هر روز کارش همین است. هر وقت بلند میشود، به حیاط میآید و از خودش سروصدا تولید میکند. بارها بهش تذکر دادم که: «مسیو، تصدقت، تو بیداری دلیل نمیشه که همه هم پا به پای تو بیدار بشن. انقدر سروصدا نکن».
هر روز کارش همین است. هر وقت بلند میشود، به حیاط میآید و از خودش سروصدا تولید میکند. بارها بهش تذکر دادم که: «مسیو، تصدقت، تو بیداری دلیل نمیشه که همه هم پا به پای تو بیدار بشن. انقدر سروصدا نکن». هر بار هم در جواب زیر لب چیزی میگوید که من نمیفهمم و دوباره سپیده صبح، نصفه شب و هروقت که پایش به حیاط برسد، صدا از خودش در میآورد. نه از خودش، از تیر و تخته. از آهن و شلنگ. از آب دادن باغچه با صدای زیاد تا چکش زدن روی پوسیدگی کولر. یکبار بهش جدیتر گفتم. یکبار حتی فحش دادم، اما کارش را میکند. همسایهها هم صدایشان در آمده و بارها شکایت کردند، اما گوشش بدهکار نیست. کار خودش را میکند.
هروقت از شبانهروز که بتواند از خودش و از هر چیزی که داخل واحدش یا داخل حیاط است صدا در میآورد. بدتر از آن، حیوان آزار هم هست. کافیست یک گربه پایش به داخل حیاط باز شود یا از روی دیوار حیاط ساختمان ما بخواهد رد شود. تیر و تخته است که به سمتش پرت میکند و تا حیوان را نکشد، ول نمیکند. مثلا همین دیروز یک یاکریم نشست روی کولر تا کمی استراحت کرده باشد. شلنگ آب را با فشار روی زبان بسته باز کرد و وقتی دیگر نتوانست پرواز کند، از بالش گرفت و پرتش کرد توی کوچه. خلاصه همسایه بدی است که هیچ تذکری را جدی نمیگیرد و با همه مشکل دارد.
اما امروز فرق میکند، از دیشب بیدار ماندهام تا وقتی پایش را در حیاط گذاشت، با آن تفنگ بهدرد نخوری که همیشه به دیوار برای قشنگی بود، تکلیفم را با او یکسره کنم. نزدیک سپیده صبح پیدایش میشود، نشانه میروم به جایی که میدانم اولین جایی است که سرش معلوم میشود. از کجا؟ از پنجره کوچک حمام که به حیاط راه دارد. سایهاش که روی دیوار میافتد، تا سه میشمرم و بنگگگگ... خونش روی دیوار میپاشد... نه! نمیپاشد. تفنگ فقط صدا داده و مسیو سرحال و قبراق با چکش وسط حیاط ایستاده است.
متوجهم میشود. با صدای بلند میگوید: «کار نمیکنه بده درستش کنم. دو تا چکش بخوره، راه میفته».منظورش تفنگ است. از او تشکر میکنم و میگویم: «نیازی نیست مسیو. قدیمیه، آنتیکه. چکش بخوره از قیمت میفته. شاید بخوام یک روزی بفروشمش». فردا تصمیم میگیرم روی پلههای تنگ و تاریک راهرو، روغن بریزم تا موقع بیرون آمدن از واحدش لیز بخورد و اگر شانس ما بزند سرش بخورد لبه یکی از پلهها و از دستش راحت شویم. نصفه شب روغن را میریزم و با لبخند به خواب میروم.
فردا صبح با صدای چکشش که دارد به لبه آهنی در خانه میزند بیدار میشوم و به حیاط میروم، متوجه حضور من میشود و میگوید: «امروز سر کار نمیخواد بری جوون، برات تاید و دستمال گذاشتم، این راهروها رو بشوری». عصبانی بهش میگویم: «مگه من نوکرتم که راهپلهها را برات بشورم؟!» لبخندی میزند و میگوید: «در ساختمان همه باید به هم کمک کنند تا ساختمان سرپا بمونه. تو هم اگر نمیخوای همکاری کنی عیبی نداره، ماه دیگه باید پاشی». لعنتی همیشه از این صاحبخانه بودنش سوءاستفاده میکند.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
نظر کاربران
خیلی زیبا نوشتید
انشالله همه صاحبخونه بشوند