طنز؛ ذکر شیخنا و مولانا مصطفی زمانی (رضوانا... علیه)
آن اکتور خوشصدا، آنکه از شهرزاد شد جدا، آن یوزارسیف زیبارو، آن بازیگر ماهی سیاه کوچولو، آن در جنگ با کاهن اعظم، آن جا باز کرده در سینما یواش یواش و کمکم، آن جان اسنو بومی سازی شده، آن که با تیپ مصریها خیلی نازنازی شده، آن محبوب آذر گلدرهای و....
آن اکتور خوشصدا، آنکه از شهرزاد شد جدا، آن یوزارسیف زیبارو، آن بازیگر ماهی سیاه کوچولو، آن در جنگ با کاهن اعظم، آن جا باز کرده در سینما یواش یواش و کمکم، آن جان اسنو بومی سازی شده، آن که با تیپ مصریها خیلی نازنازی شده، آن محبوب آذر گلدرهای و دکتر شهرزاد سعادت، آن از متخصصین در ژانر فلاکت، آن صاحب طرح هدفمندی یارانه، آن دارای اکتهای هنری و جانانه، آن بازیگر در حد تیم ملی و لیگ جهانی، شیخنا و مولانا مصطفی زمانی (حفظا... عینکه علی صورته) از بیوتی فیسهای سینمای ایران بود و مقبول اهل دل بود و روشی عجیب و صوتی غریب داشت.
در ابتدای کار او آوردهاند چون به دنیا آمد تا ۳۰سال هیچ سخن نمیگفت و روی به هیچکس نشان نمیداد. مگر در شارعی مولانا سلحشور را دید. پس لب به سخن باز کرد و گفت: «آه شیخنا... اینک منم آن پسر پاکدامن» پس صدایش آنگونه بود که گویی قلیون دو سیب نعنا و پرتقال را مخلوط زده و دو خربزهای با یک سابووفر سری کرده است.
مولانا سلحشور چون این بشنید؛ زود دستش بگرفت و بر سریالش نهاد و به جنگ آنخماهو و پادیامون و کیمونیاش فرستاد و آنها سه برادر بودند هر سه کچل که مال مردم میخوردند و هیچکار نمیکردند و چون تو بحث کم میآوردند؛ میگفتند: «لعنت آمون بر تو باد».
پس از آن به سینما اوفتاد و نقشهای عالی بازی کرد و خوراکش رول «عاشق خسته» و «لوزر از پا افتاده» بود و در مثلث عشقی همیشه وَتَر بود و دیالوگ «من همه چیمو باختم دیگه تو رو نمیتونم ببازم» را نیکو میگفت.
دیگر روز با مولانا احسان علیخانی مسابقه بغض گذاشتند. احسان هنوز حس نگرفته بود که اشک مصطفی در آمد. علیخانی بر ساحل عجب بماند و به تعجب گفت: «این درجه به چه یافتی؟» گفت: «آن خون که تو در۳۰ قسمت ماه عسل به دل مردمان کنی، من به دقیقهای در سریال شهرزاد کنم» و عینکش را با انگشت بالا زد و رفت. اعلیا...
مقامه.
نقل است خیلی زبر و زرنگ بود و واکنشهای شدیدالحن نشان میداد و چون او را خشم میگرفت کس را یارای مقاومت نبود. پس چون در سریال شهرزاد، کتکش زدند و به زندانش انداختند و عشقش دزدیدند، هیچ کم نیاورد و به خانه شد و در فعلی عظیم، گردنبند آمین پاره کرد و روی زمین انداخت. او پس از آن به قباد و بزرگآقا «بد بد بد» گفت و اَخشان کرد.
او را گفتند: «جز مرغ آمین که آواره بمانده و زرت و زرت میخوانی، شعر دیگر چه از بری که بخوانی؟» گفت: «دو شعر دیگر بلدم... مرغ آمین که بدبخت شده و مرغ آمین که به خاک سیاه نشسته» و او را کرامت این بود که چون در فیلمهایش لب به سخن باز میکرد و از بدبختیهایش میگفت؛ هیچ کس را یارای آن نبود که در جوابش بگوید: «اینا که چیزی نیست، پس من چی بگم که...» و این از افضل عجایب بود.
شیخنا شبکه آیفیلم را گفتند: «این اجر و قرب از چه یافتی؟ و چگونه مسیر زندگی این همه آدم عوض کردی و آنها از تنهایی در آوردی؟» گفت: «هر سریال که مصطفی زمانی در آن بود 300 بار پخش کردم و خلقی با آن جراحت دادم». مولانا قاضیزاده هاشمی را گفتند: «چرا چشمهای شیخ لیزیک نمیکنی تا انقدر عینکش را بالا ننهد؟» تاملی کرد و گفت: «چرا به فکر خودم نرسیده بود؟ بعدش هم میتونم یه سلفی باهاش بگیرم بذارم اینستاگرام».
در آخر کار او آوردهاند که چون قابضالروح بر او وارد شد تا جانش بستاند، زود بغض کرد و آه کشید و دست بر سر نهاد و حس گرفت و گفت: «قسم به روزی که دلت را میشکنند و جز خدایت مرهمی نخواهی داشت». قابض گفت: «خوبه دیگه حالا فیلم هندیش نکن» و دستش را گرفت و با خود برد. رحمها... علیه.
نظر کاربران
فوق العاده بود!!!!
احسنت بر قلمتان ، حظ بردیم
من این قسمت رو خیلی دوست دارم خیلی مطالبش و شوخی هاش جالبه اصلا هم توش توهین و بی ادبی نیست
مثل همیشه عالی کلن با "بی قانون"حال میکنم