طنز؛ کت، شلوار و باقی قضایا
چون در آزمون دکترا قبول شدهام هرجور هست باید تا پایان شهریور از پایاننامهام دفاع کنم. بابا و مامان از همان لحظه جلوی بقیه به من میگویند «دکترجان». بابا اصرار دارد که از حالا به بعد باید حتما کت شلوار بپوشم: «حاضر شو بریم یک دست کتشلوار شیک برات بخریم».
چون در آزمون دکترا قبول شدهام هرجور هست باید تا پایان شهریور از پایاننامهام دفاع کنم. بابا و مامان از همان لحظه جلوی بقیه به من میگویند «دکترجان». بابا اصرار دارد که از حالا به بعد باید حتما کت شلوار بپوشم: «حاضر شو بریم یک دست کتشلوار شیک برات بخریم».
قبل از رفتن، مامان گوشیاش را به من نشان میدهد و میگوید: ببین این چطوره؟
عکس یک لباسِ مجلسی زنانه است. سرسری نگاهی میاندازم و میگویم: چه میدونم از بابا بپرس.
مامان که شاکی شده، میگوید: واسه توئه چرا از بابات بپرسم؟
با تعجب مثل سیامک انصاری به او نگاه میکنم. مامان دوباره میپرسد: «ها؟... نظر؟»
چون جوابی نمیدهم، مامان خودش یک لحظه به گوشی نگاه میکند و بعد غش غش میخندد. «وای ببخش حامد جان، دستم خورده اون عکسه رد شده. منظورم این یکی عکسه»
عکسِ جدیدی که نشانم میدهد عکس یک دختر خانم است. مثل عکسهای سلفی اکثرِ دخترهای اینستاگرام با زاویه 45 درجه دارد به دوربین نگاه میکند و لبهایش را هم مثل حالتی که یک ماهی بخواهد نفسش را حبس کند، جمع کرده. با اینکه چهار تا عکس گذاشته اما چند «K» فالوئر دارد. بیشتر از خودِ عکس، کامنتهایِ زیر عکس نظرم را جلب میکند. مطمئنم مامان هنوز آنها را نخوانده وگرنه این گزینه را پیشنهاد نمیکرد. مامان دوباره میپرسد:
- یعنی خوشگل نیست؟
با اینکه قیافه برایم خیلی مهم است اما چون تمایلی به این فرد ندارم الکی میگویم: چرا ولی خوشگلی که ملاک نیست.
بابا دستی به پشتم میزند: «خوشم میاد دیگه به مرحلهای از تجرد رسیدی که دیگه قیافه برات مهم نیست! پاشو اول میریم برات کت شلوار بخریم و از اونجا هم میریم برات زن بگیریم».
از این حرف بابا شاکی میشوم و میگویم: من اصلا کت شلوار نمیخوام.
بابا هم با خونسردی میگوید: باشه پسرجان پس بیخیالِ کت شلوار، مستقیم میریم برات زن بگیریم دکترجان.
میدانم الان هر چیزی بگویم بابا با خونسردی یک متلک دیگر میگوید. مامان که میبیند از حرف زدن راجع به ازدواج استقبال نمیکنم، بیخیال میشود اما همچنان زیر لب حرفش را به مخاطب فرضی ادامه میدهد:
-دخترِ نسرین جونه. تازه از خارج برگشتن. هم خونواده دارن. هم پولدارن، هم خیلی...
حرف زدن مامان یکدفعه قطع میشود. مطمئنم دارد کامنتها را میخواند. یکدفعه میگوید: باشه چون نمیخوای دیگه حرفش رو نمیزنم.
مطمئنم صفحه موردِ نظر هک شده اما برای اینکه مامان دوباره برای ازدواج گیر ندهد، چیزی نمیگویم.
آقای فروشنده چند دست کتشلوار برایم میآورد. بابا جلوی بقیه با صدای بلندی مرا «آقای دکتر» خطاب میکند. یک کتشلوارِ خوشگل نظرم را جلب میکند. قیمتش خیلی بالاست و از بابا نظر میخواهم. بابا که قیمتش را میبیند میگوید: «به قول خودت خوشگلی که ملاک نیست دکترجان!»
یک کتشلوار دیگر بر میدارم و میروم امتحان کنم.
وقتی میپوشم و از اتاق پرو بیرون میآیم بابا را پیدا نمیکنم که نظرش را بخواهم. بابا هم از اتاق پروِ بغلی با کت شلوار جدیدی که پوشیده بیرون میآید: «دکترجان این چطوره؟»
قیمت کتشلوار بابا دست کمی از همان کتشلوار گران قبلی ندارد. وقتی میگویم «خوبه»، بابا هم از من میخواهد همان کتشلوار خوشگل قبلی را بپوشم: «همیشه لباس شیک بپوش چون مردم عقلشون به چشمشونه». از خدا خواسته همان کتشلوار قبلی را برمیدارم. بابا میخواهد حساب کند اما دخترخانمی که با دوستش آمده تا برای برادرش پیراهن بخرند، دارد با فروشنده حرف میزند. دخترخانم با دیدنِ من بلافاصله به فروشنده میگوید: «دقیقا همسایزِ ایشونن. رنگ صورتش هم مثل ایشون تیرهاس»
فروشنده و آن دختر خانم از من میخواهند پیراهن را امتحان کنم. وقتی میپوشم، دخترخانم به دوستش میگوید: «همین خوبه، بهش میاد».
نمیدانم منظورش راجع به من است یا برادرش. آن پشت سر نیش بابا باز است و با حرکاتش به من میفهماند حالا که کتشلوار خریدیم نوبت گزینه بعدی است. وقتی میخواهم بروم پیراهن را دربیاورم از کنار بابا رد میشوم و چون سرش توی گوشیاش است و حواسش نیست، میگویم «برم پیرهنمرو در بیارم» بابا هم بدون اینکه سرش را بالا بیاورد و به من نگاه کند زیر لب به شوخی میگوید: «یه وقت هول نشی بدون پیرهن بیرون بیای دکترجان!»
بابا علاوه بر کتشلواری که برای من و خودش برداشته، همان پیراهن را هم برایم میخرد و موقع رفتن به جای «دکترجان» میگوید: «خب تیرهجان بریم؟!»
ارسال نظر