طنز؛ ولکام تو ایران
مادرم گفت: «خاک بر سرکافر، مگه گوشتِ ما چِشِه؟» چینو لبخندی زد و به انگلیسی پرسید، مادرت چی گفت؟! نمیدانستم چطور باید «خاک بر سر کافر» را برای یک بودایی ترجمه کنم، به جاش گفتم: «وِلکام تو ایران!»
مامان ولی کوتاه نمیآمد «حداقل یه قاشق بخوره اگه دوست نداشت دیگه نخوره. بهش بگو گوشت گاوه مشکلی نداره.» ترجمه کردم: «یو آر وِری نایس!» چینو لبخندی زد و تشکر کرد.
همهش تقصیر خودم بود. داشتم میرفتم سوپری تنباکو بگیرم که دیدم پیرمرد فروشنده ۵ تا انگشتش را گرفته توی صورت مرد کچل جوانی و مدام میگوید: «۵هزار تومن باید بدی... هزار... فهمید؟» مرد خارجی یک اسکناس ۵۰۰ تومانی توی دستش بود و تکرار میکرد؛ «فایو هَزار» رفتم جلو و فرق ریال و تومن را برایش توضیح دادم. بعد هم از دهانم در رفت و با انگلیسی دست و پا شکسته تعارف کردم بیاید خانه ما! «اوکی» را که گفت، تازه فهمیدم چه گندی زدهام. توی راه توضیح داد که اسمش چینو است و یک بودایی.
بابا لوبیاهای قورمهسبزی را گوشه ظرفش جمع کرد و گفت: «اون پونز چیه کرده تو دماغش؟ دردش نمیگیره؟»
سرم را به نشانه تأیید برای بابا تکان دادم که مثلا روی صحبتش با من صحبت است.
«کلهش رو هم که با تیغ زده، دزد مُزد نباشه؟» بابا انگار بیخیالِ تحلیلهای عمیق سیاسیاش شده بود و فازِ روانشناسی چهره برداشته بود. «توی این گرما چرا اینقدر لباس پوشیده؟ انتحاری نباشه؟» بشریت فقط همین را کم داشت، یک بودای انتحاری.
«کلهش رو هم که با تیغ زده، دزد مُزد نباشه؟» بابا انگار بیخیالِ تحلیلهای عمیق سیاسیاش شده بود و فازِ روانشناسی چهره برداشته بود. «توی این گرما چرا اینقدر لباس پوشیده؟ انتحاری نباشه؟» بشریت فقط همین را کم داشت، یک بودای انتحاری.
چینو چند قاشق برنج خالی خورد. دستهایش را به هم چسباند و چندبار تشکر کرد. بشقابش را برداشت تا برود طرف آشپزخانه که مامان گفت: «ممد آقا جلوش رو بگیر زشته...»
بابا از آن طرف سفره چنان با سرعت حمله کرد که پایش رفت توی خورشت قورمهسبزی و چینو از ترس تکان نخورد. مامان سریع یک دستمال آورد و پای بابا را تمیز کرد. بابا بدون اینکه چیزی بگوید، ظرف را از توی دست چینو کشید بیرون تا لایههای عمیق میهماننوازیمان را نشانش دهد.
صدای چرخیدن کلید توی قفلِ در آمد و بعدش برادرم مهرداد وارد شد. بدون اینکه به ما توجهی کند، با انگشت چینو را نشان داد و گفت: «این کیه؟!»
بابا گفت: «والا ما هم نمیدونیم، داداش محسنت از خیابون پیداش کرده.»
بابا هنوز ظرفِ میهماننوازیاش توی دستش بود که اینها را میگفت. سعی کردم مودبانه چینو و برادرم را به هم معرفی کنم. به محض اینکه گفتم طرف بودایی است، برادرم خر کیف شد و گفت: «آهان! میگم چقدر قیافهش شبیه جِتلیه، قشنگ معلومه از این کونفوکارای خفنه. از اینا که خونسرد فقط نگاه میکنن، بعد یهو دستشون رو میارن بالا جلوی ضربه رو میگیرن.» برای اینکه به صورت عملی حرفهایش را ثابت کند، روبهروی چینو ایستاد و گارد رزمی به خودش گرفت. چینو دستهایش را بهم چسباند و تعظیم کرد، سرش را که بالا آورد، برادرم با لگد کوبید توی صورتش.
مهرداد کمربند مشکی تکواندو داشت. چینو حتی فرصت نکرد آخ بگوید و بیهوش افتاد روی زمین.
من و مهرداد سریع سوار خودرواش کردیم و بردیمش بیمارستان. به مسئول بخش گفتیم، یک نفر توی خیابان بهش لگد زده و در رفته، نامرد میخواست کیفش را هم بدزدد که ما سر رسیدیم. مسئول بخش نگاهی به ما و بیمار کرد و بعد پرستار را صدا زد تا چینو را ببرند توی بخش زنان بستریاش کنند.
تازه آن موقع فهمیدم که چینو یک اسم زنانه است. قبل از اینکه به هوش بیاید، برگشتیم طرف خانه. خیلی حیف شد، چون تازه میخواستم برایش قلیان چاق کنم.
پ
ارسال نظر