طنز؛ محرک عشقی!
وقتی ترانه «عطر خاطره» از رادیو پخش شد، نادر حرفهایش نیمهتمام ماند، شاید به یاد آورد که صدها بار با خودش رویاپردازی کرده بود که بهار مسافرش باشد. ما واقعا نمیدانیم بعدش چه اتفاقی افتاد!
«با خیال تو رد شدم از شب تنهایی، هر کجا که من بعد از این میرسم آنجایی»
وقتی ترانه «عطر خاطره» از رادیو پخش شد، نادر حرفهایش نیمهتمام ماند، شاید به یاد آورد که صدها بار با خودش رویاپردازی کرده بود که بهار مسافرش باشد. ما واقعا نمیدانیم بعدش چه اتفاقی افتاد!
این سه خط بالا، پایان احمقانه و بیمزه قصهایست که قرار است بخوانید. پایانش را همین اول آوردیم که به انتهای داستان فکر نکنید: نادر جوانی بود 34 ساله، شوخطبع، سختگیر، کاریکاتوریست، مغرور، رُک و بیادب، با موهایی بلند و زبانی تلخ! تصمیم به ترک اعتیاد گرفته بود. نوع اعتیادش را کسی نمیدانست اما میخواست هرچی که هست را ترک کند. معمولا تنها چند ساعت پس از ورود به کمپ، از طریق چاه دستشویی فرار میکرد، نگهبان کمپ میدید که جا خیس است و نادر نیست، از نادر فقط یک یادداشت کوتاه و خیس باقی میماند که: «یوهاهاها، هنوز زاییده نشده معماری که دیواری طراحی کنه که منو بیشتر از سه ساعت حبس کنه!» این جمله خون بسیاری از معماران دنیا را جوش آورد و بالاخره معماری به نام مسعود مرعشی دیواری ساخت که کسی نمیتوانست سه ساعته از آن خارج شود که البته هیچوقت ازش استفادهای نشد.
چند وقت بعد نادر دوباره به کمپ برگشت و اینبار برخلاف همیشه از آنجا فرار نکرد. یکی از معتادان کمپ بهنام غلام، معتقد بود که مصاحبت با شخصیت بیبدیل او دلیل ماندنِ نادر بود اما واقعیت این بود که نادر عاشق شده بود. فیالواقع ورود نادر همزمان بود با اضافه شدن دختری به اسم بهاره به عنوان پرستار در کمپ! بهاره دختری جوان و نسبتا زیبا بود که صبحبهصبح از کرج خودش را به کمپ میرساند و تمام روز با روی زیاد و انرژی گشاده، وقتش را در اختیار معتادان میگذاشت. نادر در یک نگاه عاشق بهاره شد و حالا پایهترین عضو کمپ بود. کمکم حسودیاش میشد که بهاره برای معتاد دیگری وقت بگذارد. از نظرِ او بهاره مشاور شخصی و رسمیِ او بود. هر روز برایش آهنگ عطرِ خاطره را میگذاشت و بهاره هم لبخندی تحویلش میداد. نادر ماند و اعتیادش را ترک کرد و بعد از ترخیص، در اولینقدم همراه پدر و مادرش به خواستگاری بهاره رفت. بهاره هم که پیر و فرتوت شدهبود، انتظارات آنچنان بالایی نداشت و قبول کرد.
چند ماهِ رویایی برای نادر سپری شد تا اینکه بهاره خبر داد که باید برای پروژهای به اتریش برود اما زود برمیگردد و به عشقِ نادر پایبند است اما نادر پساز این اتفاق هیچوقت نادر سابق نشد. در واقع شد همان نادر اسبق! دوباره افسرده، فقط روی کاغذ طراحی سیاهقلم میکرد. هرچه فواصل تماسهای بهاره دیرتر میشد، نادر به اعتیاد دوباره نزدیکتر! صبحها میکشید و شبها مسافرکشی میکرد! سالها گذشت و نادر با هر جور آدمی برخورد کرده بود، بعضیها دیگر اشباح را سوار نمیكنند اما برای نادر فرقی نداشت و همه بوگندوها، علفیها، هیپیها، ولگردها و باجگیرها را سوار میکرد! تا اینکه یک روز بهاره مسافر نادر شد! بهاره که در نگاه اول نادر را شناخته بود، آرام روی صندلی عقب نشستهبود و منتظر واکنشی از نادر بود. فکر کرد شاید اگر حرفی بزند، نادر صدایش را به یاد میآورد. گفت: «تجریش میرید دیگه؟»
نادر: «بله»
بهاره عصبی شده بود، یکربع در سکوت گذشت و نادر به رادیو بیشتر توجه میکرد تا مسافرش. بهاره بالاخره دل به دریا زد و گفت: «نادر وانمود نکن منو یادت نمیاد...»
نادر سرش را برگرداند و با خشم عجیبی به چشمهای بهاره خیره شد و گفت: «چرا باید بشناسمت؟ چرا فکر کردی اونقدر ارزش داری که یه بخش از ذهنم رو برای حفظ خاطراتت نگه دارم؟» در همینلحظه بود که ترانه عطر خاطره از رادیو پخش شد.
ارسال نظر