طنز؛ طعم شیرین گاردریل!
یکبار یکی از دوستان منو به دورهمیای دعوت کرد که خودشم نیومد! یعنی کلا فقط یهنفر اومده بود. وقتی به سمتش رفتم جوری خوشحال به هوا پرید که انگار سردار آزمون با لباس روستوف به بایرنمونیخ گل زده باشه! پرسیدم: «تنهایید؟»
یکبار یکی از دوستان منو به دورهمیای دعوت کرد که خودشم نیومد! یعنی کلا فقط یهنفر اومده بود. وقتی به سمتش رفتم جوری خوشحال به هوا پرید که انگار سردار آزمون با لباس روستوف به بایرنمونیخ گل زده باشه! پرسیدم: «تنهایید؟»
گفت: «بهرام هستم. آره هیشکی نیومد... اما مهم نیست. دوتایی کلی با هم اختلاط میکنیم!».
خواستم بگم آخه من چه اختلاطی با شما دارم بکنم؟ ولی مِنو رو به من داد و گفت: «ناهارت به حسابِ من...».
گفتم: «خودم حساب میکنم».
نگاه غضبآلودی کرد و گفت: «من خیلی بدم میاد حرفم زمین بیفته».
داشتم غذا رو انتخاب میکردم که موبایلش زنگ خورد. چند ثانیه بعد نگران به هوا پرید. گفت: «همسرم تصادف کرده بیمارستانه... باید زود خودمونو برسونیم بیمارستان».
خواستم بگم: «من چرا بیام بزرگوار؟» ولی کیفمو برداشت و دستمو هم جوری که انگار من سوباسا باشم و خودش عموی سوباسا، گرفت و کشید.
با چنان سرعتی رانندگی میکرد که خودِ شوماخر اگه کنارش نشسته بود، هر چند ثانیه یکبار کمربندشو چِک میکرد که حتما بسته باشه! نزدیک بیمارستان تلفنش دوباره زنگ خورد. قبل از جوابدادن، رو به من گفت: «به جانِ یدونه الههام اگه خبر بدن تموم کرده، ماشین رو از بالای پل پرت میکنم پایین!».
خدایا... عجب گیری افتادیم... اونور خط خواهر زنش بود. جیغ میزد که: بیاااا دیگه بهرام. دیر شددددد... .
بهرام همانطور که مُماس با گاردریل رانندگی میکرد، داد زد: «گوشی رو بذار دمِ گوش الهه باهاش حرف بزنم».
خواهرزن: «نمیشنوه که. توی کُماس».
بهرام: «گفتم بذااار کنار گوشش. زووووود».
حالا تصور کنید از همین جاهای ماجرا یک ماشین پلیس هم افتاده بود دنبالمون، بالاخره گوشی کنارِ گوشِ الهه قرار گرفت و بهرام بدون اینکه توجهی به حضور من کنه، شروع به صحبت کرد: «الهه... منو تنها نذار الههههههه. اونم امروز... روزِ تولدم... یادته خاطراتمونو؟...».
لامصب خاطراتشون هم مثل آدم نبود! بهرام شُر شُر اشک میریخت. تا حالا ندیده بودم یک نفر اینقدر همسرش رو دوست داشته باشه! جمله آخرش رو جوری بلند فریاد زد که قاعدتا باید پردهای برای گوش الهه نمونده باشه: «الههههههه من بدونِ تو خودمو میکشممممم...».
کمی فرمان را به سمت گاردریل کج کرد. همزمان الهه از آنور خط گفت: «بهرام... بهرام... کار احمقانهای نکنیااا... من سالمم. با بچهها دمِ در بیمارستان با کیک وایسادیم سورپرایزت کنیم...».
نیمه دوم جمله بالا رو من نشنیدم. حدس میزنم فقط....چون بهرام با شنیدن صدای الهه چنان سورپرایز شد که کنترل ماشین از دستش در رفت و من از پنجره به بیرون پرتاب شدم و با کله رفتم توی گاردریل! هنوز هم وقتی اسم الهه میاد، جیغ میکشم ميرم زیرِ تخت! نکنید... جانِ مادرتون وقتی بلد نیستید، سورپرایز نکنید کسی رو... . چه کاریه آخه؟ مریضید؟ آخه عقل درست حسابی هم ندارید که... با اون ایدههاتون... خدا لعنتتون کنه...!
نظر کاربران
عاااااالی بود.
چه خبر از الهه؟