تراژدی صداقت در عصر فریب
چرا «ابله» شاهکار داستایفسکی است؟
داستایفسکی هنگام نوشتن «ابله» حال پریشانی داشت. نگارش این رمان در سوئیس آغاز شد و در فلورانس به پایان رسید. او در این دوران از زندگی اش دچار جنون قمار بود؛ چنان که برای دریافت چند سکه پالتوی زنش را به گرو می گذاشت.
برترین ها - محمودرضا حائری: داستایفسکی هنگام نوشتن «ابله» حال پریشانی داشت. نگارش این رمان در سوئیس آغاز شد و در فلورانس به پایان رسید. او در این دوران از زندگی اش دچار جنون قمار بود؛ چنان که برای دریافت چند سکه پالتوی زنش را به گرو می گذاشت.
با وجود دوری از روسیه، داستایفسکی در این دوران اخبار روسیه را از طریق مطبوعات پیگیری می کرد. روزنامه ها مملو از اخبار دزدی، جنایت و کلاه برداری بودند. رواج انحطاط اخلاقی برای داستایفسکی بسیار نگران کننده بود. او معتقد بود که فقط ظهور مجدد مسیح است که می تواند به این وضع آشفته سامان دهد.
داستایفسکی در نظر داشت رمانی بنویسد که شمایل فردی مسیح گونه در عصر خودش باشد. اما نتیجه آن چنان که تصور می کرد از آب در نیامد. این رمان بیش از هر چیز نشان دهنده پوچ بودن صداقت در عصر فراگیری دروغ و فریبکاری است. ابله در زمان حیات نویسنده چندان مورد استقبال قرار نگرفت. بعدها بود که منتقدین این اثر را به عنوان یکی از شاهکارهای بزرگ داستایفسکی قلمداد کردند.
«پرنس میشکین»، قهرمان رمان، همان ابله است. او همچون خود داستایفسکی مبتلا به صرع است. با این که عنوان شاهزادگی دارد ولی تمام زندگی اش در بقچه ای خلاصه شده است. دکترش او را یک کودک می شمارد: «شما یک کودک واقعی هستید، کودکی در معنی مطلق کلمه شما از آدم درست و بالغ فقط یک قد و چهره دارید. شما از لحاظ رشد روحی، اخلاق وصفات و شاید از لحاظ عقل و هوش یک مرد کامل نیستید، و تا شصت سالگی که زندگی خواهید کرد، به همین کیفیت باقی خواهید ماند.»
داستایفسکی این کودکی را در میشکین نهاد تا بتواند نشانه از معصومیت مسیح در وجود او قرار دهد. منتقدین پرنس میشکین را آمیزه ای از شخصیت خود داستایفسکی و دن کیشوت می دانند که سعی دارد مسیح وار زندگی کند.
پرنس ساده دل در جستجوی پاکی و زیبایی است. اما افسردگی، خامی و بی ارادگی مطلق دست به دست هم می دهند تا وقتی او وارد اجتماع پر زرق و برق و مزور پترزبورگ می شود؛ شمایل ابلهی باشد که همگان مسخره اش می کنند. در دورانی که همه به تشخص خود تکیه می کنند ،این ابله بی شعور، خود را خوار می شمارد. همه بنده ی پول هستند و او نسبت به این بت عصر بی اعتنا است. هنگامی که ارثیه ای هنگفت به او می رسد همه ی آن را به دشمنان خود می بخشد. این مرد نگون بخت با آن که زندگی اش را به پای دیگران فدا می کند توان دستگیری از آنها را ندارد. زیرا جسارت و توانایی یک منجی را ندارد.
«ابله از یک سلسله حوادث ناگوار و پیاپی ترکیب یافته، حوداثی که توسط «شخصیت های حساس» پیش بینی شده ولی هیچ کدام از حوادث بر حسب اراده پیش گیری نشده است. قهرمانان داستایفسکی آرزوی دیگری ندارند جز این که به همان چیزی برسند که سبب نابودی شان می گردد... پرنس میشکین، مرد مطلقاً خوب تازه وارد خانواده ی ژنرال یپانچین شده که حوادث گوناگون، یکی بعد از دیگری چهره ی خود را نشان می دهند. او به تمام جریاناتی که به او ربطی ندارند دخالت می کند و آرامش زندگی خود را برهم می زند.
به محض این که چهره ی دردمند ناستازیا را می بیند تصمیم می گیرد با او ازدواج کند اگرچه می داند که ناستازیا میل و رغبتی به او ندارد. به خاطر همین زن راگوژین را سرزنش می کند. ابله به خوبی می داند که راگوژین ناستازیا را خواهد کشت. ناستازیا خود به دنبال راگوژین می رود؛ راگوژین هم ناستازیا را می کشد زیرا گمان می کند که در باقی مانده ی عمر دچار حسرت و پشیمانی خواهد شد. قاتل و پرنس میشکین در برابر جنازه ی معشوق شان با هم آشتی می کنند. زیرا تصور می کنند سرانجام عمل اجتناب ناپذیر را انجام داده اند...»
برشی از ابله
ژنرال پرسید: «یعنی چه؟ شما هنوز نرسیده ناستاسیا فیلیپوونا را می شناسید؟»
پرنس جواب داد: «بله، هنوز بیست و چهار ساعت نیست که به خاک روسیه وارد شده ام و این آیت زیبایی را می شناسم.» و ماجرای ملاقات خود با راگوژین را نقل کرد و داستان خود او را نیز گفت.
ژنرال با دقت بسیار به گفته های پرنس گوش داد، بعد نگاه جویان و پرسانش به چهره ی گانیا ماند و با نگرانی گفت: «چه خبرهایی می شنویم.»
گانیا که او هم اندکی ناراحت شده بود، زیر لب گفت: «حتماٌ از هرزگی های این جوانک ها ست. یک بچه بازاری ست که به خیال عیاشی افتاده. من چیزهایی در خصوص او شنیده ام.»
ژنرال حرف او را تأیید کرد: «بله شنیده ام. همان وقت بعد از ماجرای گوشواره ها ناستاسیا فیلیپوونا تمام داستان را برایم تعریف کرد. ولی خوب، حالا مسئله صورت دیگری پیدا می کند. حالا شاید حقیقتاً صحبت میلیون روبل در میان باشد... و صحبت یک عشق سودایی... گیرم سودایی که همه اش هرزگی است ولی در همه حال بوی یک عشق جنون آمیز از این ماجرا شنیده می شود. خدا می داند که این جور عاشق ها وقتی مست کردند چه کارها می کنند.» و با لحنی اندیشناک افزود: «خدا کند که این ماجرا به جای باریکی نکشد!»
گانیا خندید: «شما نگران یک میلیون روبلش هستید؟»
«حضرت آقا که البته اعتنایی به پول ندارید!»
گانیا ناگهان رو به پرنس کرد و پرسید: «شما چه فکر می کنید، پرنس؟ به نظر شما راگوژین آدم جدی است یا نه، از همین هرزه های پولدار است؟ من می خواهم نظر شخص شما را بدانم.»
وقتی گانیا این سؤال را از پرنس کرد احساس خاصی در او پدید آمد. مثل این بود که فکر تازه ی خاصی مثل آتش در ذهنش روشن شده بود و برق بی قرار آن در چشمانش می درخشید. ژنرال هم که صادقانه و ساده دلانه نگران شده بود از گوشه ی چشم مواظب پرنس بود ولی مثل این بود که انتظار زیادی از جواب او نداشت.
پرنس جواب داد: «نمی دانم چطور بگویم. به نظرم می رسد که آتش سودای شدیدی در وجودش می سوزد. سودایی که به بیماری شباهت دارد. خودش هم انگری بیمارست. بعید نیست که از همان اولین روزهای اقامتش در پترزبورگ باز از پا بیفتد. مخصوصاً اگر مست بشود.»
بهترین ترجمه ی موجود از ابله
ابله، فیودور داستایفسکی، ترجمه ی سروش حبیبی، نشر چشمه، چاپ اول: زمستان ۸۳
نظر کاربران
مرسی و تشکر.
خیلی تحلیل پیش پا افتاده و ناقص و ... بود
بی نظیربودکتابی که درخواب وبیداری ذهن من رودرگیرکرد.شاهکاربی تکرای که حتماخریداری خواهم کردبه عنوان گنجینه ای ارزشمندنگهداری خواهم کرد