سگ آبی خانم جودی فاسترِ جوان
موقعيتهاي تازه در طول زندگي اغلب اوقات محل مناقشههاي بسياري ميشود و اين بازخوردها گاه در تقابل با ديگر اعضاي يك خانواده يا در وجود يك فرد زمينه برقراري آن موقعيت حتي با استحالهي ظاهري يا باطني آن را فراهم ميسازد.
در «سگِ آبي» يكي از اين موقعيتها در خانواده "والتر بلك"(مل گيبسون) رخ ميدهد. او پس از مدتي افسردگي كه همسر و پسرانش را به ستوه آورده ناگهان با كشف و در واقع رو آوردن به يك عروسك دستي كه يك سگِ آبيست، بخشي از خودش را در اختيار آن قرار ميدهد. سگِ آبي توسط والتر هدايت ميشود و والتر به جاي او صحبت ميكند، اما در اين موقعيت تازه والتر همچون شاگرد و يك مريد طبق خواستهي سگِ آبي عمل ميكند.
والتر به دو شخصيت تبديل ميشود، يكي همان والتر افسرده و ديگري سگِ آبي كه دانا، بامزه، خشن و جديست. اين وضعيت براي همسرش "مرديت"(جودي فاستر) حداقل براي مدتي هم كه شده خوشايند است.
پسر كوچكش كاملاً سگِ آبي را باور ميكند و حتي جرقه ساخت اسباببازي تازهاي را در ذهن والتر كه يك شركت ساخت اسباببازي دارد، ميزند. اما پسر بزرگ او "پورتر"(آنتون يلچين) از پدرش نااميد شده و سعي ميكند هرگز مثل او نباشد.
شايد اولين پرسشي كه به ذهن برسد اين است كه آيا والتر به اين جان دادن به سگِ آبي وانمود ميكند و از آن آگاه است، يا واقعاً در اين موقعيت رواني گير افتاده و چارهاي جز تسليم در برابر خواستههاي سگِ آبي يا بخشي از وجودش ندارد؟ پاسخ را ميتوان در پايان فيلم پيدا كرد. او در نهايت دستش را كه با آن به عروسك سگِ آبي جان ميداده قطع ميكند. پس قضيه كاملاً جديست.
اما بگذاريد بلافاصله پرسش دوم را مطرح كنم: اگر حضور و سر برآوردن سگِ آبي توانسته به والتر كمك كند تا از شر افسردگياي كه به آن دچار بود خلاص شود، چرا والتر بايد بيرحمانه او را و در واقع بخشي از وجودش را از خود جدا كند؟ يافتن پاسخ اين سئوال اما در مواجهه با روند اوج و فرود دوگانهي والتر/ سگِ آبي در مدت كوتاه حضورشان در موقعيت تازهي زندگي خانواده والتر بلك ميسر است.
نقطه آغاز فرود سگِ آبي و يا به نوعي خودآگاهي تازهي والتر در شب سالگرد ازدواج او و مرديت اتفاق ميافتد. در حالي كه والتر به خاطر اينكه مرديت از او خواسته آن شب سگِ آبي را فراموش كند، دوباره در همان قالب افسردهاش فرو رفته، مرديت براي رهايي از وضعيتي كه والتر در آن گرفتار است هديهاي به او ميدهد كه در واقع جعبهايست با عكسهاي خانوادگي در آن. والتر عصبي ميشود و اينجا سگِ آبيست كه به كمك او ميآيد و به مرديت اعتراض ميكند كه والتر دچار افسردگيست و نه فراموشي و يادآوري گذشته به او كمكي نميكند.
بعدتر به لطف اسباببازي تازه و موفقي كه والتر با الهام از سگِ آبي ساخته، در يك برنامه تلويزيوني شركت ميكند و همه مايههاي اصلي اين تحول را رو ميكند. او از آن جنبه از زندگي كه او را به پلهاي تازه هدايت كرده حرف ميزند. از فرار از روزمرگي از دامي كه خودمان براي خودمان درست ميكنيم و گاهي مجبوريم تا پايان در اين تلهي لعنتي دستوپا بزنيم. والتر از شروعي دوباره و متفاوت و به نوعي يك انقلاب دروني حرف ميزند. اين ميزان خودآگاهي و خودشناسي كه به كمك برونريزي در هيبت يك عروسك كوچك سگِ آبي شكل ميگيرد، والتر را از افسردگي و كرختي نجات ميدهد.
اگر دنبال مفهوم و حرف حساب فيلم هستيد همينجاست. براي روشنتر شدن ماجرا تأمل در داستان پورتر، پسر بزرگ والتر ميتواند كمك ميكند. پورتر در دبيرستان اين مهارت را دارد كه به جاي ديگران و براي آنها تحقيق و مقاله بنويسد. نوشتههايي كه بخشي از آن مرهون و نتيجهي ذات صاحب آنها بايد باشد و پورتر با شناخت نسبياي كه از سفارشدهنده پيدا ميكند، قالبي به آنها ميدهد كه از وانمودكردنش به جاي ديگران حاصل ميشود. "نورا"(جنيفر لارنس) از او ميخواهد كه متن سخنراني مراسم فارغالتحصيلياش را بنويسد.
اما نزديك شدن پورتر به نورا تجربههايي براي او رقم ميزند كه گسترهي تازهاي را در مقابلش قرار ميدهد. شكستن پوستهي كهنه و يا به تعبير والتر جعبهاي كه در آن گرفتاريم شهامت و جسارتي ميخواهد تا در مقابل واكنشهاي ديگران مقاوم باشد. پورتر در اتاقش كاغذي به ديوار چسبانده كه كلمه «سلام» به فونت درشت فارسي روي آن نوشته شده و احتمالاً به زبانهاي ديگر هم اين كلمه را نوشته و به ديوار چسبانده تا معنايي باشد بر تمايل هاي وسيعي كه هنوز آنها را نپرورانده.
و نيز كوبيدن سرش به ديوار نازك و سست اتاق كه منجر به سوراخ شدن آن ميشود نشانهايست كه پويش فروخوردهي ذهن او را نمايان ميكند. از همان سركوب و در خود فروريختنهايي كه در نهايت آدمهايي مثل والتر را به افسردگي ميرساند.
در صحنهاي از فيلم والتر سرش را در همان حفره روي ديوار فرو ميبرد تا اين همسانسازي برجسته شود. نورا هم وقتي دوباره سراغ علاقه و هنري كه به اجبار فراموشش كرده بود، يعني نقاشي ديواري، ميرود براي پورتر طرحي ميكشد كه به پرواز درآوردن انديشههاي دروني و گمشدهي ذهني مضمون آشكار آن است.
نورا هم خودش و هم پورتر را به يك تغيير دعوت ميكند. تغييري كه والتر پيشتر آن را به سبك خودش عملي كرده بود و حالا كه در موقعيت تازه هويت مطلوبش را مييابد آن بخش از وجودش را كه بر او غالب شده بود قرباني ميكند تا با ترميم و جوانهزدنِ دوباره، آن را در «حالت» جديد تعميم دهد.
با اينكه سمتوسوي اين نوشته به «سگِ آبي» مثبت است، اما در ارزيابي نگارنده فيلم فوقالعادهاي نيست. «سگِ آبي» فيلم دلپذيريست و با وجود ايراداتي كه دارد، از جمله انفعال شخصيتي كه خود فاستر بازي ميكند و يا اشارههايي كه به اتفاقات گذشتهي زندگي نورا ميشود، نكات مثبتِ نسبتاً قدرتمندي دارد. مهمتريناش بازي "مل گيبسون" است. او كه پس از وقفهاي پنجساله به دليل ساختن دو فيلم پرحرفوحديـثاش، سال گذشته در تريلــر ناموفق «لبه تاريكي» بازي كرده بود، در «سگِ آبي» بازي چشمگيري ارائه ميدهد.
گيبسون چشمان آبي ِنافذي دارد و حالت چهرهاش اين قابليت را دارد تا در مدت كوتاهي بلاهت و جديت را منتقل كند و صدايي دورگه و بم كه در اين فيلم بهخصوص در پروراندن شخصيت سگِ آبي به كمكش آمده. واقعاً در لحظاتي از فيلم تشخيص اينكه گيبسون والتر بلك را بازي ميكند يا سگِ آبي دشوار است و چنان حركات و صداهايش بهاندازه است كه گويي يك زيرنويس عروسكي قابل توجه به فيلم افزوده شده!
"جودي فاستر" سينماگر جواني نيست و در ۴۹ سالگي پس از تجربههاي ريز و درشت بازيگري، در «سگِ آبي» سومين كارگردانياش را در سينما ارائه ميكند و جالب اينكه براي بازيگر نقش اولش سراغ مل گيبسوني رفته كه چون او تجربههاي كارگرداني محدودي دارد، اما به گمانم همهمان معتقديم كه "مل گيبسون" فيلمساز قابلتريست. "جودي فاستر" ميتواند حتي تنها با فيلم بعدياش(اگر به چند سال بعد موكول نشود) انديشههاي جوان و كليشهي كارگردان تازهكار را به فراموشي بسپارد، چرا كه نه؟
منبع: سینما نگار
باز نشر: مجله اینترنتی Bartarinha.ir
ارسال نظر