وودیآلن فیلم را برای مسابقه دادن نمیسازد
وودیآلن کارگردان ٧٩ ساله برای افتتاحیه «مرد بیمنطق»، فیلمی کمدی درباره یک استاد دانشگاه که با مشکلات اگزیستانسیالیستی دست و پنجه نرم میکند و یواکین فونیکس، اما استون و پارکر پوزی بازیگرانش هستند...
اینجا کجاست؟
سالها پیش باشگاه بوده و ما آن را گرفتیم و به اتاق نمایش فیلم با پروژکتور برای مرمت و بازسازی فیلمها تبدیل کردیم. من متوجه شدم که اینجا برای کار، عالی است. ما در اتاقی دیگر تدوین میکنیم و میآییم اینجا و تماشا میکنیم. بعد حالمان گرفته میشود و برمیگردیم به اتاق و سعی میکنیم درستش کنیم.
از زمان حالگیری تا تکمیل فیلم چقدر طول میکشد؟
قبلاً که روی نوار سلولوئید کار میکردیم، خیلی طول میکشید. حالا با سیستم Avid هفت، هشت روز طول میکشد و مثل آبخوردن است.
آدمهای نابگرایی مثل اسکورسیزی و تارانتینو خودشان را وقف حفظ و نگهداری فیلمها کردهاند. شما هم؟
من احساسی قوی در این مورد ندارم. هرکسی به هر روشی که بتواند کار کند، خوب است. دیجیتال اگر درست انجام شود، به نظر من خیلی خوب است. فیلم سر و شکل خوبی پیدا میکند، اگر کار درست انجام شود. من البته هرگز فیلمبرداری را به روش دیجیتال انجام ندادهام اما فکر میکنم که فیلم بعدی ام را دیجیتالی تصویر میگیرم که ببینم چطوری از کار در میآید. (دیجیتال) حالا دیگر چیزی بیش از موج آینده است، درواقع موج زمان حال است.
چه مزایایی دارد که شما را متقاعد کرده است برای اولینبار به سراغش بروید؟
ظاهرا کارها را به حداقل میرساند. همهاش مربوط میشود به اینکه بعد از فیلمبرداری مجبور نیستید سلولوئید را ببرید. قبلامجبور بودید ببرید و بچسبانید و بعد بگردید و از روی نوار پیدایش کنید. حالا بنگ، بنگ، بنگ، بنگ، کار تمام است! من هرگز تا وقتی فیلمبرداری فیلمی تکمیل نشده باشد، تدوین نمیکنم. هیچوقت حین کار (فیلمبرداری) تدوین نمیکنم. وقتی فیلمبرداری تمام شد، میآیم اینجا و با هم از ریل شماره یک و صحنه یک شروع میکنیم و نما به نما تدوین میکنیم تا وقتی تمام شود. از موقعی که به این مکان آمدهایم تدوین از مرحله صفر تا نسخه اولیه برای من به ٨ روز رسیده است. مشکل بزرگ البته بعد از این مرحله بروز میکند.
مثل چی؟
اینکه لازم باشد یک شخصیت را دوستداشتنیتر یا کمتر دوستداشتنی کنید یا یک رابطه را باورپذیرتر کنید. شاید یک قطعه موسیقی یا گفتار در تصویر اضافه کنید. یا چیزهای خاصی در نسخه اولیه که ٢ساعت و١٠ دقیقه زمانش است، با هم جور در نمیآیند. در نهایت، وقتی همه آتوآشغالها و چیزهایی را که جالب به نظر نمیآید، دور میریزی، زمان فیلم به یک ساعت و ٤٠ دقیقه میرسد.
آیا بیرحمانه جملههایی را که موقع روی کاغذ آوردن، دوست داشتهاید، معدوم میکنید؟
بیرحمانه. فکر میکنم با گذشت سالیان بیش از حد بیرحم شدهام، علتش هم این است که اضطراب دارم. شوخیها و تکههایی از فیلمها را بریدهام که اگر جرات آن را داشتم که به حال خودشان بگذارم، عالی عمل میکردند. از حذف شوخیها و بخشهای مختلفی از فیلمها افسوس خوردهام و وقتی به پشت سر نگاه میکنم، به نظرم میرسد که این بخشهای حذف شده خوب کار میکردند. مسأله این است که در آن موقع اعصاب و جرأت لازم را ندارم و نگران هستم که آن بخشها خوب کار نکنند.
عدهای به این روحیه میگویند انضباط. شما اسمش را چه میگذارید؟
اضطراب. برای من خیلی آسان است که طول فیلم را کم کنم، اصلا نگران این نیستم. خیلیها را میشناسم که از کوتاه کردن خوششان نمیآید. خوششان نمیآید بخشی از دیالوگ در نمایش روی صحنه یا تکههایی از فیلم را حذف کنند. ولی من یاد گرفتهام که ببرم. وقتی داشتم نوشتن را یاد میگرفتم، شخصی که بیشترین تأثیر را از او گرفتم، همیشه به من میگفت: «اگر شک داری، ببرش.»
او کی بود؟
دنی سایمون. برادر نیل سایمون که وقتی من ٢٠ ساله بودم، واقعاکمکم کرد. ویراستاری بیرحم بود که نوشتههایم را خط میزد. آن موقعی بود که برای تلویزیون مینوشتم. من و دنی داشتیم روی یک طرح تلویزیونی کار میکردیم. کار داشت خوب پیش میرفت و یک شوخی من میگفتم و یکی او. او میگفت: «آره، شوخی خوبیه ولی از آن خندههای گرانقیمت نیست.» منظورش این بود که تو داری عمل نمایشی را با شوخی متوقف میکنی و من نمیخواهم آن را در کار بگنجانم چون بهنظرت خندهدار است اما خوب که فکرش را بکنی، میبینی که خیلی خاص و محفلی است و شاید بیشتر از١٠٠ نفر متوجه نشوند و آن را نگیرند.
«مرد بیمنطق» یازدهمین فیلمی است که به کن فرستادهاید و اگر «داستانهای نیویورکی» را در نظر بگیریم (که بهطور مشترک با مارتین اسکورسیزی و فرانسیس فورد کاپولا ساخته شده است) دوازدهمین فیلم شما در کن است. چرا خودتان نخواستید این فیلم در بخش مسابقه باشد؟
من به عمرم فیلمی در بخش مسابقه نداشتهام. به نظرم نمیشود گفت فلان فیلم از فیلم دیگر بهتر است. چه کسی گفته یک گروه از داورها که به صورت دلبخواهی انتخاب شدهاند، میتوانند تصمیم بگیرند که کدام فیلم از بقیه بهتر است؟ آیا «پدرخوانده» از «رفقای خوب» یا هر فیلمی که در همانسال تقویمی روی پرده رفته باشد، بهتر است؟ این فیلمها را برای اینکه در مسابقه شرکت کنند، نساختهاند. فیلمها را به دلایل مختلفی میسازند. برای پول مثلا یا برای یک نیاز بیانی خاص. من فیلم میسازم چون از این کار لذت میبرم. وقتی فیلم تمام شد و در این اتاق آن را دیدم، آن را به دورترین جاها میفرستم و دیگر امکان اصلاح کردن آن وجود ندارد... تمام شد رفت. فیلم از این اتاق رفته است و من دیگر به عمرم آن را دوباره نمیبینم.
هیچوقت؟
هیچوقت. «پول را بردار و فرار کن» را از وقتی که ساختهام، ندیدمش. هرگز «آنیهال» یا «موزها» (در ایران: «انقلابی قلابی») یا «منهتن» یا هر کدام از آنهای دیگر را دوباره ندیدهام. چون تنها کاری که با دیدن آنها از دستت برمیآید، افسوس خوردن و پشیمانی است. اگر الان قرار بود یکی از فیلمهایم را ببینم، مدام مجبور میشدم فکر کنم که چه کارهایی را باید میکردم، چه کارهایی را درست انجام ندادهام، کجا گند زدهام یا چقدر از آن چیزی که به یاد دارم، بدتر است. هرگز آدم فکر نمیکند که «وای خدا، چقدر معرکه است.» خیلیسال پیش موقعی که «تازه چه خبر، گربه ملوس» داشت ساخته میشد، در اروپا بودم. در کافهتریایی در فرانسه که صحنه فیلم بود، نشسته بودم و داشتم ناهار میخوردم. ریچارد برتون و الیزابت تیلور هم داشتند در آنجا در فیلمی بازی میکردند. با برتون، که البته خیلی با او آشنا نبودم؛ صحبت میکردم. گفت: «من هیچوقت بعد ازاینکه فیلمهایم ساخته شد، آنها را نمیبینم.» او بازیگر بزرگی بود. به خودم گفتم خیلی عجیب است. آن موقع نویسنده اولین فیلمم بودم و چیز زیادی نمیدانستم. وقتی خودم کارگردان شدم، خوب فهمیدم که منظور او چیست.
تا حالا صدای خودتان را در ضبط صوت شنیدهاید؟
صدا و تصویری که آدم از خودش میشنود و میبیند، بدتر از تصوری است که پیش خود دارد. اگر من خودم بازیگر فیلم نباشم و بازیگرانی دوستداشتنی مثل دایان کیتون یا اما استون در آن بازی کنند، مشکلی با تدوینش ندارم. اما وقتی تدوین به پایان رسید، مجبورم که فیلم را بهحال خود بگذارم، چون درگیر این احساس میشوم که چه بر سر چنین آدمهای بزرگی آوردهام، حالا دایان ویست باشد یا نیومی واتس یا هر بازیگر دیگری که در طول سالیان متمادی با آنها کار کردهام. آنها به من اعتماد کامل داشتهاند و با پول اندکی حاضر شدهاند با من کار کنند و من همیشه احساس کردهام که آنها را ناامید میکنم. بنابراین هرچه کمتر با فیلمهای تکمیل شده سر و کار داشته باشم، بهتر است.
کارگردانها اغلب میگویند که «از من نخواه که فیلم موردعلاقه خودم را انتخاب کنند. این فیلمها مثل بچههای من هستند.»
بله، خب من از همه آنها متنفرم. هیچکدام با هم فرقی ندارند و همهشان... وقتی تمام میشوند، رضایتبخش نیستند. فقط یک بار در مجموع احساس مثبتی داشتم و آن هم وقتی بود که «امتیاز نهایی» تمام شد. فکر میکنم در مورد این فیلم خیلی شانس آوردم. قرار بود یک خانم بازیگر دیگر در این فیلم بازی کند که یک هفته پیش از فیلمبرداری افتاد و پایش شکست و من خوششانس بودم که اسکارلت جوهانسن در آن موقع کاری نداشت. داشتم در لندن فیلمبرداری میکردم. به روز ابری نیاز داشتم، همان روز ابری شد. لازم داشتم ٢ ساعت باران بیاید- باران بارید. یک هفته آفتابی میخواستم، داشتم. هیچ کار اشتباهی نمیتوانستم انجام بدهم؛ تلاش میکردم نمیتوانستم گند بزنم. همهچیز سر جای خودش بود. وقتی فیلم تمام شد، حس خوبی دربارهاش داشتم. حس میکردم که همه بازیگرها، حتی آنهایی که یکی، دو جمله بیشتر نداشتند، خوب کار کردند.
پس آن را تماشا کردید؟
هیچوقت ندیدمش چون خاطرهاش خیلی عزیز بود و اگر میدیدمش، میگفتم ای وای، این آن چیزی بود که خیال میکردم؟
چهچیزی در یواکین فونیکس دیدید که فکر کردید برای نقش استاد فلسفه رنج دیدهای که از آرزوی مرگ نیرو میگیرد، مناسب است؟
من اغلب موقع نوشتن بازیگر را هم در ذهن دارم. این بار نداشتم. داستان را تمام کردم چون به نظرم ایده خوبی میآمد. بعد به خودم گفتم چه کسی برای این فیلم مناسب است؟ اول از همه اما استون برای نقش اصلی زن بهنظرم رسید، چون عملا از هر نظر عالی است و بعد جولیت تایلر بازیگردان یواکین را به من یادآوری کرد. همه میدانستیم بازیگر خوبی است ولی من به خودم میگفتم نکند از آن آدمهای دیوانه باشد یا کار کردن با او سخت باشد؟ اما نبود. خیلی آدم نازنینی است و خیلی هم خودش را جدی نمیگیرد. اصلا متوجه نبود کارش چقدر خوب است و من بیشتر از آنکه بخواهم کارگردان باشم، کارم این بود که برایش توضیح بدهم این برداشت آخری بد نبود، خیلی هم خوب بود.
بازیگرهای جوان از کار با شما اعتبار کسب میکنند. چطور یک بازیگر جوان توجهتان را جلب میکند و چقدر پیگیر فیلمهای روز هستید تا در جریان باشید؟
فیلمها را میبینم ولی خیلی پیگیر نیستم. تفریحی فیلم تماشا میکنم ولی در این میان آدمها را هم پیدا میکنم. وقتی «زمستان استخوانسوز» را دیدم از وجود جنیفر لارنس مطلع شدم و جولیت تایلر هم مثل دایرهالمعارف است و اغلب میگوید باید بروی این را و این را ببینی. مثل چز پالمینتری که وقتی «گلولهها بر فراز برادوی» را کار میکردم، هیچ جا دیده نشده بود، ولی بهمحض آنکه پا به اتاق گذاشت.. حتی لازم نشد گوش بدهم تا جملهای بگوید... بلافاصله انتخابش کردم.
کوئنتین تارانتینو به من گفت چند فیلم دیگر که بسازد، خود را بازنشسته میکند، چون میخواهد قبل از آنکه حس کند فیلم بعدی او بزرگترین فیلمش نیست و به نقطهای رسیده که شروع کرده است به تکرار کردن خودش، کار را متوقف کند. احساس شما در مورد تداوم فیلمسازی برای مدتی طولانی چیست؟ چه موقع باید کار را متوقف کرد؟
هر وقت که خودت بخواهی. بستگی به خودت دارد. بعضیها فقط چندتا فیلم میسازند.یک نفر هم پیدا میشود مثل بونوئل که همه عمر فیلم میسازد. من از فیلم ساختن لذت میبرم و این کاری است که من باید انجام بدهم. اگر هیچکس نیاید فیلمهایم را ببیند و اگر مردم نخواهند به من پول بدهند تا فیلم بسازم، آن وقت متوقف میشوم. اما تا زمانی که مردم از سراسر دنیا میآیند فیلمم را تماشا میکنند و من مخاطب دارم و ایده برای فیلمهایم دارم، تا هر وقت که از این روند لذت میبرم فیلم میسازم و من هم کل فرآیند فیلم ساختن را دوست دارم.
یعنی تا موقعی که بزنند روی شانهتان...
به کارم ادامه میدهم. گاهی اوقات فیلمی را میسازم که هیچکس نمیخواهد ببیند. ولی اهمیتی به این نمیدهم. آن موقع شروع کردهام به کار روی فیلمی دیگر و از آن لذت میبرم. شاید فیلم بعدی را خیلیها بیایند و ببینند، ولی آن موقع هم دارم روی فیلم دیگری کار میکنم. هرگز به پشت سر نگاه نمیکنم.
ارسال نظر