سیامک ظریفی در روزنامه شهروند نوشت؛
چه کسی بهتر از من؟
از دیشب که در خواب به من الهام شد بهعنوان یک کارمند باسابقه، تنها کسی هستم که میتوانم با نوشتن یادداشتهایم، مردم را با گردش کار اداری آشنا کنم و مرهمی بر دردهایشان باشم، یک لحظه آرام و قرار ندارم. از خواب پریده بودم و تا نزدیکیهای صبح که به زور خوابم برد به این فکر میکردم که راستی چه کسی بهتر از من؟!
وقتی مجددا بیدار شدم، ساعت از ٩ صبح گذشته بود. با عجله پریدم و کمی بعد از ساعت ١٠ رسیدم اداره.
پشت در اتاقم غلغله بود. در را باز کردم. نشستم پشت میز و شروع کردم به نوشتن در مورد نظام اداری. ولی مگر این ارباب رجوع میگذارند؟ همینطوری دور میزم جمع شدهاند و حواسم را پرت میکنند. الان درست دو ساعت و نیم است که به آنها میگویم دو دقیقه صبر کنید تا یادداشتهایم را بنویسم و بهطور ریشهای مشکلتان را حل کنم، ولی مگر به خرجشان میرود؟
اول ایمنی، بعد کار!
ارباب رجوع کلافهام کردهاند. گفتم پاسشان بدهم به دبیرخانه که کمی هوایشان عوض شود، راه بروند و پایشان باز شود تا من هم به کارم برسم. با آن شلوغی دبیرخانه نیم ساعتی طول میکشید تا برگردند. منتها این همکار متصدی دبیرخانه انگار توی عمرش پایش به توپ نخورده. واقعا عتیقه است. نمیداند که کار اداری یک کار تیمی است و بدون پاسکاری، همه چیز خراب میشود.
درست نیم ساعت بعد، اولین نفری که فرستادم به دبیرخانه، عصبانی وارد اتاقم میشود، فقط داد و هوار میکند. نمیفهمم چه میگوید. نفر دوم خوشبختانه کمی آرامتر و منطقیتر است، سرش را محکم میکوبد به دیوار و هرچه از دهانش درمیآید، نثار من و دبیرخانه و آبا و اجدادمان میکند که متصدی دبیرخانه گفته اصلا این نامهها نیاز به ثبت ندارند.
کلاهم را قاضی کردم، دیدم انصافا کارم اشتباه بود. بهخصوص که ضربه سری که آن مرد به دیوار زده بود، اگر به من میزد، راهی سفر آخرت میشدم.
به نظرم ما کارمندها بیشتر از کارگران معدن به کلاه ایمنی نیاز پیدا میکنیم. ولی در هر حال اگر یک روزی بالاخره زیرآب آن همکار دبیرخانه را نزدم، کارمند این اداره نیستم.
بر باد رفته!
آقایی آمد توی اتاق. یک جعبه شیرینی هم دستش بود، خوشحال و خندان. اشک شوق در چشمانم حلقه زد. گفتم: شیرینی لازم نبود، ما حقوق میگیریم که کار شما را انجام دهیم.
پقی زد زیر خنده و گفت: تو هم نشناختی؟ بابا منم ناصر. همکارت. اتاق بغلی.
تعجب مرا که دید، بیشتر خندید. صدای خود ناصر بود. گفتم: صفا دادی. چی شد که اون ریش پر پشتت رو بالاخره زدی؟
گفت: خب استخدام رسمی شدم دیگه.
گفتم: فردا موقع ارتقای شغلی اگه کارت گیر کرد، مثل اون خانوم مجری بهانه نیازی و بگی، یه لحظه ریشم رو باد برد!
شیرینی رو از دستم گرفت و گفت: کوفت بخوری الهی.
مخلص همشهری!
به آبدارخانه زنگ زدم و به آقا ولی گفتم: «یک لیوان چایی برام بیار.» یک جوری جواب داد که از صد تا فحش هم بدتر بود.
گفتم: آقا ولی چی شده؟ مدیرکل شدی؟
گفت: هنوز نه، ولی، میگن وزیر داره عوض میشه، وزیر جدید هم همشهری ماست. حواست رو جمع کن.
گفتم: حالا یعنی که چی؟
گفت: من جلسه دارم. تا برمیگردم، بیا اینجا رو نظافت کن.
ارسال نظر