دهخدا در کلاس را باز کرد و دید موسویلاری کوچک و عارف کوچک دست به یقه شده و فریاد میکشیدند. دهخدا آه کشید و نگاهی به تختهسیاه انداخت که رویش نوشته بودند: «فروش ژن مرغوب، بدون واسطه».
دهخدا در کلاس را باز کرد و دید موسویلاری کوچک و عارف کوچک دست به یقه شده و فریاد میکشیدند. دهخدا آه کشید و نگاهی به تختهسیاه انداخت که رویش نوشته بودند: «فروش ژن مرغوب، بدون واسطه». دهخدا با خونسردی سوی موسویلاری کوچک و عارف کوچک رفت، آنها را از هم جدا کرد و گفت: «کلاس جای زد و خورد نیست». عارف کوچک سینه ستبر کرد و گفت: «ما که فقط زدیم، اینا ژنشون کتکخوره!» موسویلاری گردن افراشت و گفت: «ما هم فقط زدیم، ما ژنمون خیلی هم بزن بهادره».
بابای مدرسه از بین آن دو نفر با سر و چهرهای کبود و خونآلود برخاست و با بغض گفت: «همه مشت و لگداشون به من بدبخت خورد». دهخدا تا بابای مدرسه را دید با درماندگی پرسید: «شما میان اینها چه کار میکردی پدرجان؟» بابای مدرسه همانطور که خون را از روی چهرهاش پاک میکرد پاسخ داد: «صدای داد و فریاد شنیدم، اومدم وساطت کنم». دهخدا با کلافگی گفت: «بهتره به جای وساطت بگی میانجیگری کردن یا پا در میانی کردن».
بابای مدرسه با دلسردی گفت: «شما هم وقت گیر آوردیا! ببین شاگردات چه بابایی از بابای مدرسه در آوردن» دهخدا پرسید: «حالا جنگتون سر چی بود؟» مسجدجامعی پاسخ داد: «دعوا سر ژنِ مرغوبه» جنتی کوچک گفت: «دعوا کجا بود؟ ما اینوریها گاهی با صدای بلند فکر میکنیم» رامین کوچک گفت: «اصولا راه دعوا از هر راهی بهتره!» کواکبیان گفت: «به هر حال ما جوانیم و مشاجره هم بخشی از جوانیست» تاجزاده آه کشید و گفت: «ما هم یه زمانی خیلی از این حرفها میزدیم، اما تازه الان فهمیدیم که...» معین حرف تاجزاده را برید و گفت: «به گذشته چی کار دارین؟ داغ دل آدمرو تازه نکنید» الویری گفت: «باید از همه شاگردها آزمایش ژنتیک گرفته بشه تا بتونیم کلاس رو طبقهبندی کنیم». آشنا گفت: «اول از فریدون خون بگیرین» روحانی اخم کرد و گفت: «بازم تو یادت رفت کدوموریای؟» آشنا کوبید روی پیشانیاش و گفت: «آخ آخ... هی چپ و راستمو قاطی میکنم». منتجبنیا به آشنا گفت: «توی دست راستت زغال بگیر، توی دست چپت هم ریگ، اینجوری یواش یواش چپ و راستت رو یاد میگیری». بابای مدرسه پرسید: «چرا کسی به کتک خوردن من توجه نمیکنه؟» دهخدا پوف کرد و گفت: «باور کن اینا نه تو رو
میبینن نه صداتو میشنون». عارف کوچک با فخر گفت: «ژن بابای مدرسه در حد ژن ما نیست، ما ژنمون اَبَر ژنه» این را گفت و دست عارف بزرگ را همچون قهرمان بالا برد و ماهیچه بازویش را فشار داد.
ناگهان موسویلاری کوچک، احمدینژاد کوچک، رامین کوچک، مشایی کوچک، هاشمی کوچک و دیگر آقازادههای کوچک غریو برآوردند و دوباره جنگ کلاس را فرا گرفت. دهخدا بدون آنکه چیزی بگوید نشست پشت میزش، سیگاری از جیبش در آورد، آن را آتش زد و با بیتفاوتی چشم دوخت به بابای مدرسه که هدف همه مشتها و لگدها بود و سوی دهخدا فریاد میزد: «این وسط ما گوشت قربونیایم، نمیخوای وساطت کنی؟» دهخدا پکی عمیق به سیگارش زد و با خونسردی گفت: «بهتره به جای وساطت بگی پا در میانی، یا میانجیگری» این را که گفت بیاختیار لبخندی شیطنتآمیز زد و دود سیگارش را حلقه حلقه بیرون داد.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
ارسال نظر