قصه کودکانه
مرد کوچک و یک آرزو
پاتریک هیچ وقت دوست نداشت تکالیف مهدش را انجام دهد. میگفت: «این کار خیلی سخت است و من دوست ندارم تکلیف بنویسم، به جایش میخواهم بازی کنم.»
پاتریک هیچ وقت دوست نداشت تکالیف مهدش را انجام دهد. میگفت: «این کار خیلی سخت است و من دوست ندارم تکلیف بنویسم، به جایش میخواهم بازی کنم.»
معلمهای پاتریک میگفتند: «پاتریک! تکلیف شبت را بنویس و گرنه چیزی یاد نمیگیری!»
پاتریک بعضی وقتها فکر میکرد واقعا چیزی یاد نگرفته و دوستانش بیشتر از او بلد هستند، اما چه کار میتوانست بکند. دوست نداشت تکلیف بنویسد.
یک روز که گربه پاتریک با عروسک کوچکی بازی میکرد. پاتریک عروسک را از دست گربه قاپید. اما با تعجب دید که عروسک نیست و یک مرد واقعی است. مرد کوچکتر از آن بود که فکرش را بکنید. او یک پیراهن پشمی کوچک و زیر شلواری تنگی که از مد افتاده بود را به تن کرده بود و یک کلاه دراز مثل کلاه جادوگرها داشت.
پاتریک با تعجب به مرد کوچک نگاه میکرد. مرد گفت: «نجاتم بده. نجاتم بده. من را دوباره به دست این گربه نده، در عوض اگر من را نجات بدهی، قول میدهم آرزویت را برآورده کنم.»
پاتریک خیلی خوشحال شد و فکر کرد تمام مشکلاتش حل شده است. برای همین گفت: «فقط یک شرط دارد!»
مرد کوچک گفت: «هر چه باشد قبول میکنم.»
پاتریک گفت: «باید قول بدهی تا آخر سال تمام تکلیفهای من را بنویسی. اگر کارت را خوب انجام بدهی من تمام نمراتم را بیست میگیرم. آن وقت است که میفهمم تو کارت را خوب انجام دادی.» صورت مرد کوچک مثل کهنهای که مچاله شده باشد چروک خورد. اخم کرد و لبهایش را غنچه کرد و گفت: «باشد، این کار را میکنم.» پاتریک دفترهایش را جلوی مرد کوچک گذاشت و گفت: «امروز باید یک نقاشی از خانهای زیبا بکشی.»
مرد کوچک هیچ وقت خانه آدم بزرگها را از دور ندیده بود و نمیدانست چطور باید آن را بکشد. برای همین هم گفت: «کمکم کن، من نمیدانم خانه چطور جایی است و چه شکلی دارد.»
پاتریک مداد رنگیها را برداشت و در دفتر ش یک خانه کشید و گفت: «خانه این شکلی است که تو میتوانی بعدا آن را با رنگهای زیبا رنگ کنی.»
مرد کوچک گفت: «مثلا چه رنگی؟»
پاتریک خانه را رنگ کرد و به مرد کوچک گفت: «اینطوری.»
از آن روز به بعد هر وقت پاتریک تکالیفش را جلوی مرد کوچک میگذاشت مجبور بود آنها را به مرد کوچک یاد بدهد.
آخر سال پاتریک به دفترهایش نگاه کرد. مرد کوچک هیچ کاری نکرده بود و پاتریک خودش تمام تکالیفش را با شوق و ذوق انجام داده بود.
خانم معلم تمام صفحات دفترش را یک بیست بزرگ داده بود.
ارسال نظر