طنز؛ بسی رنج بردم در این سال سی
واقعاً بد دوره و زمونهای شده. بیخود نیست میگن«دهانت را میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم.» پای بساط فالگیریام نشسته بودم که دیدم یهو یه عده اومدن دهانم رو بو کردند و پرسیدند«چیزی که مصرف نکردی؟» گفتم «والله من از بیپولی درکل دو تا خیار....
واقعاً بد دوره و زمونهای شده. بیخود نیست میگن«دهانت را میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم.» پای بساط فالگیریام نشسته بودم که دیدم یهو یه عده اومدن دهانم رو بو کردند و پرسیدند«چیزی که مصرف نکردی؟» گفتم «والله من از بیپولی درکل دو تا خیار با یه قالب پنیر مصرف کردم. اونم اگه شما اذیت میشی، دیگه مصرف نمیکنم.» گفت«انگار تنت میخاره ها؟» گفتم«اونم اذیتتون میکنه؟ چشم دیگه نمیخارم.» فهمید من ته ته خطم. چیزی نگفت و رفت. شما که غریبه نیستید، یک هفته است یه فال محض دوا نفروختم. دیگه نه انتخاباتی هست که کاندیداها بیان فالشون رو بگیرم، نه رأی اعتماد به وزیران و نه تعیین شهرداری. باورتون میشه حتی صادق زیباکلامم چیزی نمیگه که بعدش من فالش رو بگیرم. خلاصه ریاضت اقتصادی که من میکشم رو یونان توی اتحادیه اروپا نکشید.
همینجور لای ریاضت اقتصادی بودم که دیدم از دور غلامعلی حداد عادل داره نزدیک میشه. اول خواستم خودم رو به رنگ طبیعت دربیارم تا منو نبینه اما پشیمون شدم و با خودم گفتم«هِی مرد، میدونم سخته، میدونم عذابآوره، میدونم درد داره اما تو میتونی. باهاش کنار بیا، فالش رو بگیر و پولت رو بستون.» خودم رو قانع کردم و گذاشتم من رو ببینه. بهش گفتم
«به به استاد حداد عادل. آقا نیستی؟ دو دقیقه بیا خودت رو ببینیم، همش لای کلماتی، داری واژهگزینی میکنی.» با روی خوش بهم گفت«سلام فالگیر. چقدر جالب، همین الان تو فکرت بودم و داشتم باهات دورآگاهی برقرار میکردم.» پرسیدم«جاان؟! دورآگاهی؟» گفت«ببین پسرم من از همون موقع که رئیس مجلس بودم، اعتقاد داشتم هر مسئولی بایداول از خودش شروع کنه. انتظار نداری که رئیس فرهنگستان ادب فارسی به جای دورآگاهی بگه تلهپاتی؟» گفتم«نه عزیزم شما راحت باش. ما خیلی وقته درکل انتظار خاصی نداریم.» بعد گفتم «میخوای یه فال برات بگیرم؟ ارزون حساب میکنم. بالاخره شما آشنایی، حق به گردن ما داری، مارو از چنگال واژههای منحوس غربی نجات میدی.» گفت«آخه من خیلی به این چیزا اعتقاد ندارم.» گفتم«هیشکی اولش اعتقاد نداره، کمکم اعتقاد پیدا میکنه. مورد داشتیم هشت سال فقط به همین چیزا اعتقاد داشته و کشور رو باهاش اداره میکرده.» گفت«خواهش دارم حرف سیاسی نزن، پیش من فقط حرف ادب و فرهنگ بزن.» گفتم«چشم. میزنم. راستی شنیدم چند روز پیش گفتی ممنوعیت نوشتن شعر و جملات فلسفی روی بدنه خودرو رو مصلحت نمیدونی.
گفت«یعنی چی؟» گفتم«فردوسی به طور کلی در مورد زبان فارسی صحبت کرده و میگه چه دهن و فکی ازش پایین اومد تا زبان فارسی به این شیوایی رو حفظ کنه.» گفت«حالا منظور؟» دیدم بغض تو گلوشه. گفتم«هیچی بابا تو خودت رو ناراحت نکن. حالا یه چیزی گفت. بیا تو «رایانک مالشی»ام (تبلت) یه کلیپ نشونت بدم، بخندیم.» ول کنِ ماجرا نبود و گفت «منظور؟» دیگه وقتش بود. از همون اول هم اشتباه کردم. تنها راهش همینه، آره. خودم رو به رنگ طبیعت که همون آسفالت کف خیابون بود، درآوردم و کامل محو شدم.
ارسال نظر