طنز؛ عشق ممنوع!
بعد در را بست و رفت. فردایش اما در مزرعه هیچچیز مثل سابق نبود. کسی نفهمید آن شب توی اصطل دقیقا چه اتفاقی افتاد. اما انگار اسب و خر بیش از حد به حرف صاحبشان گوش کردند و زیادی با هم مهربان شدند.
اوایل قرن بیستم، در یک مزرعه کوچک در غرب اسلو، پایتخت نروژ، اولگنار سولسشِر مزرعهدار پیری زندگی میکرد. او از دار دنیا یک اسبِ ماده و خرِ نر داشت. بعد از اینکه خانم سولسشر به رحمت خدا رفت، تنها همدمهای اولگنار، همین اسب و خر بودند. او هیچوقت آن دو را تنها نمیگذاشت. آنها را مثل دخترش ماریا دوست داشت. اما این اسب و خر با هم کلکل داشتند و به هم جفتک میانداختند. به همین دلیل معمولا آنها را کمی دور از هم نگه میداشت.
یکی از شبهای زمستان ماریا به مزرعه آمد تا پدر را برای جشن شکرگزاری به خانهشان ببرد. اولگنار هیچرقمه دلش نمیخواست مزرعه را تنها بگذارد. اما ماریا با شگردهای دخترانه، خودش را برای پدر لوس کرد و اولگنار قبول کرد. اما از ترس دزدها مجبور شد اسب و خر را درونِ یک اصطبل بگذارد و درش را سهقفله کند. قبل از اینکه در اصطبل را ببندد، جوریکه انگار آنها زبان آدمیزاد متوجه میشوند، گفت: «حالا تا میتونین به هم جفتک بندازین... خاک تو سرتون. جفتکتونو نگه دارین واسه بدخواها و دزدا.. با هم مهربون باشین».
بعد در را بست و رفت. فردایش اما در مزرعه هیچچیز مثل سابق نبود. کسی نفهمید آن شب توی اصطل دقیقا چه اتفاقی افتاد. اما انگار اسب و خر بیش از حد به حرف صاحبشان گوش کردند و زیادی با هم مهربان شدند. آنقدر که مثل فیلم آتشبس عاشقِ هم شدند و همان موقع ازدواج کردند. البته ازدواج حیوانات مثل ما آدمها نیست که دنگ و فنگ و تشریفات اداری داشته باشد. همهچیز خیلی سریع اتفاق میافتد. خلاصه که آنها همان شب ازدواج کردند ولی صدایش را درنیاوردند و قضیه را رسانهای نکردند تا زمانیکه بچهشان به دنیا آمد.
پس از جر و بحثهای فراوان دانشمندان به چهار دسته تقسیم شدند. عدهای میگفتند باید خر را کشت که دیگر از این غلطها نکند. دستهای میگفتند باید این اسب را که مایه ننگ اسبهاست سر به نیست کرد. گروه سوم میگفتند باید کلک قاطر را کند. انگار که نه خانی آمده و نه خانی رفته. دسته چهارم هم دکتر حسابی بود که رای ممتنع داد. بالاخره رایگیری تمام شد و دانشمندان نظرشان را به آقای سولسشِر ابلاغ کردند. دانشمندان هی میگفتند: «آقای سولسشِر، آقای سولسشِر» اما اولگنار روی کاناپه لم داده بود و شدیدا به فکر فرو رفتهبود، بعد از جایش بلند شد و گفت: «اه، انقدر سولسشِر نگید بابا...».
سپس اسلحهاش را برداشت، به سمت اصطبل رفت، یک گلوله به سر اسب، یکی به سر خر و یکی به سر قاطر شلیک کرد و هر سه را درجا کشت. بعد مکثی کرد و گفت: «والا!».
نظر کاربران
نویسنده خودت هم فهمیدی چی نوشتی خیلی جلف بود حالا یعنی چی الان ما باید از این نوشته بی سر وته چه نتیجه ای بگیریم ؟