طنز؛ آخرین سنگر سکوت
بابا همیشه کت و شلوار میپوشید. البته آنوقتها، این چیز عجیبی نبود، چون حتی بعضی بچههای مدرسه هم، کت و شلوار میپوشیدند و کیف سامسونت دست میگرفتند. اصلا یکجور نشانه اعیانبودن به حساب میآمد.
بابا همیشه کت و شلوار میپوشید. البته آنوقتها، این چیز عجیبی نبود، چون حتی بعضی بچههای مدرسه هم، کت و شلوار میپوشیدند و کیف سامسونت دست میگرفتند. اصلا یکجور نشانه اعیانبودن به حساب میآمد. بعد از اینکه چند کشتی کیف سامسونت و پارچه کتشلواری فروش رفت، ناگهان کت و شلوار و سامسونت از مد افتاد. کمکم لباسهای راحت باب شد. کت و شلوار هم ماند برای عقد و عروسی.
دیگر تن هیچ بابایی دم مدرسه، کت و شلوار نبود. آستین کوتاه میپوشیدند با کفش کتانی. هیچکدامشان نه روزنامه دستشان میگرفتند، نه کیف همراهشان داشتند. بابا اما هنوز همانی بود که بود. حتی یک قدم هم از مواضع شق و رقش عقبنشینی نمیکرد. با آن باباهای دیگر هم قاطی نمیشد. میرفت برای خودش یک گوشه دنج گیر میآورد و زیر سایه درخت قدمرو میرفت تا زنگ بخورد. بابا داشت در آخرین سنگر مردهای سنتی نگهبانی میداد.
نه تنها کت و شلوار را کنار نگذاشت، حتی حاضر نشد تک دکمه یا کمر جذب بپوشد. یقه پهن میپوشید با سه دکمه و اپلهای درشتی که شانههای لاغرش را چند برابر میکرد. طوری که انگار عمری زیرهالتر و وزنه، مشغول هن و هون بوده، اما طوری که فقط از شانه عضله آورده.
با تمام این حرفها، بابا آنوقتها به نظر خوشحال میآمد. تمام آن سالها، حتی صبحها که کیفش را زیر بغلش میزد و دستش را به لبه کتش میگرفت و دنبال سرویس اداره میدوید، حالش طوری بود که میفهمیدی از زندگیاش راضی است.
البته آن بیرون سنگرهای سنت، داشت یکییکی در برابر مدرنیته سقوط میکرد. خانه آخرین قلعه نفوذناپذیر بابا بود. جایی که هنوز برای گل هندوانه، همه منتظر حرکت چنگال پدر خانواده میماندند. آنجا نه خبری از رکابی بود، نه شلوارک. همه با هم عرقگیر سفید میپوشیدیم با پیژامه. تازه اگر میهمان نداشتیم. وگرنه برای آشغالها هم بابا کت و شلوار مندرس مخصوص داشت. اما خیلی زود این آخرین سنگر هم سقوط کرد.
ازدواج خواهرمان برای من و سعید، بچه شیرهای غیرتی، به قدر کافی دردناک بود. بعد از عمری کتککاری با هر نرینهای به بهانه خواهرمان، حالا باید این سر خر تازهوارد را با شلوارک و رکابی وسط خانه خودمان پذیرایی میکردیم. داماد مفهوم عجیبی بود که هیچوقت با آن کنار نیامدیم. یعنی طرف هرکاری دلش میخواهد میکند، تهش کتکش که نمیزنی هیچ، باید برایش سفره هم بندازی که بخورد و تقویت شود.
به زور سعید، برادر کوچکترم را راضی کردم تا دیگر داخل چایش تف نکند. عقلش نمیرسید که سینی میچرخد و معلوم نمیشود کدام استکان قسمت خودمان میشود. فکر میکرد همین که به نیت چای پیمان تف کند، کافی است.
خون خون، بابا را میخورد اما صدایش درنمیآمد. پیمان، عشق خواهرم بود که با یک فوت از پشت تلفن شروع شد. بعد از کلی مزاحمت تلفنی، با خانواده آمدند خواستگاری و گرفتند و بردند. اما کجا بردند. یکی که کم نشدیم هیچ، یکی هم اضافه شدیم. خرس گنده از فردای عقد، دیگر آن کت و شلوار گولزنک را درآورد و با رکابی و شلوارک، آمد نشست وسط پذیرایی.
پیمان از بخت بد ما، بینهایت آدم راحتی بود. همیشه میگفت: «من اینجا رو مثل خونه خودم میدونم.» و این را طوری میگفت که انگار ملاقات هر روزِ با کرک و پر بیرون زده از رکابیاش، افتخاریست که نصیب هر کسی نمیشود. گردنش را تبر نمیزد. یکتنه به اندازه تمام اعضای خانواده ما وزن داشت. همیشه مراقب بودیم، بیهوا روی ما ننشیند و مثل گلابی لهمان کند.
بابا، تعارفیترین مرد کرهزمین. آدمی که به اندازه هرکول پوآرو، آدابدان و باملاحظه بود، حالا در خانه خودش، باید پشمالوترین داماد نسل جدید را تحمل میکرد، اما هنوز امید داشت. برای تولد پیمان، کتوشلوار کادو گرفت. نامرد یکبار هم نپوشید. روز مرد برایش عرقگیر آستیندار و پیژامه مجلسی کادو کرد. عرقگیر را فقط چندباری زمستان پوشید. پایین پیژامه را هم داد خواهرم برایش برید و شلوارک کرد.
قلعه سقوط کرده بود. بابا هم بالاخره یک روز تسلیم شد. هندوانه را برید و گلش را درسته گذاشت داخل بشقاب پیمان. به مامان گفته بود: «چکارش کنیم، گوشتمون زیر دندونشه.»
ارسال نظر