۱۸۳۶۴۷
۱ نظر
۵۰۰۶
۱ نظر
۵۰۰۶
پ

مروری بر رمان مردانی در آفتاب

این داستان جذاب ولی وحشی را از دست ندهید!

«مردانی در آفتاب» داستانی جذاب و وحشی است که چنگالش را در گوشت خواننده فرو می کند و راه فراری برایش نمی گذارد و در نهایت او را با این پرسش تنها می گذارد – پرسشی که وجدانش را شدیداً می آزارد- که «چرا این طور شد؟»

این داستان جذاب ولی وحشی را از دست ندهید!





برترین ها - محمودرضا حائری: «مردانی در آفتاب» داستانی جذاب و وحشی است که چنگالش را در گوشت خواننده فرو می کند و راه فراری برایش نمی گذارد و در نهایت او را با این پرسش تنها می گذارد - پرسشی که وجدانش را شدیداً می آزارد- که «چرا این طور شد؟»

این داستان جذاب ولی وحشی را از دست ندهید!

مردانی در آفتاب

  • غسان کنفانی
  • ترجمه ی احسان موسوی خلخالی
  • انتشارات نیلوفر
  • چاپ اول: زمستان ۹۳

این داستان جذاب ولی وحشی را از دست ندهید!

مردانی در آفتاب داستان گریز است. گریز از نکبت زندگی در سرزمینی اشغال شده و ویران. با این که بیش از چهل سال از نوشتن این داستان می گذرد. گریز از سرزمین مادری در خاورمیانه هم چنان رویای هزاران انسان است. اگر در دهه های گذشته دیکتاتوری های عرب نظمی ظاهری بر کشورها شان مقرر کرده بودند؛ اکنون آشوب فراگیر دامن کشورهای بیشتری را در منطقه گرفته و رویای گریز به ناچار افزون تر شده است چنان که اگر امروز این رمان نوشته می شد ناگزیر بار تراژیک بیشتری می داشت.

سه مرد فلسطینی، از سه نسل مختلف، قصد مهاجرت قاچاقی به کویت (که آن روزها به نظر سوئیس خاورمیانه می آمد) را دارند.

آن چه آن ها را دچار سرنوشتی مشترک می کند پشت سر گذاشتن جهنم زندگی در مملکتی اشغال شده و شوق یافتن حیاتی نو در سرزمینی موعود است تا علاوه بر این که خود را نجات دهند دستی برای یاری به خانواده هاشان باشند.

هر سه مرد برای رسیدن به کویت همراه راننده ای می شوند که به نظر می رسد از قاچاقچی های حرفه ای قابل اعتمادتر باشد... این رمان با آن که واقع گرا است اما از وجهی نمادین نیز برخوردار است. این وجه نمادین داستان در مقاله ای در انتهای کتاب به قلم «احسان عباس» منتقد عرب مورد بررسی قرار گرفته است.

این داستان جذاب ولی وحشی را از دست ندهید!

همان طور که در پشت جلد کتاب ذکر شده «مردانی در آفتاب» داستانی جذاب و وحشی است که چنگالش را در گوشت خواننده فرو می کند و راه فراری برایش نمی گذارد و در نهایت او را با این پرسش تنها می گذارد - پرسشی که وجدانش را شدیداً می آزارد- که «چرا این طور شد؟»

«غسان کنفانی در سال ۱۹۳۶ در عکا زاده شد، در یافا بزرگ شد و پس از «نکبت» ۱۹۴۸، در زیر فشار نیروهای صیهونیستی مانند هزاران فلسطینی دیگر از سرزمینش بیرون رفت. مدتی با خانواده اش در جنوب لبنان زیست و بعد در دمشق ساکن شد.

از نوجوانی با جنبش مبارزان فلسطینی همراه بود. مدتی در مدارس اونروا به معلمی پرداخت و در ۱۹۵۶ به کویت منتقل شد و فعالیت مطبوعاتی و ادبی اش را آغاز کرد.

در ۱۹۶۰ به بیروت رفت و فعالیت ادبی و مطبوعاتی خود را پی گرفت و سردبیری چند نشریه ی ادبی را بر عهده گرفت. در ۱۹۶۹ هفته نامه ی الهدف را تأسیس کرد و تا پایان عمر سردبیری آن را برعهده داشت.

این مجله سخنگوی جبهه ی مردمی آزادیبخش فلسطین بود. جبهه ای که کنفانی از سران آن و سخنگوی رسمی آن بود.

در طول فعالیت ادبی خود جوایز مهمی را از آن خود کرد از جمله جایزه ی سازمان جهانی خبرنگاران

در ۸ جولای ۱۹۷۲ با انفجار ماشینش در بیروت به دست سازمان موساد به شهادت رسید.»

این داستان جذاب ولی وحشی را از دست ندهید!

برشی از رمان مردانی در آفتاب

ابو قیس دستش را به علامت موافقت تکان داد، مروان هم سرش را. اسعد رو به ابوالخیزران کرد:
دیدی... به من واگذار کردند، بگذار یک چیز بگویم: ما همه از یک جا آمده ایم، ما می خواهیم پول دربیاوریم، تو هم می خواهی پول دربیاوری، اشکال ندارد اما همه چیز باید عادلانه باشد... قدم به قدم را برایمان با جزئیات تعریف می کنی، و می گویی که دقیقاً چه قدر می خواهی، البته بعد از آن که رسیدیم پول را می دهیم. نه قبل از آن.

ابوقیس گفت:

برادرمان اسعد راست می گوید، باید بدانیم چی به چی است، به قول معروف صلح اول به از جنگ آخر.

ابوالخیزران دستش را از جیب در آورد و دور کمرش گرفت، بعد چشمش را روی تک تکشان گرداند تا در نهایت روی اسعد ماند:

اولاً هر کدامتان ده دینار می دهید... قبول؟

ابوقیس گفت:

من موافقم

اسعد گفت:

خواهش می کنم، قرار شد من حرف بزنم... ده دینار زیاد است، قاچاقچی حرفه ای پانزده دینار می گیرد... بعد...

ابوالخیزران حرفش را قطع کرد:

هنوز شروع نکرده دعوامان شد، از همین می ترسیدم... ده دینار... یک فلس هم کم نمی کنم... والسلام.

پشت کرد و دو قدم برداشت قبل از آن که ابوقیس داد بزند:

چرا عصبانی شدی؟ سؤال و جواب و قرار و مدار است دیگر، کمی صبر داشته باش...

باشد ده دینار می دهیم... اما چطور می بری مان؟

آها! حالا شد یک حرفی... گوش کن.

ابوالخیزران روی سکوی ماسه ای نشست و آن سه دورش را گرفتند و با کمک دست های بلندش شروع کرد به توضیح دادن:

ماشین من جواز عبور دارد... ها! حواستان باشد: ماشین خودم نیست... من از همه ی شما فقیرترم ....

این داستان جذاب ولی وحشی را از دست ندهید!
پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با 15 سال گارانتی 10/5 ميليون تومان

>> ویزیت و مشاوره رایگان <<
ظرفیت و مدت محدود

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

نظر کاربران

  • آرمان

    عالی بود... ممنون

ارسال نظر

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج