طنز؛ امید، انسان را زنده نگهمیدارد
کارتنخوابی، سبک زندگی سختی بود. ارتفاعم از ارتفاع تمام یخچالها بیشتر بود و پاهایم همیشه سرد بود. چرکهای روی بدنم نقش لایهای محافظ در برابر سرما را داشتند. منتظر روزی بودم که مثل مارها پوست بیندازم چون به هر حال انسان به امید زنده است؟ نه.
کارتنخوابی، سبک زندگی سختی بود. ارتفاعم از ارتفاع تمام یخچالها بیشتر بود و پاهایم همیشه سرد بود. چرکهای روی بدنم نقش لایهای محافظ در برابر سرما را داشتند. منتظر روزی بودم که مثل مارها پوست بیندازم چون به هر حال انسان به امید زنده است؟ نه. البته موافقم که انسان با امید زنده است. همانطور که من امیدوارم بودم هر شب موادمخدر بیشتری نصیبم شود. مثل هر انسان دیگری دلم میخواست آدمهای دور و برم بمیرند تا من بتوانم جیبهایشان را خالی کنم. موفقیت و بقایم در شکست و عدم بقای دیگران بود. اعتراف میکنم در آن دوره بیشتر از هر دورهای در زندگیام احساس انسان بودن میکردم. فلسفه خلقتم را فهمیده بودم. برای تمام سوالات جواب داشتم. معلمی بودم که همه چیز را میدانست و برای هرکسی که میخواست بیشتر بداند معجونی جادویی داشت. یا سرنگی پر یا چیزی برای دود کردن. برای تمام ذائقهها.
گشتن زبالهها، کار روزانهام بود. به همین دلیل عضو فعال انجمن حمایت از تفکیک زبالهها شدهام و همچنین به شدت فمنیست. خیار نصف شده بیشتر از هر چیزی نصیبم میشد اما وقتی به این فکر میکردم که کجا بوده و از کجا آمده هیچجوره نمیتوانستم خودم را قانع کنم که بخورمش. بله رابطهام با مزرعه پرورش خیار خوب نبود. جعبه پیتزا هم زیاد نصیبم میشد. همیشه خالی بود. و من به این فکر میکردم که چقدر آدمها گشنه شدهاند و به زودی همدیگر را خواهند خورد و بعد افسوس میخوردم برای نوع بشر و به هبوط فکر میکردم و میگفتم حوا، این چه کاری بود کردی! و بعد چشمم به سیب گاز زدهاي میافتاد و میگفتم حوا، خدا پدرتو بیامرزه. هرچند از لحاظ منطقی میشود به جملهام ایراداتی وارد کرد. تمام این افکار بعد از تزریق به ذهنم هجوم میآوردند.
یک شب گشنه بودم و خسته. گربهای درگیر سطل زباله بود. توجهی به من نداشت. گفتم بگذارم برای خودش گوشهای مشغول باشد و من هم گوشه دیگری از سطل زباله را جستوجو کنم. سرم را خم کردم درون سطل و دو نوزاد را دیدم که به آرامی خوابیدهاند. از آن لحظه به بعد دنیا برایم عوض شد. تصمیم گرفتم تکانی به زندگیام بدهم. اعتیاد را ترک کنم. چرکها را ول کنم بروند و کمی پیشرفت کنم. دیدن آن دو نوزاد دوقلو واقعا تکانم داد و امید به زندگیام برگشت. هر دو را بغل کردم و در وبسایتی گذاشتمشان برای فروش. میدانم تعجب کردهاید ولی در عصر حاضر داشتن گوشی هوشمند چیزی فراتر از طبقه اقتصادی است. بعد از یک ساعت، دو نوزاد را به قیمت خوبی فروختم و توانستم از آن منجلاب خارج شوم و زندگی خوبی داشته باشم.
نظر کاربران
ترسیدم خیلی وحشتناک بود
تلخ تلخ بود
اما حقیقت بود