قصه کودکانه
پیرمرده ، خرسه ، روباه
پيرمردي كشاورز، زمين كوچكي داشت. پيرمرده در زمينش گندم ميكاشت. روزي از روزهاي خدا، در يك صبح زيبا، پيرمرده داشت زمين را شخم ميزد، كه يكهو يك خرسه گنده بد، سروكلهاش پيدا شد. چشمهاي پيرمرده از ترس چارتا شد.
خرس گنده گفت: «پيرمرد! منو شريك خودت ميكني؟»
پيرمرده ترسيد، لرزيد، به خودش پيچيد و گفت: «باشه، قبول!»
خرسه گنده گفت: «تو شخم بزن، من وقت آبياري برميگردم تا كمكت كنم.»
بعد رفت كه رفت. وقتي خرسه رفت، پيرمرده خنديد. پايين پريد و بالا پريد و با خودش گفت: «خرسه خيلي نادونه، هيچي يادش نميمونه.»
روزها گذشت، خرسه برنگشت. شخم زدن انجام شد. كار شخم زدن تمام شد. نوبت بذرپاشي رسيد. پيرمرده بذرها را پاشيد. بذرپاشي هم انجام شد. كار بذرپاشي تمام شد. نوبت آبياري شد. پيرمرده راه آب را باز كرد و آب توي زمينش جاري شد. پيرمرده داشت زمين را آب ميداد كه يكهو چشمش به خرسه افتاد. خرسه گفت: «من كار داشتم، دير رسيدم. آبياري هم كه تموم شده. پس من ميرم، وقت درو برميگردم.»
پيرمرده ترسيد، لرزيد، به خودش پيچيد و گفت: «باشه، قبول.»
خرس گنده هم رفت كه رفت.
روزها گذشت. خرسه برنگشت. گندمها سبز شدند، بلند شدند، طلايي شدند، قشنگ شدند. موقع درو رسيد. پيرمرده گندمها را درو كرد و روي هم چيد. پيرمرده داشت گندمها را ميچيد كه يكهو خرسهرو ديد.
خرسه گفت: «من كار داشتم، دير رسيدم. كار درو هم كه تموم شده. پس من ميرم هر وقت كاه و گندم رو جدا كردي، برميگردم.»
پيرمرده ترسيد، لرزيد و به خودش پيچيد و گفت: «باشه، قبول.»
خرس گنده هم رفت كه رفت.
پيرمرده اول دعا كرد، بعد كاه و گندم را از هم جدا كرد. پيرمرده براي اين كه كاه و گندم را از هم جدا كند، آنها را ميفرستاد هوا. باد ميپيچيد توي گندمها. باد به گندمها ميخورد، كاه را يك طرف ميبرد، گندم را يك طرف ميبرد.
روزها گذشت، خرسه برنگشت.
كاهها رفت يك طرف، گندمها رفت يك طرف. كاه زياد بود، گندم كم بود. كاه يك كوه شد، گندم يك تپه كوچك شد.
جدا كردن كاه و گندم انجام شد، اما تا كار تمام شد، خرسه از راه رسيد و گفت: «پيرمرد! تو اين مدت روز خوش به خودت نديدي. تو خيلي زحمت كشيدي. آفتاب خوردي، عرق ريختي. پس كاه كه كوه شده واسه تو، گندم كه تپه شده واسه من.»
پيرمرد غمگين شد. ابروهاش پرچين شد، اما ترسيد و لرزيد و ساكت ماند. خودش را به تخته سنگي رساند. دلش شكست و روي تخته سنگ نشست.
از آن طرف دشت، روباهي ميگذشت. روباه پيرمرد را ديد. جلو آمد و پرسيد: «چرا غمگيني پيرمرد؟»
پيرمرد ناله كرد، گريه كرد و لابهلاي گريههايش گفت كه خرسه چه بلايي سرش آورده. چه جوري حقش را خورده.
روباهه گفت: «كمك نميخواي؟ رفيق بيكلك نميخواي؟»
پيرمرده گفت: «چرا نميخوام.»
روباهه گفت: «پس كاري كه ميگم انجام بده. من ميرم اون ور دشت، با دمم گردوخاك درست ميكنم. وقتي خرس پرسيد چه خبره؟ بگو يه چشم پسر پادشاه كور شده، يه چشمش كم نور شده. دواي دردش هم روغن خرسه. مواظب باش هيچ كدوم از سوارهاي پادشاه به تو نرسه.»
خرسه گنده داشت كيسههاي بزرگش را پر از گندم ميكرد و سرود ميخواند كه پيرمرده خودش را به خرسه رساند. پيرمرده كه رسيد، خرسه گردوخاك دشت را ديد. دست از كار كشيد و از پيرمرده پرسيد: «اين گردوغبارها چيه؟ پشت اين غبارها كيه؟»
پيرمرده گفت: «مگه خبر نداري؟ يه چشم پسر پادشاه كور شده، يه چشمش كمنور شده. دواي دردش هم روغن خرسه. مواظب باش هيچكدوم از سوارهاي پادشاه به تو نرسه.»
خرس گنده ترسيد، لرزيد. به پيرمرده گفت: «حالا من چي كار كنم؟»
خرسه، فوري رفت توي كيسه. پيرمرده هم در كيسهرو بست و راحت يك گوشه نشست. پيرمرده خنديد و خنديد. خرسه ماجرا را فهميد. به پيرمرده گفت: «اگه منو آزاد كني همه گندمهارو ميدم به تو.»
پيرمرده گفت: « خرس بدي مثل تو از كجا معلوم به قولش عمل كنه؟»
خرسه گفت: «پس ميخواي با من چي كار كني؟ تورو خدا منو از كوه پرت نكن كه دردم ميآد. با چوب هم تو سرم نزن كه دردم ميآد.»
پيرمرده گفت: «جاي خرسهاي بدي مثل تو توي جنگل نيست، تو مزرعه نيست، تو طبيعت نيست. جاي خرسهاي بدي مثل توي شهره. توي قفس. همين و بس.»
پس از شكر خدا، پيرمرده شروع كرد به كيسه كردن گندمها. گندمها را كه در كيسه كرد و چيد، يكدفعه روباهه سر رسيد. روباهه گفت: «مگه من شر خرسرو از سر تو كم نكردم، گورشو كم نكردم.»
پيرمرده گفت: «معلومه روباه جان!»
روباهه گفت: «پس حالا بايد گندمها رو بدي به من!»
پيرمرده گفت: «روباه بيچاره تو اين جار چي كار ميكني؟ من فكر كردم فرار كردي.»
روباهه پرسيد: «چرا؟»
پيرمرده گفت: «مگه صداي سگهاي آباديرو نشنيدي؟ مگه اومدنشونو نديدي؟»
روباهه به خودش لرزيد، ترسيد. يكدفعه دويد. دويد و دويد و دور شد.
پيرمردههم گندمهايش را با خيال راحت كيسه كرد.
منبع : مجله شهرزاد
ارسال نظر