طنز؛ آش، ماش، نخودی کنار باش
همسرم بهطور شگفتانگیزی در یک سوپرگروه عضو شده بود که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آنجا داد و ستد میشد. البته آنطور که به من نشان داد هدف آن گروه تبلیغ یک مراسم خیریه بود ولی اعضای گروه ترجیح میدادند خودشان همانجا امر خیرشان را راه بیندازند و....
همسرم بهطور شگفتانگیزی در یک سوپرگروه عضو شده بود که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آنجا داد و ستد میشد. البته آنطور که به من نشان داد هدف آن گروه تبلیغ یک مراسم خیریه بود ولی اعضای گروه ترجیح میدادند خودشان همانجا امر خیرشان را راه بیندازند و نگذارند کار به مراسم مذکور برسد. کاش وزیر جدید ارتباطات زودتر حرفش را عملی کند و پیامرسانهای بومی را راه بیندازد تا از دست این اطلاع رسانیها و کلاً هر نوع اخبار و اطلاعاتی خلاص شویم. با آنهمه تبلیغ کنجکاو شدیم به آنجا برویم و ببینیم چه خبر است.
خانهای قدیمی که تبدیل شده بود به یک فروشگاه بزرگ و شلوغ و پرهیاهو. حیاط و سالنش را غرفهبندی کرده بودند و فروشندگان هرچیزی به دستشان رسیده بود را برای فروش گذاشته بودند. از ترشی لبو و عسل مومدار و آش کشک خاله گرفته تا انواع اسپینر و لاک حرارتی و کوزه مسی و دستبند چرم بز اصل. بازار شامی بود که صدا به صدا نمیرسید ولی آدم به آدم میرسید، خیلی هم زیاد. در تبلیغاتش نوشته بود نصف سود حاصل از فروش به چند خیریه میرسد. هرچه به انتهای نمایشگاه نزدیکتر میشدیم، ریتم موسیقی و نوع اجناس داخل غرفهها هم تغییر میکرد. غرفههای جلویی کیف و کفش و کاسه و کتلت بدون کلام میفروختند. غرفههای میانی زیورآلات و تنقلات و پلاستیکجات را با صدای پالت ارائه میکردند. غرفههای آخری هم خرت و پرتهایشان را با ریتم شش و هشت و تکنو درون کیسه خریدار میکردند.
همسرم عصبانی گفت: «این آت و آشغالا چیه؟ کی با این قیمتها اینا رو میخره؟» گفتم: «هیس! تو چیکار به جنسشون داری، به قصد کمک به اون مؤسسهها بخر.» گفت: «مگه شهر هرته که هر خرت و پرتی رو به اسم نیکوکاری بندازن تو گردن مشتری؟ من برم با مدیرش صحبت کنم...» دستش را گرفتم و گفتم: «ولش کن. نمیخوای بخری، نخر. چرا شر به پا میکنی؟ بیا بریم غذا بخوریم و برگردیم خونه.» گفت: «مطمئنم ته این نمایشگاه به جای خیریهها، به یک آقازاده میرسه که تو روز روشن با این تبلیغات همچین سرگردنهای رو با خیال راحت راه انداخته.» در حالی که به سمت در میکشیدمش با خودش گفت: «آره دیگه، الان دور دور ایناست. به هرحال پدر و مادراشون زمانی وکیل و وزیر و سفیر ما بودن، به گردن ما حق دارن. بریم آش کشکمون رو بخوریم!» اینم از این.
نظر کاربران
بی استعدادترین نویسنده طنزی که تاحالا دیدم!