از کتاب قرض دادن نترسید!
داشتن کتاب به معنای این نیست که آنها را قرض بدهیم. البته، من اساساً هیچ مخالفتی با این موضوع ندارم که مردم کتاب را به همدیگر قرض بدهند.
بله، داشتن کتاب به معنای این نیست که آنها را قرض بدهیم. البته، من اساساً هیچ مخالفتی با این موضوع ندارم که مردم کتاب را به همدیگر قرض بدهند. حتی از این کار خوشم هم میآید، به شرطی که ارتباطی با کتابهای شخصی من پیدا نکند. تجربهی تلخ به من آموخته است که از آن لحظهی وحشتناک بترسم، لحظهای که متأسفانه اغلب در پایان مطبوعترین دیدارها و شبنشینیهای دوستانه پیش میآید. دوستانی که دوستشان دارم و به همه چیزشان اعتماد دارم، به همه چیزشان به جز وقتیکه سر و کار با کتاب داشته باشند. یکباره خاموش میشوند، در خودشان فرو میروند، چهار دست و پا روی کف اتاق میخزند، دزدکی به ردیفهای پایین قفسههای کتاب نگاه میکنند و بعد، همان طور که از لای دندانهای خود، آهنگ نامفهومی را با سوت میزنند به جان کتابها میافتند و همان بلایی را سر آنها میآورند که پسرک کوچولو سر کتابهای کتابفروشی آورده بود. من، برای اینکه آنها را از این سرگرمی ناراحتکننده منصرف کنم، به هر حیلهای متوسل میشوم. پیشنهاد میکنم که برای آنها چند صفحهی جالب بگذارم یا به صرف یک چای بسیار عالی دعوتشان میکنم، با دلسوزی فوقالعادهای از حال آنها و برنامهی آنها میپرسم و در این باره که در روزهای مرخصی خود چه خواهند کرد و به کجا خواهند رفت. ولی هیچ فایدهای ندارد. آنها با سردی و بیتفاوتی میگویند:
«ما الان به هیچ چیز، جز مطالعه نیازی نداریم. وررفتن به این کتابها، از هر کاری واجبتر است.»
من با خشم در داخل جلد کتاب با خط درشت به دوستانم التماس میکنم و از آنها خواهش میکنم که مرا فراموش نکنند و در یکی دو هفتهی بعد، بهطور عجیبی احساس میکنم که باید همان کتابهایی را که ندارم، مطالعه کنم.
امانتدادن کتاب، یکی از مخاطرهآمیزترین کارها در جهان است، مگر اینکه با فاضل باوجدانی سر و کار داشته باشید که کتابهای امانتی را صورت میکند و به خودش اجازه نمیدهد که کتاب متعلق به دیگری را گم کند، زیر صندلی سینما یا در اتوبوس جا بگذارد، در صندوق کهنه یا کمد از کار افتادهای بیندازد و یا بدتر از همه، در قفسهای در ردیف طولانی دیگر کتابهای شخصی خودش قرار دهد. من آشنایان خوب بسیاری دارم که تصادفاً در خیابان به هم میرسیم. با دیدن من، رنگ از رویشان میپرد، با آشفتگی مچ دست مرا میگیرند و کتابی را به یاد من میآورند که زمانی از من گرفتهاند و از آن موقع تا حالا هر چه میگردند، اثری از آن پیدا نمیکنند. وحشتناکتر از همه این است که اینها خود علاقه-مندان فطری کتابند، مردمانی مهربان، خیرخواه و گشادهدست که به نوبهی خود دوست دارند به آشنایانشان کتاب بدهند. به همین مناسبت، وقتی کتابی را از شما میگیرند، تنها نخستین مرحلهی سفر طولانی آن از دوکنشینی در بریتانیای کبیر آغاز میشود، کتاب از دهکدههای کوچک تا لنگرگاههای ماهیگیران و جزیرهها میگذرد و سرانجام از جای دوری در ساحل دریای مدیترانه سر درمیآورد و روشن است که اگر کتابی از مرز خارج شد، دیگر بهندرت ممکن است به انگلستان برگردد.
خریدن کتاب، همیشه همراه با خطر است و با این مزاحمتهایی که وجود دارد، بهترین راه به دست آوردن کتاب نیست. من اعتقاد دارم که حتی کوچولوهای دوساله هم باید خودشان را مالک مطلق کتابهایشان بدانند، باید حق داشته باشند هر کاری که مایلند با کتابهای خود بکنند. آنچه به من مربوط است، من هرگز به نوجوان دوستدار کتاب اعتراض نمیکنم که مثلاً چرا با مربا صفحههای کتاب را کثیف و یا با مداد رنگی تصویرهای کتاب را خطخطی کردهاند و احتمالاً مداد رنگی آنها به نوشتههای کتاب هم سرایت کرده است. عمومیترین دلیلی که در برابر من وجود دارد، این است که در آینده، صاحب کتاب از کارهایی که کرده است پشیمان خواهد شد. ولی چه کسی این محاسبه را کرده است که آیا لذتی که او از کار خود میبرد، فایدهی بیشتری میرساند یا جلوگیری از ضرری که احتمالاً بعدها برای او پشیمانی به بار میآورد؟ من خودم هنوز با لذت و افتخار، به داستانهای سحرانگیزی نگاه میکنم که در زمانی دور، آنها را به سبک کاملاً آزادی رنگ کردهام، هنوز تا امروز هم یاد گربهای که به رنگ قرمز روشن درآورده بودم، زنده و خاطرهانگیز است.
من سر از کار کلکسیونرها در نمیآورم که با چاپهای اول کتابها، خود را سرگرم میکنند و به دنبال نادرترین، گرانترین کتابها و دیگر چیزهای منحصربهفرد هستند. من ترجیح میدهم که کتاب، حاشیههای باز داشته باشد و با حروف درشت چاپشده باشد، اگر صحافی آن هم خوب نباشد، چه بهتر، زیرا هم ارزانتر است، هم به سادگی خم می-شود و هم خواندنش راحتتر است.
من اصلاً معتقد به جمعآوری نامرتب کتاب، به هر صورتی که به دست آدم برسد، نیستم. وقتی فرصت میکنم رمانهایی را که به دو بار خواندن نمیارزند، کتابهای درسی را که نمیتوانم به شاگردان کلاسهای پایینتر بفروشم و یا مجموعهی شعرهایی را (و معمولاً شعرهای سدهی نوزدهم) که با حاشیهی طلایی و روی کاغذ اعلای فیلی با چنان حروف ریزی چاپ شده است که تنها موشهای تیزبین میتوانند آنها را از هم جدا کنند، دوربریزم، احساس لذت فوقالعادهای میکنم (که البته بیارتباط با بدجنسی نیست). از طرف دیگر، نباید هر کتابی را که به نظرتان میرسد امروز به دردتان نمیخورد، به کهنهفروش بفروشید. چه بسا بعدها سالهای زیادی به دنبال سطری یا صفحهای از یک کتاب قدیمی باشید و هر چه بیشتر جستوجو کنید کمتر به نتیجه برسید.
وقتی از کتابخانههای کمی که برای بچهها وجود دارد دیدن میکنم و میبینم که قفسههای آنها پر است از کتابهای سی سال پیش، این فکر در من قوت میگیرد که هر چه میتوانم کتابهایشان را «به امانت» بگیرم، بدون اینکه قصد برگرداندن آنها را داشته باشم.
چه بسیار دیده شده که وقتی یک «کتابباز» با شور و شوق زیاد، به کتاب کمیابی بر میخورد، پیش خود فکر میکند اصلاً برای چه آن را به امانت بگیرم؟ بهتر است که آن را بخرم! و با وجود همهی غیرمنطقیبودن این رفتار، برق وحشیانهای در چشمان او می-درخشد.
سرهنگ لورنس، که به خاطر مسافرتها و ماجراهایش در عربستان شهرت پیدا کرده است، زمانی در منزلی زندگی میکرد، با اتاقی که بدون تردید بسیاری از دوستداران کتاب، آرزوی آن را میکنند. چهار دیوار آن، پر از قفسههای کتاب بود و در وسط اتاق تختی قرار داشت که از روی آن، بدون هیچ زحمتی میشد به هر کتابی که لازم است دسترسی پیدا کرد. من از چنین راهحل سادهای برای مسائل که عنصر نبوغ هم در آن به چشم میخورد، خوشم میآید. بسیاری از «کتاببازان» دربارهی چنین نظم و ترتیب فوقالعادهای حتی فکر هم نمیکنند. آنها ترجیح میدهند که کار را به دست تقدیر بسپارند: امواج کتاب، ابتدا اتاقهای مسکونی را فرا میگیرد، بعد نوبت زیر شیروانی میرسد، از آنجا تمام پلهها را پر میکند و سرانجام به انبارها، صندوقخانهها و پستوها سرایت میکند. من با وحشت و همدردی دربارهی کسی فکر میکنم که قربانی واقعی دیوانهواری شد که نسبت به کتاب داشت. او ناچار شد از تلاش برای منظمکردن کتابهایش دست بکشد و به همان ترتیب که در قفسه هستند، تن دهد. خانهی او تا سقف، لبریز از کتاب شده بود و تنها در وسط، راه باریک سوراخمانندی باقی مانده بود که یک آدم میتوانست از آنجا به طرف در خروجی حرکت کند. کار به جایی رسید که هر وقت میخواست به یکی از کتابهایش نظری بیندازد، مجبور میشد از خانه خارج شود و نسخهی تازهای از آن را بخرد، زیرا پیداکردن نسخهی خودش از عهدهی هیچ کسی بر نمیآمد.
او دیگر صاحب کتابهایش نبود، بلکه بردهی آنها شده بود. من شخصاً اعتقاد دارم که ما باید خیلی پیش از آنکه به چنین وضعی دچار شویم، جلو کتابپرستی خود را بگیریم.
بله، جمعکردن کتاب یکی از بهترین سرگرمیهاست و من خیلی خوشحالم که توانستم شاهد نخستین گامهایی باشم که در این زمینه، چند روز قبل در قسمت کودکان یک کتابفروشی برداشته میشد.
ارسال نظر