۱۰ صحنه عاشقانه تاریخ سینمای ایران
اينها ده صحنه عاشقانه از فيلمهاي ايراني است كه با آنها زندگي كردهايم و روزگار گذراندهايم. با خاطراتي تلخ و شيرين. و چيزهايي از زندگيمان كه با فيلمها و سينما آميخته شده و به گاه يادآوري فيلمها، ياد خودمان هم ميافتيم.
قيصر / مسعود كيميايي - ۱۳۴۸
رضا رادبه: قيصر/ بهروز وثوقي آمده تا به قول خودش مهرش را از دل اعظم بردارد اما كار از همان اول خراب ميشود، جايي كه از دهنش پريده چرا لفظ قلم حرف مي زني؟. توي درگاه اتاق مي نشيند تا نمانده باشد، به رفتن نزديكتر. از چاي خوردن، از حرف، از نگاه فرار ميكند كه آن يخده حرف وامانده را راحتتر بزند. كيميايي ديالوگنويس هم به نفع كيميايي عكس پرداز كنار ميايستد و جاي هر كلامي ميگذارد موسيقي اسفنديار منفردزاده و سياه سفيدِ مازيار پرتو سخن بگويند. سماور ذغالي و روشن كردن ذغال با آتش گردان امروز معناي ديگري پيدا كرده. سنت، نوستالژي، عهد بوق، اصالت يا توسعه نيافتگي را بسته به سليقه و جوري كه دنيا را ميبينيد ميتوانيد تگ كنيد ولي آن روزگار كاري كه اعظم/پوري بنايي انجام ميداد فعلي روزمره بود. لحظهاي گذرا و بيويژگي خاص، يكدم از هزاران دمِ نامريي جهان بود حتي براي آخر زمانِ خانوادهي قيصر. براي هر كس جز آن كه به الوداعِ عشق آمده و نميتواند. انگار فكر اوست كه ميبيند دست اعظم كبريت ميكشد، شعله مياندازد به سياهي تصوير، چند ذغال توي آتش گردان و بر آدمي كه دلِ كندن ندارد. از پنجرهي رو به حياط نگاه ميكند. ميبيند آتش نه سرخ كه سپيد و رام به دستِ يار در هوا ميرقصد. مثل يك گوي نوراني ميچرخد و طواف ميكند گردِ زني كه دوستش دارد.
طوطي / ذكريا هاشمي - ۱۳۵۵
احسان ميرحسيني: در يكي ديگر از پرسهزنيهاي مستانهي هاشم (زكريا هاشمي) و بهمن (بهمن مفيد) در فاحشهخانهها، بهمن، هاشم را لال معرفي ميكند و همين نقطه شروعي ميشود براي رابطهاي عاشقانه بين هاشم و طوطي(فرشته جنابي). لال بودن در مقام استعارهاي براي وضعيت منفعل احساسي خود هاشم. مردي كه در زمانهاي مستي شبانهاش با دوست دوران بچگياش بهمن، مهربانترين و عاشقپيشهترين مرد است و اما در مقابل زنان زندگياش، ناتوان از ابراز ذرهاي احساس است و جوابش به همهي سوالهاي زندگيش يك نميدونم بيشتر نيست. ترحم ابتدايي طوطي نسبت به هاشم لال، تبديل به عشقي آتشين ميشود، عشقي كه هاشم كاري جز فرار از آن نميكند. اين فرار تا صحنهي درگيري پاياني فيلم ادامه مييابد. طوطي سپر بلاي هاشم در مقابل اكبر (حسين گيل) ميشود. هاشم با طوطي در حال مرگ صحبت ميكند. طوطي با اين خيال خوش كه انگار معجزهاي هاشم را به حرف درآورده لحظات پاياني زندگياش را ميگذراند. تو گويي پاداش عشق اساطيرياش به هاشم را گرفته باشد. اما براي هاشم جور ديگري است. مردي كه همهي عمر از پذيرفتن عشق سرباز زده، بابت عاشق شدنش ، مجازاتي سخت ميشود، با از دست دادن معشوق.
بنبست / پرويز صياد - ۱۳۵۷
صوفيا نصرالهي: سينماي ايران به قول فيلم سوته دلان مرحوم علي حاتمي عاشقيت بلد نيست. فيلم عاشقانه خالص كه خيلي كم داريم. رابطه عاشقانه و سكانس عاشقانه خوب هم به سختي ميشود پيدا كرد. يكي از بهترين عاشقانههاي سينماي ايران كه ديدهام در اصل يك فيلم كاملا سياسي درباره دستگيري انقلابيها توسط ساواك است. در بنبست رابطه عاشقانه بين دو نفر شكل نميگيرد. همين هم باعث ميشود عاشقانه اين فيلم كاملا متفاوت باشد. در عوض يكي از بهترين عشقهاي يك طرفه سينما را دارد. يكي از زنانهترين عاشقشدنها با همان وسواسها و دلنگرانيهايي كه دخترها موقع عاشق شدن دارند.(همان اول فيلم وقتي دختر ميخواهد از مغازه تلفن بزند فكر ميكند: نه، ممكنه فكر كنه دارم به دوست پسرم زنگ ميزنم. و از مغازه بيرون ميزند) اين همه عشق و اين همه فكر و خيال براي مردي كه واقعا عاشقش نيست اما دختر را عاشق ميكند. آن هم دختري كه متفاوت است و نميخواهد جلوي مردي كه عاشقش شده كم بياورد يا رابطهاش را مثل هزاران نفر ديگر معمولي شروع كند. دنبال يك چيز شگفتانگيز است. رويا ميبافد. ميخواهد همان كتابهايي را بخواند كه مرد خوانده كه نكند جلويش كم بياورد. مرد كه حرف ميزند مفتونش ميشود و با خودش فكر ميكند: هميشه به خودم ميگفتم زيبايي مرد به حرف زدنشه.
عاشقانهترين صحنه فيلم وقتي است كه بالاخره بعد از آن همه ديد زدن از پشت پنجره، براي اولينبار مرد در يك كافه جلو آمده و با او حرف زده. دختر هنوز مات اتفاقي است كه برايش افتاده و مثل همه دخترها دست به دامان دوست پرشر و شورش شده تا از او درباره اين حس جديدي كه در دلش دارد پرس و جو كند. مثل همه دخترهاي عاشق اصلا حرفهاي مرد را نشنيده فقط در آن لحظه حل شده. دائم نگران بوده كه نكند سوتي بدهد. حالا سوري كه نامزد دارد و در رابطه با پسرها كلي باتجربه است، ميخواهد به داد دل درمانده دوستش برسد. دختر ماجراي كافه را تعريف ميكند. ماجرا يعني همان برخورد چند لحظهاي كوتاهي كه تعريف كردنش براي دخترها و خيالپردازي دربارهاش ميتواند روزها طول بكشد. مرد برايش يك قله دستنيافتني به نظر ميرسد. هر كلامي كه گفته رويايي است. سوري زياد جدي نميگيرد. انقدر عاشقي و بازي كرده در زندگي كه ميداند اين مبهوتشدنها در عاشقي طبيعي است و ميزند به در شوخي و مسخرهبازي. دختر اما انگار حرفهاي سوري را نميشنود.
دختر: سوري؟ / سوري:چيه؟ / دختر:يعني من مفت و مسلم عاشق شدم؟(مكث ميكند) آره؟
هامون / داريوش مهرجويي - ۱۳۶۸
ندا ميري: اين يه چيزيه پر از درد و راز و رمز و عشق...
نشست روبروي دكتر سماواتي. سرخورده، نااميد، تندادهاي رنجور به جمود و اسيري محزون در ميل گريز. خالي. خالي از حادثه. آنقدري كه هيچ موجي به هيچ كرانهاي نميزد در آن پوست روشن يكدست. به دكتر گفت بايد برود يك جايي كه بشود نفس كشيد. گفت دارد زندگياش را تلف ميكند با هامون. گفت ديگر خيال نميكند هر آنچه از زير قلم او بيرون ميآيد يك واقعه تاريخيست. تا كه گم كرد حضور پيرمرد را و باقي دلدل را زير لبي ادا كرد كه همهچيز مرده است، هيچچيزي معنا ندارد. دكتر كه پرسيد چطور با هامون آشنا شده؟ معجزه اتفاق افتاد در صوت و صورت آن پرورده به ناز. مهشيد از كليشهيِ كهنه و بيرنگِ اصرار پدر و خواستگارِ پولدارِ عوضي و... عبور كرد و رسيد به تبركِ گزارهي بعد با هامون آشنا شدم. و تمام. كدري از چهره مهشيد به تبسمي ديرياب، محو، و خيلي كوتاه، گم شد و همزمان كه او رفت به بطنِ خاطرهي ذوق و شوق كودكانه مردش، تصوير كات خورد به صورتِ هامون. به شهادتِ كلامِ مهشيد... كه ببينيم آن هيهاتِ معصوميت و كودكي را در قامتِ بزرگسالِ مردي كه دم در مطب، دردِ دلِ سهمش، عشقش، زنش با يك غريبه را گوش ايستاده است. هامون سرش عقب رفت و به ديوار تكيه كرد شنيدنِ مهشيدش را. و دوربين همانجا نامحرم شود انگار به آن يكي، دو ثانيه اوجِ بلند در اين روزهايِ گسِ خطوطِ ثابت، فلاشبك زد به قديمترها. آن روزهايي كه مهشيد سفيد ميپوشيد. و هامون همانطور مات و مبهوتش ميخواند به راستي صلت كدام قصيدهاي اي غزل. و سرش عقب ميرفت و به ديوار تكيه ميكرد تماشاي مهشيدش را. ستاره باران هزار سلام به آفتابش را.
نرگس / رخشان بنياعتماد - ۱۳۷۰
پويان عسگري: يك مرد احساساتي آسيب پذير بيمسئوليت، ميان دو زن سخت بيكس كه براي داشتن او تلاش ميكنند؛ يكي ميانسال و ديگري دختري كه در طول داستان زن ميشود. آفاق (فريماه فرجامي) ميانسال، مادر و عاشق و پناه عادل (ابوالفضل پورعرب) بوده و به او عادت كرده. و نرگس (عاطفه رضوي) زن عادل، براي حفظ زندگي تازه شكفتهاش، براي پاكي عادل تقلا ميكند. براي چيزي كه در عرف معنا دارد؛ زن و شوهر. اما آفاقِ تنها - جايي از فيلم خطاب به نرگس ميگويد دل آدم سفره نيست كه هر جا رسيد پهنش كنه - بدبختتر از اين حرفها است. او قرباني رابطهاي شده كه خودش به وجود آورده؛ يك رابطه ممنوعه. نرگس (رخشان بنياعتماد) داستان جنگ اين دو زن براي به دست آوردن پسرك سربه هوا است. يكي از همان داستانهاي رابطه سه نفره كه در تلفيق با لحن و نشانههاي آشناي سينماي خياباني دهه پنجاه شمسي و رويكرد مستندوار و زن آزادخواهي ملايم و اثرگذار بنياعتماد، واجد كيفيت تكاندهنده شده است. يكي از بهترين نمونههاي نمايش لاقيدي مردانه در مواجهه با سخاوت زنانه در تاريخ سينماي ايران. و اين ميزانسن سه نفره در آخر فيلم، در آن هواي باراني و آسفالت خيس خورده به شكل عيني تجلي پيدا ميكند؛ نرگس ميدود و از عادل دور ميشود، عادل ايستاده و نگاهش گره خورده در نگاه آفاق كه آن طرف جاده ساك پول در دست با نگاه سنگينش خواستار عادل است. عادل نگاهش را به سمت نرگس برميگرداند كه بيشتر از او فاصله گرفته، دوباره به آفاق نگاه ميكند. آفاق كه نگاهش روي پسرك موفرفري ماسيده، بهش ميگويد: بريم عادل؟ ... و عادل دور ميشود. ميدود. نه به طرف آفاق. او به چند قدمي نرگس رسيده. و آفاق شوكه و درهم شكسته دور شدن آن دو را نظاره ميكند و بعد از مكثي جانكاه، بياختيار چند قدمي به سوي وسط جاده برميدارد. كاميوني از پشت نزديك ميشود و صداي بوقش صحنه را پر ميكند. خواننده روي دست خوني و بيجان آفاق ميخواند: دم باد بيكسي تكيه دادن به كسي/ گل لاله عباسي يه سبد يه عباسي
قرمز / فريدون جيراني - ۱۳۷۷
پويان عسگري: ناصر ملك (محمدرضا فروتن) يك عاشق بيقرار و مجنون است؛ يك ديوانهي رواني كه عشق ساديستيكي به همسرش هستي مشرقي (هديه تهراني) دارد. او هستي را فقط و تنها فقط براي خودش ميخواهد و نه هيچ كس ديگري. طاقت ندارد ببيند زنش، عشقش، همه چيزش با فردي يا افرادي بگو بخند راه بياندازد. عرف و عقل سليم حكم به محكوميت اين رواني عاشق ميدهد. همه طرف هستي را مي گيرند و ناصر منفور است. اما آنچه كه شهوت و حرارت و شور عاشقانه را در اين بهترين فيلم فريدون جيراني رقم ميزند همان عدم تعادل اين مردك رواني بيپناه است. اين آدم ناجور عقدهاي پرهراس مگر از زندگي چه ميخواهد كه اين قدر تك ميافتد و خودش باعث نابودي خودش ميشود؟ عشق هستي، ماندن هستي، پناه هستي. توي دادگاه ناصر با چشمان تر و بغضي در گلو زل ميزند توي چشم قاضي و به او ميگويد: حاج آقا نذارين زنمو ازم بگيرن. توي مهماني سالگرد ازدواج، وقتي موتيف عاشقانه فيلم شنيده ميشود، نيازمند، چون كودكي كه آغوش مادر ميخواهد، تمناي ماندن هستي را دارد. در آن شب باراني وقتي زنش را به خانه دعوت ميكند تا كلكش را بكند - كه نتوانست، هيچ وقت نتوانست - دوباره عاشقم من را راه مياندازد تا جنون عاشقانهاش در نسبت با اين ترانه و حسي كه نسبت به هستي دارد، شوري دوباره گيرد. او براي هستي، به خاطر عشق همه جانبهاش به او، خواهرش را از پا درميآورد تا مبادا گزندي به جانپناهش برسد. و در انتهاي فيلم، جايي كه ميزانسن قرباني و انتقام گيرنده عوض شده، خودش را از آنسوي مرز، از دل آتش و خون و پليس به محبوبهاش ميرساند تا بهش بگويد: بدون داشتن او زندگي هيچ معنايي ندارد. ميآيد تا جان خودش و هستي و دختر هستي را بگيرد. اما چه نصيبش ميشود؟ هستي خونسرد و منزجر چاقو را در قلبش فرو ميكند و بعد از بالاي پلهها به پايين پرتابش ميكند. ناصر ريق رحمت را سرميكشد. او حالا مرده. اما ويروسش منتقل شده. هستي نشسته و به جايي نامعلوم خيره شده. احتمالا دارد به اين فكر ميكند كه ديگر تا پايان زندگياش هيچ مردي اينگونه آرزو و سوداي او را در سر نخواهد پروراند. به اينكه هيچ دل زاري، چون دل ناصر ديگر قرار نيست برايش بتپد.
شهر زيبا / اصغر فرهادي - ۱۳۸۲
احسان سالم: مثل خود فرهادي كه در دورانِ پيشا الي زندگي ميكرد، شهر زيبا هم، زيستِ سادهتري از امثالِ جدايي نادر از سيمين دارد. اعلا و فيروزه پيشِ امام جماعتِ مسجد محل بودهاند و پيرمرد با گفتنِ اين كه شما پول ديه رو آماده كنيد من راضيش ميكنم اميدوارشان كرده، اميدوار كه ابوالقاسم راضي شود و اكبر، برادرِ فيروزه و دوستِ اعلا اعدام نشود. حالا وقتِ جشن است. چلوكبابِ فرد تبريزي، با ميزي پلاستيكي نوشابههاي شيشهايِ زرد، با نوازندهي دورهگردي كه با آكاردئون، سلطانِ قلبها ميزند. حالا وقتِ آشنايي بيشتر است... اسمت چيه مشتي؟... بهش بگو اسم خودت چيه؟ چند سالته؟ از اينجا بهبعد هر نگاه و اصلن هر فعلِ فيروزه، آشكارا رنگِ مهر به خود گرفته، نميتواند به انگشتري كه اعلا برعكس به دست كرده هم بيتفاوت باشد و به خيال حلقه بودنش چند لحظهاي دمغ ميشود، انقدر دنياي داستان در هم گرهخورده و بيرحم است كه فضاي رستوران و دودِ سيگارِ اعلا و تمامِ آن تلخيِ نصفه و نيمهي انتهاي سكانس مثل تنفسي و آبِ گوارايي در كنارِ دوزخ است. مهرِ اين سكانس به اطراف هم پاشيده شده، طوري كه بعد از رسيدن به خانه، فيروزه با حالتي ملتمسانه پرسيده فردا هم مياي؟... دلمان تنگ شده براي عاشقيكردنهاي شخصيتهاي فرهادي.
جرم / مسعود كيميايي - ۱۳۸۹
كاوه اسماعيلي: مثل آن صحنه معروفِ فيلم كه رفيق براي نمايش ايمانش دست در كيسهي مار ميكند و گذر سياوش از آتش را بي هيچ پردهپوشي تماشا ميكنيم اينجا هم كيميايي، توصيفِ واژه را تبديل به خودِ واژه ميكند. رضا سرچشمه زير پلهها ايستاده و جوري مليحهاش را تماشا ميكند كه عشق مثل خون از جسم يار بيرون ميريزد و مليحه ميگويد وقتي اينجوري نگاه ميكني اينجوري ميشه ديگه. وقتي ميخواهند بروند يه وَري كه رضا كُت سياهي كه درست بيرون درِ خانه به تن كرده، پوشيده و مليحه آن يه چادر سفيدِ بهترش را سر كرده، راست قامت و درخشان از كنار ديواري رد ميشوند كه دربهدرهايِ بد رنگِ خمودهي كنج ديوار زير پايشان دراز ميشوند. و بعد هنگام وداع رضا همه لطافتش را جمع ميكند و عاشقانهاش را اينجوري خطاب به مليحه ميگويد كه تو خودت گرگي. لبخند مليحه قانعمان ميكند كه اين رمانتيكترين سوي كيميايي و مردانش است.
چيزهايي هست كه نميداني / فردين صاحبالزماني - ۱۳۸۹
وحيد جلالي: به خاطر قوانين سينماي ايران كه تصوير كردن عشق در آن سخت است، فيلم عاشقانه ساختن در سينماي ايران هم سخت است و به طبع پيدا كردن سكانسي عاشقانه در سينماي ايران مانند نمونههاي درخشاني كه از سينماي جهان به ياد داريم هم سختتر. انتخابها محدودند و بارها، كم و زياد، از آنها گفته شده. اما چيزهايي هست كه نميداني از معدود فيلمهاي متأخر ساخته شده در اين گونه است كه دو سه سكانس محشر دارد كه به درد اين بخش ميخورد. دوربين با نمايي زيبا از شب و چراغهاي خاموش و روشناش شروع ميكند تا علي و خانم دكتر داخل قاب قرار بگيرند. قابي با رنگهاي گرم و زنده و نگاههاي مشتاق اين دو؛ انگار در تضاد با قاب خلوت و ساكن با رنگهاي سرد و دلمردهي خانه علي كه تا پيش از اين علي را چندينبار تنهايي در آن ديده بوديم. قبلتر دلمان ميخواست همراه علي و خانم دكتر وارد كافه دنيس ميشديم. به خصوص كه شب قبل، از گذشتهشان براي هم گفته بودند و چشمان ما حريصانه دنبال آنها بود ولي انگار هنوز مَحرَم نبوديم تا اينجا. تا جايي كه علي شروع به گفتن ميكند. كسي كه سكوت و سردياش، بيعملي و نظارهگر بودناش را تا به حال ديده بوديم. حالا ولي او براي اولين بار (؟) از سيما (گذشته) عبور ميكند و به خانم دكتر (حال) ميرسد و اين خود تغيير بزرگي است. و در انتهاي همين سكانس است كه خانم دكتر از علاقه خود به علي ميگويد كه هم او و هم ما اين را به قطعيت در بخش پاياني فيلم ميفهميم .قرار نيست علي اين بار رهايش كند. حداقل ما تماشاگرهاي هنوز رمانتيك دوست داريم اينگونه فكر كنيم.
كلاس هنرپيشگي / عليرضا داوودنژاد - ۱۳۹۱
ندا ميري: هل من ناصر ينصرني؟
داخل خانه جنگ است. خانواده بزرگ مادربزرگ افتادهاند به جان هم و پيرزن از صبح همان روز مسخ شده است در اين اغتشاشِ غريبِ بالا و پايينشدنِ قيمتِ سكه كه دارد مرزهاي حريم خانوادهاش را جابجا ميكند. فارغ از اين بلبشو، آن سوي شهر كوچك، دستهاي دختركي را بردهاند به مسلخ يك حنابستن ناخواسته و پسرك، عاشق قديمي كه هنوز بوي خوب و نوجوانِ ميخواهمش در پيچ و تاب كلامش جاري است، ويلان و حيران گز ميكند آسفالت شهر خاكستري مهگرفته را. چرا باران نميزند؟ تا شرجيِ جان پسربچه را كمي سبك كند و اشكهايش را به ميان گيرد؟ پسرك خودخواسته يا ناخواسته ميآيد تا خانه پيرزن. صداي بلندِ ميخواهند او را از من بگيرند پسر شايد چاره كند آن همهمه پول پدر خودم است را. پسربچه ميبارد. صادقانه ميبارد و صداي صداقتش دانه دانه آجر آن خانه را ميلرزاند تا ديگر كسي در اين ضيافت نوپاي مرد شدن، جرات نكند حرف از فروش خانه بزند. علي هنوز پاك است از چرتكه انداختنهاي همه آن بزرگترها و بزرگتري ميكند ميانشان به آراستگي ناب يك عاشقانه ساده، صميمي. بوي خواهش او مشام پيرزن را مينوازد و او را از كماي وحشتآلود روزِ دهشت ميپراند. روزِ دهشت مگر غير از همان روزيست كه برقِ زر حكمراني كند بر درخشندگي چشمهاي عشاق كوچك؟ دلِ شكسته علي و فرياد هل من ناصر ينصرني او، دستهاي پيرزن را تكان ميدهد. عشق بيمهاباي نوجواني، ميتواند جهان را برقصاند.
نظر کاربران
چیز هایی هست که نمیدانی ،عالی بود
عالی
واقــــــــــــعــــــــا لذت بردم :)
لیست خوبی است اما لیلا هم باید اضافه کرد. ممنون
زن دوم