طنز؛ بیچاره سرباز
وقتی که سرباز باشی لاجرم فقط سرباز هستی و نه چیزی دیگر. احتمالا از خواندن این جمله شانه بالا انداخته و با خود گفتهاید که خب؟ به شما حق میدهم البته اگر سربازی نرفته باشید و هنوز جزو افراد خاطرهگو نشده باشید.
وقتی که سرباز باشی لاجرم فقط سرباز هستی و نه چیزی دیگر. احتمالا از خواندن این جمله شانه بالا انداخته و با خود گفتهاید که خب؟ به شما حق میدهم البته اگر سربازی نرفته باشید و هنوز جزو افراد خاطرهگو نشده باشید. سربازی مملو از خاطره است. هر روز که نه، هر ساعتش پر از خاطره است تا تو اگر بخواهی، بتوانی برای سالها تعریف کردنی داشته باشی. حتما این مثل هنگکنگی را شنیدهاید که یک سرباز خوب سربازی است که خاطره نداشته باشد! بگذریم. از موضوع دور نشویم. شما اگر سرباز باشی فقط سرباز هستی. البته الان شرایط بهتر شده و نگاه به سرباز تغییر کرده است. بگذارید با مثال برایتان بگویم تا متوجه شوید؛ یک خانم مسن اگر سربازی را ببیند در اولین برخورد خواهد گفت آخی سربازه بیچاره. اگر چند جوان سربازی تمام کرده سربازی را ببینند که هنوز درجه ندارد و این یعنی اینکه آموزشی نرفته با صدای بلند میپرسند: چطوری آشخور و اگر آموزشی را تمام کرده باشد میپرسند: چند ماه خدمتی آشخور.
استفاده از بیچاره، بدبخت، بمیرم برات و گاهی بمیرم براش نیز از دیگر کلماتی است که در مواجهه با یک سرباز استفاده میشود. خدا برای هیچ سربازی نیاورد اگر پشت فرمان تصادف کند و مقصر او باشد، قاعدتا تا زنعمو منیرش را جلوی چشمانش خواهند آورد با جملاتی از این دست و خطاب به راننده شاکی که آقای راننده ولش کن بدبخته این مادر مرده. خب چرا آخه. یا اگر سربازی به هر دلیلی زمینه دعوا و مرافع برایش بهوجود آید، طرف مقابل به او خواهد گفت آخه بدبخت تو سربازی. کجات را بزنم؟ خدا تو را زده. مواجهه با سرباز به عنوان کسی که قرار است آدم مهمی باشد بدتر از اینها هم هست تا او به یک آدم ناگزیر تبدیل شود مثل وقتی که سوار اتوبوس شدم از کرمانشاه تا تهران.
چند دقیقه نگذشته بود که نصف سیب، دوتا آلو، کمی لواشک و... دست به دست میشد و مسافرها میفرستادند و میگفتند اون خانم داد، اون آقا داد و... انگار که دلشان برای این سرباز سوخته باشد. وقت ناهار تبدیل به ماجرای عجیب و متفاوتی شد، وقتی با راننده نشستیم برای غذا خوردن. هرکسی هرچی همراهش داشت چند لقمه هم میآورد و میگفت بیا سرباز از اینها هم بخور. نه میشد گرفت و نه میشد نگرفت. اتوبوس که راه افتاد و بعد که یک دور به همه آب دادم، غذاها کار خودشان را کردند تا از همانجا کنار راننده سرم را ببرم بیرون و بدنه اتوبوس را بسازم. حالم کمی بهتر شد بعد از حالت تهوعی که تمام وجودم را گرفته بود و حالا مسافرها که با هم هم غذا شده بودیم ول کن نبودند؛ بهتر شدی مادر؟ سربازی یعنی بدبختی، خاک بر سرت که اینقدر ضعیفی، نمیری حالا و... .
وقتی به تهران رسیدم و این سفر تمام شد، فکر کردم چقدر گناه دارند سربازها.
ارسال نظر