند، شماره تلفن متعلق به همان رانندهاي است كه به منزلمان رفت و آمد داشته است. پدرم با صاحب كار پيمان تماس ميگيرد آنها ميگويند او فقط به عنوان راننده مدتي به صورت موقت در آنجا كار ميكرده و مدتهاست كه از او بيخبرند.
با مراجعه به آدرسي كه در آنجا داشته، متوجه ميشوند كه ماههاست از آن خانه نقلمكان كرده است.
كار به جايي رسيد كه ديگر پنهانكاري فايدهاي نداشت و پدرم به ناچار پليس را در جريان قرار ميدهد.
وقتي پليس وارد ماجرا شد با پيگيري آنها در كمتر از يك هفته ما را يافتند ولي من حاضر نشدم در آن حال و آن شرايط ناگواري كه ناشي از اعتياد من به مواد مخدر بود با پدر و مادرم روبهرو شوم.
به پليس گفتم، من به عقد پيمان درآمدهام و همسرم را دوست دارم و نميتوانم از او جدا شوم. ولي پدرم دستبردار نبود. طي ملاقاتهايي با پيمان و پيشنهاد پرداخت مبلغ قابل توجهي از او خواست تا مرا طلاق دهد ولي او حاضر نبود و مبلغ بيشتري طلب ميكرد. همه اين ماجراها نزديك به يكسال طول كشيد تا در نهايت با تلاش پدرم و كمك يك وكيل و راي قاضي دادگاه پدرم توانست طلاق مرا از او بگيرد. تازه ماجرا شروع شده بود پدر و مادرم از اينكه چنين سرنوشتي نصيبم شده بود به شدت احساس عذابوجدان ميكردند. ابتدا مرا در يك مركز ترك اعتياد معتبر زير نظر پزشكان متخصص بستري كردند سپس طي جلسات مختلف روانكاوي توانستم تا حدودي بر خود مسلط شوم و اعتماد به نفسم را به دست آورم ولي با وجود گذشت سالها از اين حوادث تلخ هنوز به آن فكر ميكنم و با وجود خواستگاران متعدد نميتوانم مجددا ازدواج كنم. هر سال نزديك عيد نوروز يادآوري آن خاطرات موجب عذاب روحي و رواني من ميشود. اما تنها اين موضوع نيست! خانم مشاور، من در شرايطي قرار گرفتهام كه از مادرم متنفر شده ام و مسبب اصلي همه اين ماجراها و وقايع را در خودخواهيها و بيتفاوتيهاي او نسبت به خود ميدانم، مرتبا بين ما بگو مگو است و با كوچكترين مسئله منزلمان تبديل به ميدان جنگ ميشود. ديگر خسته شدهام و نميدانم چه كنم؟
نظر کاربران
به نظر من مقصر اصلی مادردختره است چون چشمو هم چشمیاش نمیذاشته شوهرش آرامش داشته باشه و شوهرش واسه اینکه از پس هزینه ها برمیاد همش کار میکرده و خونه نبوده درثانی وقتشو بیرون بادوستاش میگذرونده نه دخترش.دخترش هم واسه اینکه خلا روحی روانیشو پرکنه اشتباها و نادرست دل به پسری ناشایست بسته.
استادمون می گفت :
( هوش و زیرکی زیاد دردسر آفرین است ) .
آنانی که زیاد کنجکاوی می کنند با مخاطرات بیشتری روبرو می شوند زیرا می خواهند همه چیز را تجربه کنند و از علت و علل همه چیز آگاهی یابند
اینجاست که عملا" وارد ماجرا می شوند و بدون توجه به عواقب آن تا بی انتها پیش می روند و لغزشهای کوتاه را یکی پس از دیگری پشت سر می گذارند تا جایی که به غرقاب می رسند !!
جایی که برگشت را غیرممکن می سازد و حسرت بر قلب انسان سنگینی می کند و کمتر کسی راهگشای این رخداد می شود .
امید که همه سرمشق بگیریم و تمامی ناملایمات زندگی را تجربه نکنیم و با مشورت و چاره اندیشی ، مسیر روشنی را در پیش گیریم .
پاسخ ها
نه اینجا کلاس درسه نه ما شاگرد..اینو لحاظ کن حتما!
filsoofane harf nazan khosham naiamad.
خدایا تا کی دخترا باید گول این پسرا رو بخورند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اه اه اه
بابا دخترا به حرف هیچ مردی جز باباهای گلتون و بعد ها شوهرتون اطمینان نکنید لطفا خواهشا
دیگه چی بگم.
خسته شدم از شنیدن این جور داستان ها
پاسخ ها
بابا رو قبول دارم ولی شوهر رو نه
باباتونم که شما بهش اعتماد کامل دارید شوهر مامانت بوده.
به نظر من اگه دو طرف واقعا همدیگه رو بخوان (منظورم این عشق های آبکی آتشین دو روزه نیست ها) و با شناخت کامل و با عقل سالم تصمیم بگیرن می تونند به هم اعتماد کامل داشته باشند چه دختر به پسر و چه پسر به دختر
البته اینم موافقم که این روز ها پیدا کردن یه همچین ادمی سخته.
خوب ناشناس دلبندم بابای شما همون مردیست که مادر شما زمانی به ایشان اعتماد کردند. باور کن خیلی از ما ها اونقدر ها هم بد نیستیم
خاک توسرمادخترهاعشق چیه همه دروغه دل به هیچ کسی نبندیدمواظب باشیدبریدزندگیتونوبکنیدچی ازاین بهترمیخواین
منی که به عشقم خیانت نکردم با گوشی توکیا تموم خاسته هاشو براورده کردم گذاشت رفت چی عزیزم هیچ وقت جمع نبند
ادم باید خیلی خام وکم عقل باشه "البته با کمال شرمندگی" که بخواد یه پسر غریبه رو به خانوادش ترجیح بده حالا میخواد هرچقدر پدرومادر بد باشن. هرچی باشه خانواده در همه حال حامی وپشتیبان ما هستن. ولی این خانم هم باید از گذشته اش درس بگیره و زندگی حال و اینده اش رو بسازه.
خدایا
تا خرخره پر از دلتنگی ام
.
.
دیگه میل ندارم
مرسی...
پاسخ ها
چه متن قشنگی
فرشته جون چقدر متنت دلنشین
are vaghean manam hamintor be ja gofti azizam.
عزیزم خدا بزرگه.توکل به خدا از ته دل.و مادرت را ببوس
هیچ کس جایئ این خانم نبوده که بفهمه چی میگه، پس جای هیچ بحثی نیست جز کمک فکری....
عزیزم ، ببین، همهٔ ماها اشتباه میکنیم، اشتباهاتی که باعث ساختن میشه ، نه باختن، خوب ، تمومش کن، آغاز رو خراب نکن. موفق باشی فرشتهٔ کوچک خوشبختی :)
چرا خالي مي بندين؟؟؟؟؟؟؟
من نميدونم اين دختره چه جوري بدون اجازه باباش ازدواج كرده؟؟؟
داستان واقعي!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پاسخ ها
موافقم با شما
سلام خدمت شما ناشناس محترم.
عده ایی از مراجع هستند که برای ازدواج اذن پدر رو لازم نمیدونن و دختر بدون اذن پدر میتونه ازدواج کنه.
movafegham, hich marjai ham vojud nadare joz dadgah ke unam age tashkhis bede ke salahiat nadare!!
در مقصر بودن مادره شکی نیست ولی الان که عهد بوق که نیست.الان ما دختر های خیلی فهیمی داریم.این دختر نباید انقدر زودگول میخورد که به خاطر رفع دل درد سراغ دود برود در ثانی هیچ محضری بدون اجازه پدر دختر را عقد نمی کند.
پاسخ ها
حرفتون خیلی خوبه و منطقیه افرین به شما
وقتی کسی اندازت نیست
دست به اندازه خودت نزن ....
پاسخ ها
خیلی قشنگ بود.
affarin aali bud
نمیدونم چقدر راسته به قول ناشناس بدون اجازه ازدواج کردن آدمو تو شک میندازه.
به هر حال ، این طور آدما رو از ته دل درک میکنم.
تنهایی، دوست نبودن پدر ومادر، دوری از دوستانی که خیلی دوستشون داریم، نداشتن کسی که ذره ای احساس همدردی و نزدیکی باهاش داشته باشیم ، شکست هایی که تا قبل از رخ دادنش مطمئنیم که پیروزیم ...
و در کل تنهایی و تنهایی وتنهایی ، باعث این زندگی های شکست خورده اس.
آدم به جایی میرسه که فقط یه نفر و میخواد که فقط پر از عاطفه باشه . همین.
شاید این جمله رو شنیده باشین: گاهی تمام چیزهایی که یک نفر میخواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او وقلبی است برای فهمیدن او.
اما، اگر تنها ترین تنهایان شدیم باز هم خدا هست...
نتیجه ای که من میگیرم با اجازه دوستان اینه که یه کم به خدا نزدیکتر بشیم چون فقط موقع تنهاییه که میشه با خدا راحت حرف زد ؛ اون موقع دیگه دچار این سرنوشت های تلخ نمیشیم. ببخشید پرحرف بودم :)
پاسخ ها
(+)
من عاشق این جمله ام:خود کرده را تدبیر نیست
همه ی مادر زندگی nتا مشکل داشتیم داریم و خواهیم داشت اما این دلیل مطلق وکافی ای برای کشیده شدن به ....(هرچی)نیست البته اینم باور دارم که خونواده و جامعه میتونن یه فرد رو به عرش واز عرش به فرش بکشن اما اینم دلیل مطلق و کافی ای نیست
به نظر من
100%تقصیر دخترس به امثال پیمانم اصلا کاری ندارم چون اگه پیمان نبود 100%اصغر یا اکبریاو....بودند(به این افراد اگه حیوونم بگی حیوونا اون دنیاkheretoمی گیرن)وبه اینم باور دارم که افرادی که شکست میخورن یا زمین میخورن اگه بخوان میتونن بسیار موفق تر از افرادی باشن که تا به حالا زمین یا شکست نخوردن.
میخوام به عنوان یه پسربگم که اگه یه پسری شما رو واقعا دوست داشته باشه و عاشقتون باشه بدونید که تمام تلاششو میکنه که تاشمارو تا آخر عمر برای خوش کنه (خاستگاری و ازدواج)واگه راهی غیرازاین انتخاب کنه بدونید که نه تنها شما رو دوست نداره بلکه اصلابراش مهم نیست که در آینده براشما و خونوادتون چه مشکلاتی به وجود میاد(یعنی ازاون کسی که از کنارتون بی اهمیت رد میشه هم کمتر دوستون داره)
(این آبروی نداشتمونم برد
با کله پریدم تو صفحه ببینم چه اتفاقی برا پیمان افتاده)
پاسخ ها
har peymani k shoma nemishe!!!!! ma faghat ye peymane khoooob o bahal darim k oooonam*ppeymanqq* hast....:)))))))))) movafagh bashi *ppeymaqq*
صد در صد موافقم.
واقعا افرین نظرت منطقی بود
thanks
100% ba nazaret moafegham . gol gofti pesare khoob.
nemishe ghezavat kard
پیمان جان؟همه پیمان ها که مث شما خوب نیستن.ما یه پیمان خووب داریم اونم شمایی.موفق باشی.منم نظرتو قبول دارم.
پاسخ ها
thanks
فاصله بین مشکل وحل آن یک زانو زدن است ،اما نه دربرابرمشکل بلکه دربرابرخدا.................
عزیزم خداخیلی دوست داشته که زودازدست پیمان راحت شدی ناامیدنباش وبه خودش اعتمادکن مطمئن باش بهترینهاروبرات فراهم میکنه
ای بابا آخه این هم شد که پسره بی شعور یک لاقبای خلافکار گردنش این قدر کلفت باشه که برای طلاق دختر شرط و شروط بذاره و پول هم بگیره؟(انصافا کاسبی خوبیه... بشتابیم که غفلت موجب پشیمانیست با این قوانین دادگاه های خانواده) در هر کشور آسیایی دیگری (منظورم کشورهای تا حدودی پیشرفته است مثل اندونزی و مالزی )تا بعد از ظهر همون روز حکم اعدامش باید اجرا شده باشه. ما هنوز باید با این گردن گلفتی ها بسازیم؟
حالا نمیدونم این کامنت من تایید میشه یا باز هم از خط قرمزها عبور کردم؟
زندگی حتی با عشق گم شده نیز شیرین تر از زندگی بی عشق است .
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی که او تمام شد
من آغاز کردم
چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنها مردن
.
.
دنیا را بد ساخته اند … کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد … کسی که تورا دوست دارد ، تو دوستش نمی داری … اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد … به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند … و این رنج است …
پاسخ ها
قشنگ بود
ey vay : kasi ke doosesh dashtamo doosam dasht mikhastim ba ham zendegimono besazim chand sale pish raft pishe khoda o man inja ro zamin tanha o bi yavar mondam.
هیچ جایی بی اذن پدر عقد نمیکنن.آسیه جون میگه بعضی مراجع اذن پدرو لازم نمیدونن.خب این میشه یه همچین آشوبی به پا میشه. البته من نظر گذاشتم ولی مثله نظر فرهاد نتونسته بود از خط قرمز بگذره. ببینیم این یکی چکار میکنه.
very good nazanin jon.
عجییبه این زنا به راحتی گول همچین مردایی رو میخورن ولی به همان راحتی دل کسی رو که واقعا دوسشون داره میشکنن. این روشی که مردا برای به دست اوردن زنا به کار میبرن ناشی از همین خصیصه آنهاست. هر مرد واقعا عاشق و صادق کلاهش پس معرکست. یا باید تا آخر عمر حسرت به دل بمونه و یا باید راههای فریب زنا رو بدونه...
با سلام ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه ست. ازموده را ازمودن خطاست .
با عرض پوزش ادمها بهای نادانیشون رو میدن .
خوب اين هم قسمتي از زندگي است تجربه كن كه تجربه بهتر از علم است .اخر دنيا كه نيامده يكي ديگر.
خدایا کاش ما زنا اینقدر احساساتی نبودیم !
پاسخ ها
كاش ما زنها كمي عاقل بوديم
ای کاش یادبگیریم وقتی عاشق بشیم که آماده ایم نه وقتی که تنهاییم.
دوست عزیز اولین قدم برای اصلاح شدن و تغییر کردن اینه که آدم قبول کنه اشتباه کرده ولی شما هنوزم اشتباه خودت رو قبول نکردی. اینکه مادره رفتارش درست نبوده کاملا درسته ولی اگه یکم عقلانی تر تصمیم می گرفتی و اسیر احساسات نمی شدی الان سرنوشتت اینجوری نبود. ازدواج یه تعهده یه اتفاق بزرگ تو زندگی هر آدمیه. اینقدر ساده نبینیدش. کلی مسعولیت داره و کلی آمادگی می خواد. اگه با همین شخصیت طلبکارانه جلو بری بازم زمین می خوری. بیشترین نقش رو خودت داری پس اول طرز فکر و نگاهت رو عوض کن.
وااای چقدر طولانی شد. دوستان ببخشید تازه گرم شده بودم
خانواده وقتی محبت فرزدشو تامین نکنه اون فرزند برای تامین این نیاز دس به دامن هر کس و نا کسی میشه.در روانشناسی یه بحثی است بنام "عقده ی سیندرلا" که میگه زنا خودشون رو وابسته به مردا میدونن و یاد نگرفتن رو پای خودشون بایستن در صورتی که فرقی بین زن و مرد نیست و زنا باید رو پای خودشون بایستن و مرد در کنارشون بعنوان یک همراه برای بهتر شدن زندگی باشه نه همه ی زندگی!!!! ایشالا که دخترا و پسرا آگاه باشن و کار غیر عقلانی نکنن
ممنون که تصحیح کردین
سعی نکن گذشته رو فراموش کنی. بزارش یه گوشه گاهی وقتا یه نیم نگاهی بهش بنداز که تکرارش نکنی. ولی فقط یه نیم نگاه. یه گوشه ی زندگیتم بزار برای همین الان، درسته که شکست خوردی ولی دنیا تموم نشده. با مادرت حرف بزن مشکلاتتو بهش بگو نمی تونی به پدرت بگو نمی تونی به یه دوست یا یه مشاور بگو. تو مسئول زندگی خودت هستی. گوشه ی سومم بزار برای آینده ،امید، خدا، لذت بردن از اونچه که داری.
باعرض سلام خدمت همه ی دوستان عزیز میخواستم بگم که به جایی رسیدیم که فقط میتوانیم بگوییم ((ای کاش))
باعرض سلام خدمت همه ی دوستان عزیز میخواستم بگم که به جایی رسیدیم که فقط میتوانیم بگوییم ((ای کاش))
باورم نمیشه وااااااااااااااااااا
معذرت میخوام ولی خیلی مریضید خیلی. پسرای که دوستون دارن ولشون میکنید وپسرای که ولگردن باهاشون تا حد مرگ هم میرید.خدا شفاتون بده دخترااااااااا
ابروی هر چی دختره برده ادم اینقدر خنگ و اسگل میشه اه اه
اخه ساراجون چرایه دفعه قضاوت میکنی عزیزم شماخودتوبذارجان اون دختر
اولا دنی که به اخر نرسیده دوما ادم باید از اشتباهاتش رس بگیره و تو انتخابش دقت کنه
خيلي بد
سلام میکنم به شما دخترخانم عزیز.داستانتون رو خوندم...باعرض معذرت باید بگم کارتون اصلا عاقلانه و سنجیده نبود...اشتباه بود اشتباه.در ضمن به جای شما مادر محترمون اگه به یه مشاور مراجعه کنن بهتره.
واقعا در عجبم...
وقتی کسی اندازت نیست
دست به اندازه خودت نزن .... دروغه شما چقدر ساده این که باور میکنین........اونم بی اجازه پدر مگه میشه/
لایک نوید بعدش همه پسرا که مث هم نیستن ما پسرا هم دل داریم
واقعن که من نمیدونم این دخترا عقل ندارن
هزارتا از اینجور داستانا میشنون آخر سرم کار خودشونو میکنن و میگن عشقه من با بقیه فرق میکنه و ال و بله بابا بسه اینقدر معصومیت و زیباییتونو بیت المال نکنید
خدا کریمه بابا ایشالاه جور میشه
یادمان باشدکه دل به هربی سروپایی ندهیم
ایشاالله همه چی خوب میشه خد ابزرگ سعمی کن به گذشت فک نکن دنیاکه به اخرنرسیده که گلم
عشق؟محبت؟دوس داشتن؟دلتنگی؟برای کسی که نمیفهمد وباورت ندارد بی معناست.خودت را دوس داشته باش وبه خودت ارزش بده.هیچ دوس داشتنی شیرین نیست چون قلبت را به درد میاورد.
دختره حق داشت چون نیازبه مهرومحبت پدرومادرداشت
دردناک بود
خیلی ناراحت کننده بود
به نظر من که همه ی دلایلش الکی بود .. آخه اینا هم شد دلیل بنظرم اینا همش از خوشیه زیاده..
به نظر من که همه ی دلایلش الکی بود .. آخه اینا هم شد دلیل بنظرم اینا همش از خوشیه زیاده..
سلام عزیزم...ما انسان ها همیشه تو زندگی اشتباهاتی داریم که گاهی لطمه ی بدی به زندگیمون وارد میکنه مهم اینه که دیگه تکرار نشه و بهتر اینه که از تجربه تلخ دیگرانم پند بگیریم تا همیشه مرتکب اشباه نشیم. به نظر من اینکه اشتباه و گردنت مادر بندازی و هیچوقت اونو نبخشی کمکی بهت نمیکنه بهتر اشتباهت و گردن بگیری و فراموش کنی و اینبارزیرنظرخونوادت همسر ایندتو انتخاب کنی.
اى بابا خسته شدم اينقد ما گول خورديم پسرا لياقت ندارن خودتونو بدبخت نكنيد
داستان قشنگ وعبرت انگیزیه
عشقای امړوزه همش کشکه
واقعا. کشکه
سلام دوستان عزیزم.بخدا تو عشق چیزی نیس.من خودم عاشق شدم ازدواج هم کردم الان هم ی پسر دارم.چی شد؟برید زندگیتونو بکنید
واقعا درکت میکنم منم مثل تو شدم اره بچه ها شمای و میگین بی اجازه نمیشه خوبم میشه شمادرک ندارین دقیقامنم همیجوربودم
وای اشکم سرازیر شد بابا مقصر خودش بوده دختره عقده ای ایین
عدم مشورت عدم روبط دوستانه بین خانواده ها منجر به حواث غیرمنتظره میشوند ودراین میان فرزندان بیشترین ضربه را متحمل میشوند.
لعنت به هرچی پسره نامرده اصلا پسرا هیچکدومشون لیاقته دوس داشتنو ندارن..کلا عشق همش کشکه..اخه اینم شد زندگی گی گی گی
لعنت به هرچی پسره نامرده اصلا پسرا هیچکدومشون لیاقته دوس داشتنو ندارن..کلا عشق همش کشکه..اخه اینم شد زندگی گی گی گی
واقعاًعاشقي چيز بي ارزشي هستش
دخترا گول اين پسرارو نخوريد
تو خانواده که برنامه ریزی و توجه به اعضا نباشه همین میشه همسایه ب همدیگه ارزش میدن اعضای خانواده نمیدن واقعا موضله واسه خودش
واقعا مشکل اصلی از مادر هستش ، ولی پدر هم بی تقصیر نیست ...زیرا باید برای خانواده اش وقت میگزاشت. ...در واقع همه ی خانواده مقصر هستند چون دختر هم نباید به راحتی گول میخورد.
فقط خدا
چقدراین پسرا
می خوان از احساسات دخترا استفاده کنن ما ک خودمون خسته شدیم فقط خدا عشق است
پاسخ ها
ولی همه ی پسرا مثهم نیستن عشقم خیلی فرق داره
چقدراین پسرا
می خوان از احساسات دخترا استفاده کنن ما ک خودمون خسته شدیم فقط خدا عشق است
دختره خیییییلللیی خنگه .......
اخه کی میره اذواج می کنه باراننده اونم بدون اجازه والدین
درکت میکنم
منم یه بدبختم مثل این دختر
منم یه بدبختم مثل این دختر
داستان چه واقعی هست ک نیست،، ولی بنظرم دختر جون پیمان اگه واقعا دوست داشت مییومد خواستگاریت نع پیشنهاد فرار و بت میداد،، آخه کدوم مردی دوست داره با یه زن فراری زندگی کنه حتی اگه زنش باشه ، میدونی چرا چون معمولا مردا یه زن نجیب و پاکدامن میخان نع یه دوست دختر چون شاید چند وقت زندگیتون خوب باشه ولی بعد ن چون مرد فک میکنه کسی که به خاطر یه پسر قریب خانوادشو تنها گذاشت و فرار کرد میتونه در آینده شوهرشو هم تنها بز اره و بده،
نمیدونم چی بگم فقط میتونم بگم امید داشته باش ب زندگی و زندگیتا دوباره از نو شروع کن و ب هیچ کس اعتماد نکن
خیلی غمگین بود