روح دهخدا همانطور که روی ویلچر نشسته بود، رفت پای تخته و با همان دستی که سُرُمی پایانناپذیر به آن پیوند خورده بود تلاش کرد تا گچ سفیدي را بردارد اما هر بار گچ از درون دستِ روحیاش رد میشد و هر بار صدای خنده شاگردها به هوا میرفت. حدادعادل با خنده ....
روح دهخدا همانطور که روی ویلچر نشسته بود، رفت پای تخته و با همان دستی که سُرُمی پایانناپذیر به آن پیوند خورده بود تلاش کرد تا گچ سفیدي را بردارد اما هر بار گچ از درون دستِ روحیاش رد میشد و هر بار صدای خنده شاگردها به هوا میرفت. حدادعادل با خنده گفت: «هی گچ تو روحت میره» شاگردها خندیدند. شاملو در گوشه کلاس نُچنُچ کرد و گفت: «آی آدمها!» البغدادی چشمهای سرخش را گشاد کرد و همانطور که صدمین خبر کشته شدنش را پسند میکرد فریاد زد: «آدم خودتی و جد و آبادت!» ترامپ از ته کلاس موشکی کاغذی سوی البغدادی پرتاب کرد و سپس با همان لبهای همیشه غنچهاش گفت: «کشتمش!» روح دهخدا همانطور که تلاش میکرد گچ بردارد گفت: «جد و آباد غلطه، باید بگی جد و آبا» فالاچی آه کشید و گفت:«تو روحی! نمیتونی گچ برداری!» این را گفت و همانجا نامهای نوشت به روحی که هرگز گچ برنداشت. سرپرست شهرداری رشت که پیدا نبود آنجا چه کار میکرد به فالاچی گفت: «منم به خودم یه نامه محرمانه نوشتم. بدم بخونیش؟» شاراپوآ با دلشکستگی گفت: «تو که به منم گفتی محرمانهاس؟ این دیگه چه محرمانهایه؟ برو دیگه بهت جزوه نميدم».
سرپرست شهرداری رشت خودش را در آغوش کشید و به خودش گفت: «اینقدر دوستت دارم که، نگران خودمم!» عرقی سرد بر روح دهخدا نشست. بروسلی از خیام پرسید: «مگه روح هم عرق میکنه؟» خیام همانطور که از زیر میز چیزی از رازی میگرفت پاسخ داد: «اصلا عرق مال روحه! اگه روح عرق نکنه که روح نیست». گاندی با دلسوزی سوی دهخدا رفت و ردا از تن در آورد و روی روح دهخدا انداخت اما ردا از روح گذشت و روی زمین افتاد. چرخنده، آنگسان سوچی، هیلاری و برلوسکنی جیغ کشیدند. روح دهخدا همانطور که میلرزید به گاندی گفت: «من خوبم، شما خودترو بپوشون، خدا رو شکر بابا طاهر امروز سرما خورده نیومده وگرنه اون هم یهو...» اما حرفش را ادامه نداد.
گاندی خودش را پوشاند. دیگر صدای جیغ شنیده نشد. روح دهخدا چشم دوخت به میان کلاس و تشر زد: «اونجا چرا صدای پچپچ میاد؟» غرضی با خنده گفت: «مُشتُلق بدین! کی بود میگفت موشولینا کوشن؟ من موشولینا رو پیدا کردم». موسولینی با کلافگی گفت: «عجب گیری کردیما. موشولینا کیه بابا؟ به جد و آبام قسم من موسولینیام» سپس ملتمسانه چشم دوخت به هیتلر و گفت: «این رفیقمون هم میتونه شهادت بده» هیتلر بیآنکه از موسولینی پشتیبانی کند قیفی کاغذی را تُف زد و آن را سوی سقف کلاس پرتاب کرد.
موسولینی لب ورچید و با بغض گفت: «آرزو به دل موندم یه بار همه هزینههات برای من باشه! هیچ وقت به من اعتماد نداشتی!» این را گفت و زد زیر گریه. غرضی با دلسوزی گفت: «گریه نکن موشولینا» دهخدا اما باز چرخیده بود سوی تخته و همچون مگسی که مدام خود را به شیشه میکوبد تلاش میکرد تا گچی سفید بردارد اما هر بار دست روحیاش از گچ میگذشت و هر بار صدای خنده شاگردها به هوا میرفت.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
ارسال نظر