با نويسنده كتاب« اتولنامه» كتابي درباره همه نوشتههاي بامزهاي كه پشت ماشينها ميبينيد
عاشقتم قــارقـــارك
«دنبالم نيا، بيچاره ميشي»، «اسيرتم قارقارك»، «سلام سالار، غم نداري؟»، «عاقبت فرار از مدرسه»، «داداش به خاطر اشك مادر يواش»، «اگر ديدي جواني قد خميده، بدان نادان شده خاور خريده»، «درياي غم ساحل ندارد».
حدود ۹ سال از روزي كه اين كار را شروع كردم، ميگذرد. اتولنامه شروع جالبي دارد. اوايل كه به تهران آمده بودم در خيابان انقلاب به يك موتور سه چرخه برخوردم. از همين موتورهايي كه وسايل مستعمل مثل دمپايي يا آهن قراضه جمع ميكرد. پشت اين موتور نوشته بود: «دربهدر هميشگي، كولي صد ساله منم.» وقتي ماشين از كنار موتور سهچرخه گذشت، ديدم راننده آن پيرمردي است با گردن كج، از اينآدمهايي كه روي صورتشان خاك نشسته. هنوز هم وقتي ياد آن صحنه ميافتم احساساتي ميشوم. فكر كردم او واقعا دربهدر است. دارد براي امرار معاشش زحمت ميكشد و اين عبارتي كه پشت موتورش نوشته، روايت زندگياش است. خيلي از اين نوشته خوشم آمد و آن را در دفتري كه همراه داشتم نوشتم. از آن به بعد روي نوشتههاي پشت وسايل نقليه حساس بودم. جسته و گريخته هر عبارتي را كه ميديدم و خوشم ميآمد، يادداشت ميكردم و نگهميداشتم. حدود يكسال بدون هدف اين كار را كردم و متوجه شدم اين نوشتهها براي خودش يك فرهنگ به حساب ميآيد. بعد از آن، كارم را شروع كردم و در مسافرتهايي كه ميرفتم اين جملات را يادداشت ميكردم. بعضي وقتها با رانندهها هم صحبت ميكردم و از آنها دليل انتخاب نوشته پشت ماشينشان را سوال ميكردم. دوستان و خانوادهام هم مثل خودم به اين نوشتهها حساس بودند و هر جا چيز جالبي ميديدند برايم يادداشت ميكردند.
نوشتههايم مرتب اضافه ميشد اما هيچوقت بهصورت يك كتاب در نميآمد. بعد از 4-3 سال ديدم دفتري دارم كه بيشتر از 4-3 هزار بيت، عبارت و كلمه در آن جمعآوري شده. تصميم گرفتم آن را به يك مجموعه تبديل كنم. اينها در يك مجموعه نميگنجيد. چون كلمه كنار عبارت، كنار شعر و حتي كنار يك علامت بود و اين پراكندگي به من اجازه كنار هم گذاشتن آنها را نميداد. تنظيم اين كار گرفتاري عجيبي بود. تحقيق كردم و ديدم چند مقاله و كتاب در اين باره نوشته شده. اما تنظيم جملات و عبارات براساس حروف الفبا بود. مشكلش اين بود كه مثلا واژهاي مثل الزهرا، كنار يك بيت بلند قرار ميگرفت. اين ناهمخواني مشكل ايجاد ميكرد. حدود يك سال تقسيمبنديهاي مختلف را امتحان كردم اما هيچكدام من را راضي نميكرد. در نهايت آنها را به 8 فصل كلي تقسيم كردم. اين فصلها را هم با نگاهي به زندگي انسان مرتب كردم. اين جملات از نظر من مثل پارههاي يك زندگي است. زندگي كه از تولد شروع ميشود و با مرگ تمام ميشود. كتاب داستان اين زندگي، پاره پاره شده و هرتكه پشت يك ماشين نوشته شده. من در واقع اين پارهها را به هم چسباندهام. كتاب با نيايش پروردگار شروع ميشود. با عشق ادامه پيدا ميكند و با طنز جلو ميرود. اين بخش بهنظر من مربوط به جواني است. بعد سن داستان زياد ميشود. عبارات مربوط به چشمزخم، پند و نصيحت و در نهايت گله و شكايت، مربوط به پيري داستان است. در آخرين جمله فصل يكيمانده به آخر، كه فصل پيري است، اين شعر قيصر امينپور را ميبينيد: «ناگهان چقدر زود دير ميشود.» كتاب يك فصل اضافه هم دارد كه «فرنگينامه» است. فصلي مربوط به عباراتي كه از زبانهاي خارجي وارد شده و روي ماشينها نوشته شده.
الان حدود ۵۰۰ واژه، عبارت يا شعر جديد پيدا كردهام كه در ويرايشهاي ديگر به كتاب اضافه ميكنم. كتاب خيلي مورد استقبال قرار گرفته. در يك سال گذشته ۳ بار چاپ شده و سال آينده هم قرار است نسخه جديدش را به بازار بدهم. اين نسخه ۱۶ صفحه بيشتر دارد و مقدمهاش كمي تغيير ميكند. وقتي كتاب تمام شد احساس كردم چيزي كم دارد. به همين دليل رفتم سراغ روزنامههاي زمان قاجار و كتابهاي قديمي و اطلاعات زيادي جمعآوري كردم و داستانهاي جالبي از ورود ماشين به ايران پيدا كردم. مثلا سال ۱۲۷۲ نخستين خودرو وارد ايران شد. اول دوتا ماشين بودند كه يكي از آنها در گردنه ملاعلي ميماند و از بين ميرود. ديگري با دردسر به ايران ميرسد. ماشينهاي آن زمان فنر نداشت. جادهها هم خاكي و ناهموار بود. خود مظفرالدين شاه موقع حركت با ماشين، كالسكهاش را هم همراه ميبرد و هرجا خسته ميشد سوار كالسكه ميشد و كمي بعد دوباره از ماشين استفاده ميكرد. عكسهاي قديمي كتاب را از آرشيوهاي قديمي برداشتهام. عكسهاي جديد را هم خودم يا دوستان ديگر گرفتهايم. ترجيح دارم چون كتاب پژوهشي است، تعداد عكسهاي آن زياد نباشد. در مقدمه كنوني هم نكات جالبي وجود دارد. مثلا اينكه مشدي ممدلي كه بود و اصلا چرا ماشينش اينقدر معروف شد، بخشي از مقدمه كتاب اتول نامه است. مرحوم مشدي ممدلي از درشكهچيهاي قديم تهران بود و بين سورچيهاي تهران نفوذ زيادي داشت. بعد از اينكه اتومبيل به تهران آمد او چند مينيبوس خريد. جوانهاي تهران دنبال او راه ميافتادند و شعر معروف ماشين مشدي ممدلي را براي او ميخواندند.
سه سال پيش از طرف راهنمايي و رانندگي بخشنامهاي صادر شد كه نوشتن هر نوشتهاي در پشت يا جلوي ماشين را خلاف اعلام كرد. دليلشان هم اين بود كه باعث حواسپرتي مردم ميشد و تصادف ايجاد ميكرد. البته در حال حاضر رانندهها جريمه نميشوند اما خيليها نگران هستند و نوشتهها را داخل ماشين مينويسند. كتاب اتولنامه، نوشتههاي داخل ماشين را هم شامل ميشود. نوشتههايي كه رانندهها روي داشبورد، داخل اتاق، روي سقف يا كنارههاي در ميگذارند. غيراز اين، خيليها عكس يا اشيا را داخل ماشينشان ميگذارند، چيزهايي مثل عروسك، انگشتر يا تسبيح، رواج بيشتري دارد. مواردي هم هست كه در كتاب حذف شده. چيزهايي كه با فرهنگ بومي يا ديني ما مطابقت نداشته يا امكان بدفهمي يا برداشت بد از آنها وجود داشته. البته اين سانسورها به كمترين مقدار ممكن صورت گرفته و چيز زيادي از آنها حذف نشده.
در نمايشگاه كتاب من با خانم محقق تركي آشنا شدم كه ميگفت همين كار را در تركيه يك نفر انجام داده و يك كتاب از ماشيننوشتهها چاپ كرده. اين فرهنگ بيشتر از همه در شرق رواج دارد. در كشورهايي مثل پاكستان، افغانستان، هند، ايران، تركيه و بعضي از كشورهاي فارسي زبان شمالي مثل تاجيكستان نوشتن پشت ماشين از همه رايجتر است. هر چه به سمت شرق برويم مثلا در افغانستان يا هند، عبارات بيشتر شبيه اشكال و اشيا ميشود و هر چه به سمت ايران و تركيه برويم، نوشتهها را بيشتر ميبينيم. رانندهها آدمهاي خاصي هستند. آنها از نظر ويژگيهاي اخلاقي، سر و وضع، غذا خوردن، حرف زدن و چيزهاي ديگر در يك دسته ويژه قرار ميگيرند و يك خردهفرهنگ را تشكيل ميدهند. خيلي از رانندهها از روي اجبار راننده نشدهاند. آنها به اين كار عشق دارند. معمولا يك همذات پنداري و ارتباط خاصي با ماشينشان دارند. بيشتر اين رانندهها بهاصطلاح رانندههاي بامرام هستند كه پشت ماشين چيز مينويسند، اما رانندههايي كه براي جايي كار ميكنند و ماشين مال خودشان نيست، كمتر با آن ارتباط برقرار ميكنند. كارشان هم از روي اجبار است.
در جمعآوري ماشيننوشتهها به چيزهاي جالبي برخوردم. مثلا پشت ماشيني شعري ديدم كه برايم خيلي عجيب بود. شعري كه شبيه شعر هيچكدام از شعراي قديم يا جديد نبود. شعر اين بود: «ما را با حوران بهشت كاري نيست.» خيلي برايم عجيب بود. به ماشيني كه سوارش بودم گفتم سريع برود تا از ماشين جلو بزند. ديدم راننده آن يك جوان با سبيلهاي بلند و قيافه خشن است. از او درباره شعر پرسيدم. اولش ناراحت و عصباني شد و حتي ميخواست با من دستبه يقه شود، اما بعد كه ماجرا را برايش توضيح دادم گفت شعر از خودم است و ادامه دارد. ادامهاش اين بود: «عشق است نعرهكش جهنمي را» برايم خيلي جالب بود كه مردي جوان و عجيب و غريب، چنين شعري گفته باشد. خودم ماشين ندارم و چيزي نميتوانم روي ماشين بنويسم اما بعضي از اين جملات ملكه ذهنم شده و ناخودآگاه از آنها در گفتوگوهاي روزانه استفاده ميكنم. مثلا يك بار ناخودآگاه به دوستي گفتم: «با ما كج و با خود كج و با اهل جهان كج/ آخر قدمي راست بنه اي همه جا كج!»
نظر کاربران
همش یه طرف.اون جمله ی آخرم یه طرف