طنز؛ دختران عجیب پسران غریب!
[کل این متن در چهار ثانیه و درحالی که یک دختر و یک پسر در بلوار کشاورز از روبهروی هم عبور میکنند، اتفاق میافتد!]
[کل این متن در چهار ثانیه و درحالی که یک دختر و یک پسر در بلوار کشاورز از روبهروی هم عبور میکنند، اتفاق میافتد!]
یک پسر لاغر و استخوانی با موهای آشفته و کیف اداری چرم مصنوعی بنددار روی دوشش، از ضلع جنوبی پارک لاله و پیادهروی بلوار درحال رفتن به سمت تقاطع کارگر است که برود خوابگاه که ناگهان یک دختر معمولی مقنعهپوش با کلاسوری که به قفسه صدریاش چسبانده، از روبهرویش میآید! مابقی متن در ذهن این دو اتفاق میافتد!
(پسر: وای... دختر... توی این شهر چقدر دختر زیاده! چقدر شبیه دختر رویاهامه... خدایا یعنی میشه این زنم بشه؟!... میومدیم همین بلوار، با هم از این بلالفروشیا بلال شیری میخریدیم! بعد غر میزد بلالش شیری نیست...! ببینم، اصلا دانشجوئه؟ چرا توی دانشگاه ندیدمش؟ نکنه دانشگاه آزادیه؟! اگه مال دانشگاه تهران نباشه، من نمیتونم باهاش ازدواج کنم! نه... من فقط دانشگاه تهرانی میخوام! یا شریف! که بچهمون باهوش بشه... که راحت بتونیم بریم خارج!)
(دختر: این پسره که داره از روبهرو میاد قصد ازدواج داره یا فقط میخواد باهام وقت بگذرونه؟! آسمون جل ریقو! اسب سفیدتو بستی توی پارک علف بخوره؟! قیافهاش از اون داغون نابغههاست! لابد داره میره خوابگاهش! چه نگاهی هم میکنه! کلاغ اون چشماتو در بیاره! پسره هیز عبدلآبادی! البته شایدم داره به چشم خریدار نگاه میکنه! آره از سر و وضع داغونش معلومه از این دخترباز لمینتیا نیست! سرش به کارشه، مرد زندگیه! وای دلم براش رفت! بذار یه لبخند بهش بزنم ببینم فازش اگه ازدواجه که بیاد خواستگاری!)
(پسر: اوا لبخند زد!... وای... فکر کن از سر کار بیام خونه این لبخند رو ببینم... چقدر آرامشبخشه... عشق که میگن همینه... همین حس خوبی که یه لبخند میاره... ولی چرا لبخند زد؟! نکنه تیپ و قیافهمو مسخره کرد! نکنه فهمیده جورابم سوراخه؟! کیفمم که ریش ریشه... صورتم رو هم که یه هفته است اصلاح نکردم! آره... داره مسخرهام میکنه! مسخره خودتی... فکر کردی کی هستی؟ دختری که توی خیابون به هرکی لبخند بزنه، معلومه از چه قماشیه! بهتره که من لبخند نزنم و غرورمو حفظ کنم. توی کانال ٤٠٤ روش برای مخزنی نوشته بود: دخترها از مردهای مغرور خوششون میاد!)
(دختر: چرا لبخند نزد؟ چرا داره روبهرو رو نگاه میکنه؟! وای چه ضایع شد! حالا چیکار کنم؟ آخه بیشعور این لبخند احمقانه چی بود زدی؟! حالا چی فکر میکنه دربارهات؟ نکنه فکر کنه از این دختر هر جاییهام! نکنه فکر کنه بهش نخ دادم و بهش محتاجم؟ کثافت بیشعور! لیاقت ندارید... همهتون مثل همید! مردها همهشون سروته یه کرباسند! ایکبیری! بذار یه اخم کنم بفهمه هیچ صدایی نداره!)
(پسر: این چرا اخم کرد؟ معلوم نیست از کجای فیل افتاده! با خودش درگیره... باور کن میخواسته مسخرهات کنه! وگرنه چه دلیلی داره اول لبخند بزنه، بعد اخم کنه! نکنه دانشجوی تئاتره خواسته صورتک خنده، صورتک گریه رو اجرا کنه؟! نه بابا! قیافهاش به دخترهای دلبر تئاتر نمیخوره! همون فرضیه اول درسته... میخواسته منو مسخره کنه، قیافهمو، تیپمو، سر و وضعمو، محرومیتهامو! دختره هرزه خیال کرده دختر اتولخان رشته! حالا نباید یه تیکه کلفت بارش کنم فکر نکنه پخیه؟!)
و تیکهای به دختر انداخت... دختر با نفرت جوابش را داد و سالهاست که این چهار ثانیه در ذهن نسلهایی که یاد نگرفتند با هم محترمانه صحبت کنند، تکرار میشود! سالهاست!
ارسال نظر