افراد عجیبی که در سیرک بارنوم نمایش دادند
فیناس تیلور بارنوم در سال ۱۸۴۱ وارد کار سیرک شد و موزه آمریکایی اسکادر را خرید و نام آن را به موزه آمریکایی بارنوم تغییر داد.
فرانک لنتینی، سه پا داشت
فرانک لنتینی در ۱۸ مه ۱۸۸۹ در سیسیل به دنیا آمد. او سه پا، شانزده انگشت و دو اندام تناسلی داشت که همه آنها آنقدر عجیب بودند که کسی که او را به دنیا آورد جیغ زنان فرار کرد. اهالی روستای فرانک معتقد بودند که او مجازات الهی است. برخی هم معتقد بودند که چون مادرش جوانا، هنگام بارداری یک میز سه پایه را دیده، فرانک سه پا به دنیا آمده است.
اما پای سوم او درواقع به علت انعقاد ناقص دوقلویی ایجاد شده که توسط لنتینی جذب شده است. لنتینی هروقت مینشست یا میخوابید پای سومش را در یک جعبه قرار میداد. مادرش هم لباسهای مخصوصی برای او می دوخت و کفشهای سفارشی میپوشید. پاهای اصلی او بزرگتر از پای سوم شدند و این باعث شد لنتینی پای سوم را به یکی از دو پای اصلی ببندد. حتی طول پاهای اصلی هم برابر نبود و لنتینی اغلب به شوخی می گفت با اینکه سه پا دارد، یک جفت پا ندارد.
او در سال ۱۸۹۸ با بازیگری به نام مگنانو آشنا شد که او و خانواده اش را به آمریکا برد. جایی که فرانک به سیرک برادران رینگلینگ و بعد سیرک بارنوم پیوست. او را با نام لنتینی بزرگ میشناختند. او اغلب از پای سومش برای ضربه زدن به توپ استفاده میکرد. به همین دلیل به او نام فوتبالیست سه پا هم دادند. وقتی از او میپرسیدند چرا سه پا داری؟ میگفت: مادرم بیشتر از یک بچه و کمتر از دو بچه به دنیا آورد. او در ۲۱ سپتامبر ۱۹۶۶ درگذشت.
کاترین برامباخ، قدرت استثنایی
کاترین برامباخ در سال ۱۸۸۴ در وین به دنیا آمد. او و خواهرانش مانند والدینشان قدرت استثنایی داشتند. کیت و سه خواهرش به سیرک پیوستند، اما او این کار را ادامه داد و محبوبتر شد. او اغلب برای مردی که بتواند او را در کشتی شکست دهد ۱۰۰ مارک جایزه در نظر میگرفت. گزارشها نشان میدهد که او هرگز در هیچ مسابقهای شکست نخورده است.
شوهر او ماکس هیمان بود که فکر میکرد، چون کاترین زن است به آسانی او را شکست خواهد داد. هیمان نمیتوانست به یاد آورد چطور شکست خورده، فقط به یاد میآورد که وارد رینگ شده و روی زمین افتاده و سپس بانوی پیروز او را به بیرون برده است.
نمایشهای او شامل حمل اسب و توپهای جنگی بود و گاهی شوهر ۷۵ کیلویی خود را با یک دست بلند میکرد. او در ۶۴ سالگی بازنشست شد و رستورانی در نیویورک افتتاح کرد. گاهی نعل اسبها را میشکست، میلههای فولادی را خم میکرد و شوهرش را حمل میکرد تا مشتری جذب کند. او در اثر سرطان در ۲۱ ژانویه ۱۹۵۲ درگذشت.
اشلیتزی، میکروسفالی
اشلیتزی با نام سیمون متز در ۱۰ سپتامبر ۱۸۹۰ به دنیا آمد. او از میکروسفالی رنج میبرد، یک ناهنجاری که باعث شد سرش کوچک بماند و سایر اندامهای بدنش رشد کنند. وقتی بزرگ شد، یک پیشانی شیبدار و مغز کوچک داشت و از نظر ذهنی سه تا چهار ساله بود. بیماری او اغلب باعث شگفتی میشد و در چندین سیرک از جمله برادران رینگلینگ و بارنوم و بیلی کار پیدا کرد و در آنجا به عنوان آخرین بازمانده آزتکها رژه میرفت. هم چنین در چندین فیلم سینمایی از جمله جزیره اردواح گمشده (۱۹۳۲)، بچههای فردا (۱۹۳۴) و .. بازی کرد. او در ۱۴ سپتامبر ۱۹۷۱ در اثر ذات الریه درگذشت. جورج سورتیس، مربی شامپانزهها از سال ۱۹۳۶ تا زمان مرگش در ۱۹۶۰ سرپرست او بود.
جویس هث
جویس هث هیچ ناهنجاری نداشت جز اینکه پیر بود و این دقیقا همان چیزی بود که بارنوم جوان به آن نیاز داشت. در سال ۱۸۳۵ او خود را ۱۶۱ ساله معرفی کرد و ادعا کرد که از جورج واشنگتن در کودکی مراقبت میکرده است. این ادعاها غلط بود. او ۱۶۱ ساله نبود و هرگز جورج واشنگتن را ندیده بود. او یک برده بود که بارنوم به قیمت ۱۰۰۰ دلار برای یک تور یکساله در آمریکا از صاحبش کرایه کرده بود.
او برای مشتریان آواز میخواند و داستانهای دروغین از کودکی جورج واشنگتن تعریف میکرد. بارنوم هم دروغهای بیشتری در مورد هث ایجاد میکرد. حتی زمانی بارنوم ادعا کرد که نه تنها هث ۱۶۱ ساله نیست، بلکه حتی انسان هم نیست و یک ماشین است که از استخوان با روکش چرم ساخته شده است.
این تور عوارض زیادی برای هث داشت. او از نظر جسمی ضعیف شد، کور شد، سکته کرد و در فوریه ۱۸۳۶، چند ماه بعد از شروع کارش با بارنوم درگذشت. با این حال بارنوم باز دست از سر او برنداشت. او را کالبدشکافی کرد و به کسانی که مایل بودند در این جلسه شرکت کنند بلیت فروخت. وقتی پزشک او را کالبدشکافی میکرد توضیح داد که هث بیش از ۸۰ سال نداشته است. بارنوم ادعا کرد که به پزشک یک جسد دیگر داده و هث واقعی زنده است. دروغها و جنجال هایی که او درباره هث راه انداخت به او کمک کرد کانون توجه قرار گیرد.
آنی جونز، دختر ریشو
آنی جونز در سال ۱۸۶۵ متولد شد. چانه او با موهای انبوهی پوشیده بود که موجب نگرانی والدینش شد. اما به زودی فهمیدند که این ریشها میتواند او را پولدار کند، چون بارنوم یک قرار داد سه ساله با او بست که ۱۵۰ دلار در هفته به او پرداخت میکند. این معامله به طرز باورنکردنی خوب بود و والدینش به سرعت پذیرفتند و به نیویورک رفتند.
جونز مشهورترین زن ریشوی دوران ویکتوریایی بود. او نه تنها ریش پرپشت، بلکه موهایی به بلندی ۱.۸ متر داشت. همچنین یک خواننده خوب با رفتار استثنایی بود. جونز ۳۶ سال به عنوان یک زن ریش دار سفر کرد تا اینکه در سال ۱۹۰۲ بیمار شد و درگذشت.
ایزاک اسپراگ، لاغری بیش از حد
ایزاک در سال ۱۸۴۱ متولد شد و تا سن ۱۲ سالگی مثل یک کودک عادی بود تا اینکه کاهش وزن عجیبش آغاز شد. او وزنش را آنقدر سریع از دست میداد که والدینش هر وظیفه سنگینی را از روی دوشش برداشتند. این کار در کاهش مشکل تاثیری نداشت و اسپراگ هرچه بزرگتر میشد وزنش کمتر میشد تا اینکه دیگر نمیتوانست کار کند.
در سال ۱۸۶۵ یک نفر او را در کارناوال دید و پیشنهاد داد در ازای پرداخت پول او را به تور ببرد. اسپراگ ابتدا رد کرد، اما بعد پذیرفت. به او لقب اسکلت زنده دادند و آنقدر محبوب شد که خیلی زود به موزه آمریکایی بارنوم پیوست. هم چنین برای اهداف تبلیغاتی با یک زن چاقتر ازدواج کرد.
در ۴۴ سالگی، ۱۶۸ سانتیمتر قد و ۱۹ کیلوگرم وزن داشت. او به دلیل بیماری منحصربه فردش مجبور بود دائما بخورد و به همین دلیل همیشه یک فلاسک شیر به همراه داشت. او در سال ۱۸۶۸ بعد از اینکه تقریبا در آتش سوخت موزه بارنوم را ترک کرد و با تامار مور ازدواج کرد و سه فرزند به دنیا آورد، اما مشکلات مالی باعث شد به موزه برگردد. او در ۵ ژانویه ۱۸۸۷ درگذشت. بیماری او هرگز شناخته نشد هرچند تصور میشود از آتروفی عضلانی شدید رنج میبرده است.
مردان وحشی بورنئو، کوتوله با قدرت استثنایی
مردان وحشی بورنئو دو برادر بودند: هیرام و بارنی دیویس، که با وجود ۲۰ کیلوگرم وزن و ۱۰۲ سانتیمتر قد، قدرت زیادی داشتند. آنها از سال ۱۸۵۰ وارد کار نمایش شدند، نامشان به واینو و پلوتانو تغییر کرد و گفته شد از بورنئو گرفته شده و بسیار وحشی هستند. هر دو برادر وزنههای سنگینی را در نمایش بلند میکردند. همچنین جنگهای مسخرهای با خودشان و تماشاچیان میکردند. آنها در سال ۱۸۸۰ به بارنوم پیوستند و فورا مشهور شدند و در حرفه نمایش باقی ماندند تا اینکه هیرام در سال ۱۹۰۵ و بارنی در ۱۹۱۲ درگذشتند.
فدور یفیچیف، موی صورت بیش از حد
فدور یفیچیف در سال ۱۸۶۸ در سنت پترزبورگ به دنیا آمد. او از هایپرتریکوسیس رنج میبرد که باعث رشد بیش از حد مو روی صورتش میشد. پدرش او را تا زمان مرگش به تور میبرد؛ بنابراین فدور با سیرک بارنوم قرار داد بست و نامش به جوجو، پسر سگ چهره تغییر کرد. سیرک اغلب چهره فدور را به سگ تشبیه میکرد و حتی میگفت: موقع اضطراب و ناراحتی صدای سگ درمی آورد و فدور با واق واق کردن گفتههای سیرک را تایید میکرد. هم چنین سیرک به مردم میگفت: او و پدرش را یک شکارچی در غار پیدا کرده است. فدرو آرام بود و هوش و استعداد زیادی داشت. او به زبان انگلیسی، آلمانی، روسی و دو زبان دیگر صحبت میکرد و و در اثر ذات الریه در سال ۹۰۴ درگذشت.
پرنس راندیان، فاقد اندامهای حرکتی
پرنس راندیان در سال ۱۸۷۱ در بریتیش گویان متولد شد. او فاقد دست و پا بود. به او نامهای مختلفی مثل مرد ماری و کرم انسانی داده بودند. حتی به دلیل لباس راه راهی که میپوشید و با لولیدن حرکت میکرد به او هزارپا هم میگفتند. پرسنس راندیان در چندین نمایشگاه و موزه نمایش داد، اما بیشتر زمان خود را در سیرک بارنوم کار کرد و نمایشهای باورنکردنی مثل نوشتن، نقاشی کردن، تراشیدن و سیگار روشن کردن را انجام میداد. او نه تنها بدون دست سیگار روشن میکرد، بلکه کبریتی که استفاده میکرد را خودش از جعبه کبریت در میآورد.
لئوپولد کان، کوتوله
لئوپولد کان کوتولهای متولد ۱۸۵۹ یا ۱۸۶۳ بود که ۶۴ سانتیمتر قد داشت. مادر او ۱۰ فرزند داشت، اما تنها سه نفر از آنها از جمله لئوپولد زنده ماندند. دو بچه دیگرش هم کوتوله بودند. پدر لئوپولد او را به بارنوم معرفی کرد و آنها هم فورا او را پذیرفتند. او به عنوان یک نوجوان ۱۶ ساله نمایش میداد و در اولین نمایشها مادرش کنارش میایستاد. او ۲۰ سال به تور ادامه داد و اغلب با کوتولههای دیگر اجرا میکرد. لئوپولد با کوتوله دیگری به نام لوتی اسمارتوود ازدواج کرد و یک هتل افتتاح کردند که در یک آتش سوزی در سال ۱۹۱۱ نابود شد. لئوپولد در اکتبر ۱۹۱۸ درگذشت.
نظر کاربران
باعث تاسف و ناراحتیه
پاسخ ها
چرا نشون دادن ماهیت و استعداد واقعی یه سری افرادی که واقعا از تفاوتشون با آدمای دیگه ی دنیا رنج میبرن باید باعث تاسف باشه؟هدف زندگی بخشیدن به یه سری آدما بود،رنج اونارو به نمایش نزاشتن،درواقع به تک تکشون زندگی بخشیدن وبیشتر این جمله ی شما باعث تاسف و ناراحتیه.... ؟
خیلی جالب و عالی بود مرسی
خیلی جالب و عالی بود مرسی
خدا بیامرزدش یه عده آدم منزوی و مشکل دار رو کشف کرد و بهشون سود رسوند سر و سامان دادشون
چرا نشون دادن ماهیت و استعداد واقعیه یه سری افرادیکه بخاطر تفاوتشون با بقیه مردم در دنیا رنج میبرن باید باعث تاسف باشه؟هدف زندگی بخشیدن به یه سری آدما بود،رنج اونارو به نمایش نزاشتن،درواقع به تک تکشون زندگی بخشیدن و بیشتر این جمله ی شما باعث تاسف و ناراحتیه.
من با فیلمش بیشتر حال کردم