طنز؛ از دسته خلبانی تا دسته فرغون
قضیه از آنجایی شروع شد که رییس و معاون شرکت بابا، میخواستند، بچههایشان را بفرستند سر ساختمان تا مرد شوند. ساختمان را خود شرکت داشت میساخت وهمانطور که بابا میگفت، معاون و مدیر هم در آن سهمی داشتند.
قضیه از آنجایی شروع شد که رییس و معاون شرکت بابا، میخواستند، بچههایشان را بفرستند سر ساختمان تا مرد شوند. ساختمان را خود شرکت داشت میساخت وهمانطور که بابا میگفت، معاون و مدیر هم در آن سهمی داشتند. این وسط، با اینکه ما شرکت را شرکت بابا صدا میکردیم اما حقیقت امر این بود که شرکت، هیچ ربطی به بابا نداشت. چون بابا آنجا فقط یک کارمند ساده بود.
به هرحال بابا، تصمیم گرفته بود من را هم وارد روند مرد شدن آن دو آقازاده کند. من ترجیح میدادم از جاهای بهتری وارد این روند بزرگ شدن، بشوم. براي مثال میشد با هم برویم استخر روباز، یا باشگاه تنیس، یا حداقل یک دست پلیاستیشن بزنیم. اما حالا باید از پشت همین دسته خلبانی آتاری هم بلند میشدم و میرفتم پشت فرغون. عقبگرد بدی بود اما نباید جلوی آن دوتا بچه سوسولکم میآوردم. کامی و شهرام، پسران رییس و معاون، نچسبترین بچهمایههای عالم امکان، داشتند میرفتند سر کار. دیگر نمیشد، من همینطور عاطل و باطل برای خودم بچرخم.
هنوز کارگرها درگیر نان بربری و پنیر و چاییشان بودند که من رسیدم. بابا، اول از همه رفت سراغ سرکارگر و حسابی او را توجیه کرد. میخواست به طرف بفهماند که اصلا مراعاتم را نکند و هرطور پدر بقیه را در میآورد، برای من را هم دربیاورد. آخرش هم گفت: «فکر کن بیست ساله عملهست. یه جوری ازش کار بکش که شب میاد خونه، جنازه باشه». سرکارگر خیلی زود شیرفهم شد که بین من و بردگان اهرام مصر نباید فرقی بگذارد.
هنوز کارگرهای دیگر از سر سفره بلند نشده، سرکارگر دستور اول را به حمال شخصیاش داد. طبیعتا کار من، باید با جمع کردن سفره و تکاندن نان خردهها شروع میشد، اما گفت: بپر اون فرغون رو از آجر پر کن، ببر بالا.
دیدن فرغون از دور کجا و رانندگی کردن با آن کجا. همین که جاي دستم محکم شد، فهمیدم فرغونها بیشتر علاقه به چپ رفتن دارند تا راست رفتن. برای برقرار کردن تعادل یک فرغون پر از آجر، باید دوره کامل بندبازی در سیرک را آموزش دید. تا فرغون به طبقه اول برسد، هزار بار چپ کردم. آنجا بود که فهمیدم مقصد، طبقه آخر است نه اول. شدم سرگرمی کارگرها. هرکدام که حوصلهاش سر میرفت، برای زنگ تفریح، میآمد سراغ من. آنهایی که سرشان شلوغ بود، متلکی میانداختند و میرفتند، اما امان از دست بیکارها. یکی لپم را میکشید، یکی جفتپا میزد، یکی دیگر هم نیشگون میگرفت. کار داشت به جاهای باریک میکشید که کامی و شهرام از راه رسیدند. خدا را شکر، پسران مدیر و معاون، آنقدر مسخرهتر از من بودند که تمام کارگرها را جذب خودشان کردند.
انگار آمدهاند پیکنیک. با شلوارک و تیشرت وسط ساختمان نیمه کاره، لای دست و پای کارگرها وول میخوردند. اما دست به سیاه و سفید نمیزدند. کارشان یکجور نظارت به کار ساختمان بود. راه میرفتند و از همه چیز ایراد میگرفتند. انگار داشتند پا جا پای پدرانشان میگذاشتند. همان روز اول، دل سرکارگر را خون کردند. کسی هم جرات نداشت بهشان چیزی بگوید. یک گوشی موبایل به قاعده گوشتکوب، دستشان بود و مدام وضعیت را به مامانهایشان گزارش میدادند. من اما در لباس سربازی، به شدت مشغول خدمت بودم و مثل اسب کار میکردم. آنقدر که دل سرکارگر به حالم سوخت و گفت: «ببین پسر جون، اینجا ایرانه، این کارگری که تو داری میکنی مال آلمانه. یه استراحتی به خودت بده». کارگرها همان سر ظهر، متوجه اختلاف طبقاتی من با کامی و شهرام شدند. من داشتم پیاز با مشت میکوبیدم تا لقمه گوشتکوبیدهام را بخورم، آن دوتا هم منتظر پیک پیتزایشان بودند. خیلی زود، کارگرها من را به عنوان یک بیچاره بین خودشان قبول کردند. به عنوان نشان عضویت هم یک شلوار گشاد بیصاحب از اتاقشان پیدا کردند و دادند تا به جای شلوار کارِ زمخت خودم بپوشم. آنقدر راحت بود که باید هر چند دقیقه نگاهش میکردم تا بفهمم هنوز سر جایش هست.
بعدازظهر که کامی و شهرام، حوصلهشان سر رفت، آژانس آمد دنبالشان و بردشان خانه تا خستگیشان در برود. دقیقا همان موقع، من با اخلاص، اشرف، انصاف، اقبال، ایثار، و چندتایی صفت خوب دیگر نشسته بودیم و داشتیم هندوانه میخوردیم. فردای آن روز، کامی و شاهرخ نیامدند. روزهای بعد هم نیامدند. من اما تا آخر تابستان، آنقدر آجر بردم و آوردم که دست فرغونم عالی شد. تا اینکه اول مهر آمد و چهار طرف فرغون را بوسیدم و گذاشتم کنار.
نظر کاربران
عالی عالی عالی
جالب بود. قسمت شلوارش خیلی بامزه بود. تنها مشکلش مشکل اسم شهرام بود که در قسمت آخر اشتباهی نوشتین شاهرخ. در کل لذت بردم. دست مریزاد