طنز؛ د البـی
نوبت دوره مامان با همکاران سابقش دقیقا در همین هفتهای افتاده که من قرار است از پایاننامه دفاع کنم. ماندهام چکار کنم که مامان میگوید:
نوبت دوره مامان با همکاران سابقش دقیقا در همین هفتهای افتاده که من قرار است از پایاننامه دفاع کنم. ماندهام چکار کنم که مامان میگوید:
-بشین تو اتاقت کار کن کسی با تو کاری نداره.
-نه احتمالا برم بیرون. تو سر و صدا نمیتونم کار کنم.
-این بنده خداها سن و سالی ازشون گذشته سر و صدایی ندارن. فقط اگه خواستی از اتاقت بیای بیرون به من تک بزن که به بقیه اطلاع بدم.
خانه میمانم تا یکبار دیگر پایاننامه را مرور کنم. مهمانها که میآیند سر و صدایشان هیچ ربطی به سن و سالشان ندارد. با توجه به چیزهایی که ناخواسته میشنوم، خدا را شکر میکنم که مَرد هستم و مادرشوهر و خواهرشوهر ندارم. فکر کنم مامان یادش رفته من توی خانه ماندهام وگرنه حتما به طوبی خانم که دارد بلند بلند از آقای عطاری خاطرات خندهدار تعریف میکند، تذکر میداد. با توجه به چیزهایی که میشنوم دیگر نمیتوانم موقع دیدن آقای عطاری نخندم. اگر او هم میدانست چه چیزهایی شنیدهام که اصلا با من رو در رو نمیشد. هرچه به مامان زنگ میزنم جواب نمیدهد. صدای یکی از زنها میآید که به مامان میگوید «فکر کنم گوشیت داشت زنگ میخورد».
چند لحظه بعد مامان این پیامک را دقیقا همینطوری میفرستد: «هر وقت خاستی برکردی خونه بیا فقط قیلش به تک بزن. خیای دوست داست»
حالا دیگر مطمئنم مامان فکر کرده بیرونم. به بابا زنگ میزنم و موضوع را میگویم تا بیاید دنبال من. چند دقیقه بعد مامان در را باز میکند و با قیافهای متعجب میگوید: «تو مگه نگفتی میری بیرون؟»
-خودت مگه نگفتی بمون خونه؟
جفتمان با قیافه حق به جانب به هم نگاه میکنیم.
-پاشو برو به بابات سفارش خرید وسایل دادم کمکش کن.
زیر نگاههای سنگین از اتاقم بیرون میآیم. صدای زنها به طرز عجیبی قطع شده و فکر کنم هر کس دارد چیزهایی که گفته را مرور میکند. هیچوقت فاصله اتاقم تا دمِ در اینقدر طولانی نبود.
بابا و آقای عطاری دم در ایستادهاند. آقای عطاری با لبخند میگوید: «بهبه سلام سنبل خان!»
میخندم اما بیشتر از اینکه به این جمله بخندم، به خودِ گوینده جمله میخندم. مامان به اندازه دو تا پایاننامه، لیست خرید نوشته. توی فروشگاه، بابا درحالیکه به برگه نگاه میکند، غُرغُر کنان میگوید: «من نمیدونم چرا پلاستیک زباله حتما باید از این مارکی باشه که مامانت تاکید کرده. یعنی اگه اونا رو توی یه مارک دیگه بذاریم در شأن آشغالا نیست؟!»
آقای عطاری میگوید: «تو چقدر سادهای. هر چی خواستی بردار بگو از اون یکی نداشت». بابا هم بدون اینکه در قفسهها بگردد، یک بسته پلاستیک زباله دیگر برمیدارد و زیر لب میگوید «ولش کن، نداشت!» جوری هم به من نگاه میکند که یعنی «تو هم شاهد بودی که از اون مارک نداشت!». این «ولش کن نداشت» گفتنِ بلندِ بابا برای «خودمتقاعدکنی» و اعلام استقلال جزيی در عدم پیروی کلی از سفارشهای مامان است. آقای عطاری هم میگوید: «دمت گرم. حالا شدی مرد!» بابا بعد از این جمله سینهاش را جلو میدهد و با حسِ شجاعت مردانهای به طرف قفسه بهداشتی آرایشی میرود. البته هرچه دورتر میشود، ظاهرا ارادهاش متزلزلتر میشود. برای اجتناب از تبعات احتمالی میخواهد دوباره به طرف پلاستیک زبالهها برگردد اما وقتی میبیند آقای عطاری او را زیر نظر دارد، از نیمه راه برمیگردد. بابا لیست خرید را با من نصف میکند تا مرا هم در غم خودش شریک کند.
در حال خرید سفارشها هستم که باز با آقای عطاری مواجه میشوم. در پوزیشن فوتبالیستهایی که میخواهند عکس دستهجمعی بگیرند و در ردیف جلو نشستهاند، جلوی قفسه شویندهها نشسته و دارد برچسب محتویات یک مایع ظرفشویی را میخواند. از قیافهاش معلوم است که سر در نمیآورد. به خانم فروشنده میگوید: «یه جنسی میخوام که لطیف باشه و پوست دستمرو خراب نکنه» الان وقتش است که جمله «سنبلخوانش» را به خودش تحویل بدهم!
موقع حساب و کتاب، آقای عطاری چشمش به پلاستیک زبالهای میافتد که بابا در کسری از ثانیه با قبلی جایگزین کرده. آقای عطاری آن را برمیدارد تا با همان اولی عوض کند و به بابا میگوید: «تو درست بشو نیستی!»
وقتی به خانه برمیگردیم، بابا سفارشها را تحویل میدهد و با نگاهی صادقانه میگوید: «بیا خانوم جان! راستی برای پلاستیک زباله از اون مارک نداشت اینو گرفتم!»
شب وقتی دارم آخرین صفحات پایاننامه را مرور میکنم و بابا آشغالها را بیرون میبرد، مامان که تلویزیون را روشن گذاشته، میآید توی اتاقم. احتمالا میخواهد ببیند صدایِ هال چقدر به اتاقم میرسد. تازه خیالش راحت میشود که یکدفعه صدای فحشِ بابا به آقای عطاری با کیفیت دالبی از توی راهرو شنیده میشود. ظاهرا پلاستیک زباله توی راهپله پاره شده!
ارسال نظر