دهخدا درب کلاس را باز کرد و نگاهش به نیمکتهای خالی افتاد. نخست نگاهی به ساعتش انداخت، عقربهها هشت صبح را نشان میدادند. سپس روزشمار جیبیاش را درآورد و نگاهش کرد، شنبه بود و پاییز، خبری از تعطیلی رسمی هم نبود.
دهخدا درب کلاس را باز کرد و نگاهش به نیمکتهای خالی افتاد. نخست نگاهی به ساعتش انداخت، عقربهها هشت صبح را نشان میدادند. سپس روزشمار جیبیاش را درآورد و نگاهش کرد، شنبه بود و پاییز، خبری از تعطیلی رسمی هم نبود. آرام آرام سوی میزش رفت و روی صندلی زپرتیاش نشست. صدای قیژ قیژ چوبهای موریانهزده صندلی همچون مگس خودش را به دیوارهای کلاس کوبید و پژواکش گوش دهخدا را آزرد. دهخدا نگاهی غمبار به نویسندهای خیالی انداخت و گفت: «داداش شیش و هشتش کن» پس نویسنده خیالی دود سیگارش را سوی مگس از صدا بر آمده فوت کرد، مگس روی زمین افتاد و دو پایش رو به بالا بود و راهش از نویسنده کج بود و... دهخدا پوف کرد و گفت: «وا بده پسرم!» پس نویسنده خیالی بشکنی زد و ناگهان شاگردها در کلاس پیدا شدند.
نویسنده چوب جادویش را در جیب گذاشت، عینک گردش را جابهجا کرد، سپس دود شد و رفت هوا. حدادعادل با کلافگی گفت: «من تازه داشت چرتم میگرفت، چرا یهویی ما رو به اینجا انتقال دادین؟» دهخدا نفسی عمیق کشید و گفت: «به جای انتقال از رسیدن یا آوردن یا رساندن بهره ببرید» روحانی با دلخوری به حدادعادل گفت: «دست شما درد نکنه، وسط مراسم ما میخواستی بخوابی؟» جهانگیری گفت: «از این موگرینی یاد بگیرین که چقدر خوب دقت میکنه» نامداری نگاهی پر نخوت به موگرینی انداخت و گفت: «ایش» دهخدا کوبید روی میز و گفت: «شما کجا بودین؟» نجفی گفت: «روحانی گفت امروز تعطیله، ما هم گفتیم باشه» دهخدا نگاهی به روحانی انداخت و گفت: «انگار خیلی دلت خوشهها!» زنگنه به جهانگیری گفت: «این پول نفت هنوز منتقل نشدهها! فکر کنم کلا باید بیخیالش بشیم»
دهخدا گفت: «به جای منتقل نشده بگو نرسیده، چرا مدام از واژههای نقل و انتقال و منتقل بهره میبرید؟» قالیباف با بغض گفت: «ما رو به ضرب جادو آوردی سر کلاس که بهمون سر کوفت بزنی؟ من توی همین ۱۰ دقیقه میتونستم روی چندتا چیز ماله بکشم» کواکبیان گفت: «انتقال برخی دوستان در فصل نقل و انتقالات را به فال نیک میگیریم» جدیدی گفت: «میشه برای رفتن قالیباف هم تهران رو تعطیل کنید؟» چمران با خشم نگاهی به جدیدی انداخت و گفت: «دیر فاز عوض کردی!» جدیدی عصبانی شد و حرفهایی پیرامون نسبتهای خانوادگی زد. دهخدا با کلافگی به نویسنده خیالیاش پیامک داد و نوشت: «میشه یه تُک پا با چوب جادوت بیای اینجا؟»
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
ارسال نظر