طنز؛ صندوقچه مادربزرگ...
مادربزرگم سالهای آخر عمرش تنهایی خوابش نمیبرد. برایهمین هر شب به آن سرِ شهر میرفتیم و آنجا میخوابیدیم. او همهچیز خانهاش را چهل سال بدونتغییر نگه داشتهبود، مثلا هنوز یک میز کوچک داشت فقط برای تلفن جواب دادن! و یک دفتر تلفن چِرک که
مادربزرگم سالهای آخر عمرش تنهایی خوابش نمیبرد. برایهمین هر شب به آن سرِ شهر میرفتیم و آنجا میخوابیدیم. او همهچیز خانهاش را چهل سال بدونتغییر نگه داشتهبود، مثلا هنوز یک میز کوچک داشت فقط برای تلفن جواب دادن! و یک دفتر تلفن چِرک که برای نوروز ۱۳۵۰ بود و تمام شماره تلفنهایش پنجرقمی بودند. هنوز هم همهجای آشپزخانه پر بود از آن میوههای پلاستیکی که آخرش هم نفهمیدم اولینبار کدام مریضی اختراعشان کرده بود و هدفش واقعا چی بود؟
مادربزرگ هفتهای سهبار از من میپرسید چرا زن نمیگیری؟ من هم همیشه همچین جوابی میدادم: «ننهجان زن گرفتن سخت شده، زمان شما یهبیت شعر از مولانا كه براشون میخوندی کافی بود تا عاشقت بشه، ولی الان اگه کل رمان در جستجوی زمان از دست رفته مارسل پروست رو هم از حفظ بخونی فایده نداره!» دو روز بعد دوباره میپرسید و اینبار میگفتم: «ننه جان قدیما پسره همینکه شما رو میبرد فیلم ابراهیم گلستان تماشا کنید یعنی روشنفکر بود و زنش میشدید، الان اگه چهار ساعت درباره برهمکنش و اندرکنش سینمای تارانتینو و بلاتار صحبت کنی، بازم فایده نداره».
خب تا اینجای متن کلا ربطی به قصهام نداشت. ماجرا روزی اتفاق افتاد که مریض بودم و مادربزرگم یک داروی عجیب برایم تجویز کرد و زوری میخواست به خوردم بدهد. گفتم «ول کن ننهجان، این چه ربطی داره به سرماخوردگیِ من؟ قدیما میدونی چرا اینچیزا جواب میداد؟ چون میکروبها خوف میکردن با خودشون میگفتن عجب گلمغزیه این یارو... بیاید بریم تا این بدبخت رو مجبور به خوردن شاره کرگدن هم نکردن».
اینرا که گفتم، مادربزرگ با ناراحتی به اتاقش رفت و خوابید. صبح فهمیدیم که در خواب فوت کرده! دچار عذاب وجدان شدیدی شدم. از قبل شنیدهبودم چقدر به داروهایش عِرق دارد. عذاب وجدانم وقتی بیشتر شد که وصیتنامه مادربزرگ را خواندند و فهمیدیم برای هر کدام از دخترهایش یک صندوقچه شاره کرگدن کنار گذاشته! با خودم فکر کردم یعنی همین حرفِ من باعث شده سکته بزند؟ با کنجکاوی از داییام پرسیدم «قضیه شاره کرگدن چیه؟» گفت: «تمام جوانی مادربزرگ به همینکار گذشت. شارههای ننهجون توی کل شهر معروف بود. هر کی مریض میشد صاف میومد سراغ شارههای ننه! یه چیز دو سر سود بود، هم ملت خوب میشدن هم ننهجون احساس مفید بودن میکرد».
داشتم مطمئن میشدم حرفهای من باعث مرگ مادربزرگ شده. توي مراسم یکی تعریف کرد که مادربزرگ با چه عشق و علاقهای تمام زندگیاش را صرف شاره کرده، به راحتی میشد گفت شاره، شاهنامه زندگی او بود و سی سال از عمر مفیدش را صرف این محلول عجیب کردهبود. روزهای بعد باز هم اوضاع بدتر شد، مردم سنگ قبرش را با شاره میشستند. در شهرستانهای دور برایش بزرگداشت میگرفتند و شاره پخش میکردند. خدایا عجب غلطی کردم.
و اما سرانجام نتایج کالبدشکافی رسید و دلیل مرگ مادربزرگ مشخص شد: ایدز! ظاهرا ۱۰سال بود که او بهخاطر دریافت خون آلوده، ایدز گرفته بود. واقعا فکر میکردید من دلیل مرگش نباشم؟ خودمم فکر نمیکردم. یعنی میخوام بگم هیچوقت در زندگیتون زود قضاوت نکنید. دنیای عجیبیه...
نظر کاربران
عالیههههههه
بی مزه بود