چه کسی «فوت کوزه گری» را میدانست؟
این مثل را وقتی به کار میبرند که بخواهند بگویند یک نفر بسیاری چیزها را میداند ولی یک چیز مهم آن را نمیداند.
کوزه گری بود که کوزه و کاسه لعابی میساخت. خیلی هم مشتری داشت. این کوزه گر یک شاگرد زرنگ داشت. چون کوزه گر شاگردش را خیلی دوست داشت از یاد دادن به او کوتاهی نمیکرد. چند سال گذشت و شاگرد تمام کارهای کوزه گری و کاسهگری را یاد گرفت و پیش خودش فکر کرد که حالا میتواند یک کارگاه جدا درست کند. به همین جهت بهانه گرفت و به استادش گفت: "مزد من کم است" کوزهگر قدری مزدش را زیاد کرد ولی شاگرد باز هم راضی نشد و پس از چند روز گفت: "من با این مزد نمیتوانم کار کنم" کوزهگر گفت: "آیا در این شهر کسی را میشناسی که از این بیشتر به تو مزد بدهد؟"
شاگرد گفت: "نه! نمیشناسم ولی خودم میتوانم یک کوزه گری باز کنم" کوزه گر گفت: "بسیار خب ولی بدان من خیلی زحمت کشیدم تا کارهای کوزه گری را به تو یاد دادم انصاف نیست که مرا تنها بگذاری" شاگرد گفت: "درست است ولی دیگر حاضر نیستم اینجا کار کنم" کوزه گر گفت: "بسیار خب حالا بیا شش ماه هم با ما بساز تا یک شاگرد پیدا کنم" شاگرد گفت: "نه! حرف مرد یکی است" و بعد از آن رفت و یک کارگاه کوزه گری باز کرد و مقداری کوزه و کاسههای لعابی ساخت تا با استادش رقابت کند و بازار کارهای استادش را بگیرد. ولی هرچه ساخت دید بیرنگ و کدر است و مثل کاسههای ساخت استادش نیست.
هرچه فکر دید اشتباهی در درست کردن آنها نکرده ولی کاسهها خوب نشدهاند. بعد از فکر زیاد فهمید که یک چیز از کارها را یاد نگرفته. پیش استادش رفت و درحالی که یکی از کاسههایش دستش بود به استادش گفت: "ای استاد عزیز حقیقت این بود که من میخواستم با تو رقابت کنم ولی هرچه سعی کردم کاسههایم بهتر از این نشد. آیا ممکن است به من بگویی که چرا اینطور شده؟" کوزهگر پرسید: "خاک را از کدام معدن آوردی؟" گفت: "از فلان معدن" استاد گفت: "درست است، گل را چطور خمیر کردی؟" گفت: "اینطور..." استاد گفت: "این هم درست، لعاب شیشه را چطور ساختی؟" گفت: "اینطور..." استاد گفت: "درست است آتش کوره را چه جور روشن کردی؟" شاگرد گفت: "همانطور که تو میکردی" استاد گفت: "بسیار خب، تو مرا در این موقع تنها گذاشتی و دل مرا شکستی من از تو شکایت ندارم چون هر شاگردی یک روز باید استاد شود ولی اگر بیایی و یکسال دیگر برای من کار کنی یاد میگیری" شاگرد قبول کرد و به کارگاه برگشت ولی دید تمام کارها همانطور مثل همیشه است. یکسال تمام شد.
شاگرد پیش استاد رفت. استاد گفت: "حالا که پسر خوبی شدی بیا تا یادت بدهم" استاد رفت کنار کوره و به شاگردش گفت: "کاسهها را بده تا در کوره بچینم و خوب هم چشمانت را باز کن تا فوت و فن کار را یاد بگیری". استاد کاسهها را از دست شاگرد گرفت و وقتی خواست توی کوره بگذارد چند تا فوت محکم به کاسهها کرد و گرد و خاکی را که از آنها بلند شد به شاگردش نشان داد و گفت: "همه حرفها در همین فوتش هست. تو این فوت را نمیکردی" شاگرد گفت: "نه من فوت نمیکردم ولی این کار چه ربطی به رنگ لعاب دارد؟" استاد گفت: "ربطش اینست، وقتی که این کاسهها ساخته میشود چند روز در کارگاه میماند و گرد و خاک روشان مینشیند وقتی چند تا فوت کنیم گرد و غبار پاک میشود و رنگ لعاب روی آن روشن و شفاف میشود و جلا پیدا میکند. حالا برو و کارگاهت را روبراه کن".
ارسال نظر