طنز؛ اجاره لونه مگس
چند سال پیش از یکی خوشم اومده بود که توی هایپرمارکت سر کوچهمون کار میکرد. توی بخش مواد شوینده. تقریبا هر روز به بهونهای میرفتم اونجا و عین فیلم راکی براش جوکِ بانمکی تعریف میکردم و او هم هیچوقت حتی یک لبخند هم نمیزد و
چند سال پیش از یکی خوشم اومده بود که توی هایپرمارکت سر کوچهمون کار میکرد. توی بخش مواد شوینده. تقریبا هر روز به بهونهای میرفتم اونجا و عین فیلم راکی براش جوکِ بانمکی تعریف میکردم و او هم هیچوقت حتی یک لبخند هم نمیزد و بعد من وایتکس، جرمگیر، مایع دستشویی یا صابونی میخریدم و صحنه رو ترک میکردم. سعی میکردم هر روز یک جوک بامزه بسازم. ۶ ماه به همینشکل گذشت و من حتی اسمش رو هم نفهمیدم. تا اینکه یک روز داشتم محصولاتِ پاککننده رو نگاه میکردم که یک خانم دیگر به سمتم آمد و گفت: «دنبال چی میگردین؟»
گفتم: «دنبال یه ماده هستم که مثل تینر رنگ رو از روی سرامیک بشوره. ولی قابل اشتعال نباشه».
شروع کرد به گشتن و آن وسطها از دهانش پرید که مسئول این بخش خانم پیغامی هستند. با خودم فکر کردم آخ جون. چه فامیلیِ کمیابی. میتونم همه پیغامیهای توی اینستاگرام رو فالو کنم و پیداش کنم و در موردش بیشتر بفهمم. از خانم تشکر کردم و بدون اینکه توضیح خاصی بدم از هایپرمارکت خارج شدم. کلا ۵۰ نفر پیغامی با آی و۴۰ نفر پیغامی با وای پیدا کردم که ۲۰تاشون زن بودند که همه هم پرایوت بودند. از بین این ۲۰ نفر فقط یک نفر ریکوئست منرو قبول کرد که دقیقا همانی بود که دنبالش بودم. اسمش مريم بود و توی پیجش هزار تا پست گذاشتهبود و آدرس تويیترش رو هم گذاشته بود. در توییتر ۸۰ هزار توییت نوشته بود که چند موردش هم درباره من بود. تقریبا میشد نتیجه گرفت که این آدم تمام زندگیش رو توی توییتر مشغول نوشتن بوده! چند تای اول رو الکی لایک کردم اما هرچی جلوتر میرفتم حرفهایش چرت و بیمزهتر میشد. توی همین گشت و گذار بودم که در توییتر بهم پیغام داد و گفت: «به به، آقای وایتکسی. منرو چجوری پیدا کردید؟»
دستپاچه گفتم: «شانسی. چقدر اکتیوید اینجا ماشالا». گفت: «یه سوال... میشه ازت بپرسم با اینهمه وایتکسی که ازمون میخری چکار میکنی؟»
الکی گفتم: «واسه شغلم استفاده میکنم...» بعد چند دقیقه توی اینترنت سرچ کردم تا یک شغل پیدا کنم که ربطی به مواد شوینده داشته باشه، اما خودش بحث رو عوض کرد:«یعنی میتونی برای نظافت خونه ما بیای؟» چند تا ایموجی خنده فرستادم اما انگار جدی بود. چند تا عکس از وضعیت وحشتناک و کثیف آپارتمان فرستاد و لوکیشن فرستاد و روز بعد بهناچار با انواع لوازم نظافت و شستوشو به آنجا رفتم. جلوی در منتظرم ایستادهبود. تا وارد آپارتمان شدیم، برادرش رو در حالت ردی کامل دیدم که تمام لیوانهای خونه رو شکسته بود و برای خودش عربده میزد. به محض دیدن ما بشقابی رو به سمت دیوار پرتاب کرد و رو به خواهرش داد زد که:«اومدی به من کمک کنی؟ از این خونه بوگندو گورترو گم کن. من که از تو کمک نخواستم. تمومِ این ساختمون بوی گند میده، یکی از همین روزا دندوناترو خورد میکنم... کِی قراره بری سر زندگیِ خودت؟ تمام تلاشم میره واسه دو زار اجاره این لونه مگس، روزهای عمرم داره تموم میشه و هیچی واسم نمونده، پاهام دیگه جون نداره، مخم دیگه کار نمیکنه...»
خواستم بگم «مگه خودت اجاره نمیدی؟ پس این چی میگه؟» که مريم آروم گفت: «وضعیت همیشگیمونه... خرجِ خونه رو من میدم اما رییس اونه!»
برادرش همچنان عربده میزد. بعد به مريم نزدیک شد و ضربه محکمی به سرش زد. مريم همینطور که گریه میکرد گفت: «این زندگیِ منه! هنوزم از من خوشت میاد؟»
گفتم: «عزیزم من تو رو واسه خودت که نه، واسه مواد شوینده میخوام» و بعد رفتم! (راستش متن پایان باز بود ولی خواستم با این پایان بیشتر با واقعیتهای جامعه آشنا بشید!)
ارسال نظر