طنز؛ اندر احوالات یک چند شغله
علی افشاری در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت؛
کی گفته کار نیست؟ من خودم به شخصه تمام ساعات روز و تمام روزهای هفته سر کارم!
اونم نه یک کار... چهار پنج تا... گاهی حتی بیشتر.
اولین کارم رویابافیه. رویا میبافم در طرحها و نقشهای مختلف. راستی دولت نمیخواد رویابافان رو بیمه کنه؟ بافنده، بافنده است دیگه. مردیم اينقدر رویا بافتیم و از دست دادیم!
البته من هیچوقت رویابافی رو به عنوان شغل اصلیم انتخاب نکردم واسه همین بعد از انجمن رویابافان جوان، میرم سازمان برنامه! آخه من کارمند سازمان برنامه هم هستم. با اصغر و بیژن اونجا همکاریم. از اسم سازمان معلومه کارمون چیه. یه چشمانداز کلی بخوام بدم اینه که برنامه میریزیم! مثلا یه بار برنامه میریزیم با ماشین اصغر میریم شمال، یهبار برنامه میریزیم جمع میشیم خونه بیژن، یهبار هم برنامه میریزیم میریم دور دور... خلاصه هدف سازمان برنامهریزیه دیگه!
پنجشنبه شبها از طرف سازمان ميفرستنمون اجلاس غیر متعهدها! اجلاس غیرمتعهدها، اجلاسیه که توش یه سری آدم غیر متعهد و مجرد جمع میشن دور هم، میزنن تو سر و کله هم و سعی میکنن بهشون خوش بگذره!
از قدیم گفتن عقل سالم در بدن سالم. بعد از دو تا کار سخت و نفسگیر به قول بابام باید یه ورزش رو هم دنبال کنیم. برای روحیه و انرژی خوبه! از اونجایی که پاهای خیلی بلندی دارم به پیشنهاد دوستام میرم تکواندو! تقریبا یه تکواندوکار حرفهای هستم. تو طول روز همش به بخت خودم لگد میزنم! اگه یه سال دیگه به همین منوال به لگد زدن ادامه بدم، ایشالا المپیک بعدی مدال طلای تکواندو واسه خودمه. گاهی وقتا حتی سنگینی مدال رو روی گردنم حس میکنم!
سه روز تو هفته بعد از باشگاه میرم سر قضاوت. توی شرح وظایفم اومده که قضاوت کنم. منم یه گوشی میگیرم دستم راه میفتم توی اینستاگرام. چپ و راست قضاوت میکنم و حکم میدم. از لباس فلان هنرپیشه تا شکل و قیافه فلان خواننده. به هر حال شغلمه دیگه. دبیرستان که رفتم، میخواستم هنر بخونم؛ آخه خیلی تیپ بچههای هنر رو دوست داشتم. مخصوصا اون مو فرفریاشونو. اما پدرم گفت «انسانی بخون» بی برو برگرد خوندم. حالا تجدیدی و اینا مهم نیست که. مهم خوندنه. منظورم اینه من رشته انسانی خوندم که قضاوت میکنم هر چند این سبک قضاوتی که الان میکنم کاملا غیر انسانیه!
اما قضاوت باعث نشد که از هنر دور شم؛ از قدیم گفتن هنر نزد ایرانیان است و بس. هر ایرانی یه هنر داره. یکی هنر فیلمسازی، یکی هنر موسیقی، یکی هم هنر غیب کردن، از پول و ماشین بگیر تا آخر. ولی هنر من، هنر از دست دادنه. هرکسی این هنر رو نداره، من توی این هنر بیرقیبم. فقط کافیه دست بذارم رو یه چیز و تصمیم بگیرم داشته باشمش در کسری از ثانیه از دست میدمش... به این میگن هنر از دست دادن!
همه این شغلها رو دارم به جز یه شغلی که خیلی دوست دارم داشته باشم. اما نمیشه.
یکی از دوستام اون شغل رو داره. خیلی اهل رابطهست. اصن اينقدر ارتباطاتش قویه که بهش میگن استاد ارتباطات!
خلاصه که کی گفته کار نیست؟ من تمام ساعات روز و تمام روزهای هفته سرکارم!
ارسال نظر