طنز؛ دریای عمیق آبی
پارک آبی تازه راه افتاده بود. سازندهها هنوز منتظر مردم بودند تا بیایند و استفاده کنند که خطرات جانی معلوم شود. وقتی کسی از پلهها پرت میشد زمین، یا از بالای سرسره میافتاد، تازه میفهمیدند یکجای کار میلنگد. انگار همهچیز را...
پارک آبی تازه راه افتاده بود. سازندهها هنوز منتظر مردم بودند تا بیایند و استفاده کنند که خطرات جانی معلوم شود. وقتی کسی از پلهها پرت میشد زمین، یا از بالای سرسره میافتاد، تازه میفهمیدند یکجای کار میلنگد. انگار همهچیز را چشمی ساخته بودند و رعایت ایمنی برایشان یک شوخی بیمزه به حساب میآمد. با اینکه پارک مدام مصدوم و مرحوم میداد اما کسی پیگیر نمیشد. آنوقتها آنقدر بچه زیاد بود که با روزی یکی دوتا تلفات، چیزی از جمعیتشان کم نمیشد.
ما بچههایی نبودیم که با خطر مرگ و اینطور مسائل پیش پاافتاده، بترسیم و میدان را خالی کنیم. سرسرهها هرچه شیب بیشتری داشتند، صفشان هم طولانیتر میشد. درست وسط سرسره، وقتی بشر داشت به بیشترین سرعت ممکن میرسید، برای هیجان بیشتر یک دست انداز اضافه کرده بودند تا آدم را به فضا پرتاب کند. آنهایی که خوششانس بودند و بین زمین و هوا دست و پای اضافه نمیزدند، دوباره روی همان سرسره فرود میآمدند. بدشانسها اما همان وسط گرفتار خطای مهندسی میشدند و میرفتند جزو نتایج آزمون و خطا. آنهایی که میتوانستند تا آخر روی سرسره بمانند، به حوضچه کمعمقی میرسیدند. جایی که استخوان لگن با کف سیمانی، ملاقات محکمی میکرد. آنقدر این ضربات تحتانی تکرار میشد که بتن کمکم ساب خورده و گود افتاده بود.
آن روز بعد از اینکه چندباری این مهر تایید به پشتم خورد و به قدر کافی کبود شدم، بالاخره از سرسره دل کندم و رفتم سمت دریاچه مصنوعی. موتور بزرگی در انتهای دریاچه، موجهای بلندی درست میکرد. جمعیت داخل آب، بالا و پایین میرفتند و خاطرات شمال محاله یادم بره، میخواندند. مشغول زمزمه بودم که ناگهان احساس سبکی عجیبی کردم، نگاهی به پایین انداختم و فهمیدم بند مایو پاره شده. همهی قضایا به مویی بند بود. دیگر نمیشد از آب بیرون آمد، همانطور دست به مایو، به طرف بخش عمیق دریاچه افتادم و از جمعیت کمعمقنشین دور شدم.
موتور بعد از چند موج بلند خاموش کرد تا آرامش دوباره به دریاچه بازگشت. در همین فاصله، من هم به دریچه خروجی موتور رسیدم. نگاهی به مایو انداختم. هنوز سر جای خودش بود. جمعیت بیتوجه به من سرگرم عشق و حال خودشان بودند. خیالم راحت شد که هیچکس متوجه وضعیت حساس من در مقطع کنونی نشده. اما این آرامش چند ثانیهای بیشتر طول نکشید. موتور با صدای زوزهای روشن شد و اولین موج مرا بلند کرد و به دیواره کوبید. نعره بلندی کشیدم، با یک دست میلهای که از دیوار بیرون زده بود را گرفتم. با آن یکی دستم هم مایو را نگهداشته بودم. سرم را که به طرف جمعیت چرخاندم، فهمیدم توجه همهشان به من جلب شده. حالا دیگر اگر غرق هم میشدم نباید دست از مایو برمیداشتم.
موجها یکی بعد از دیگری قویتر و بلندتر میشد. آب آنقدر محکم به صورتم میخورد که فرصت نفس کشیدن نمیداد. در همان حال غریقنجات را دیدم که روی صندلی بالای موتور موجساز نشسته بود و داشت مرا نگاه میکرد. انگار داشت با خودش حساب میکرد، که ارزش نجات دادن دارم یا نه. یک تکه طناب کهنه هم دستش بود که تهش میرسید به یک تیوپ لاستیکی سیاه. تنها چرخی که میتوانست چنین تیوپی داشته باشد، چرخ فرغون بود. خواستم فریاد بزنم اما دهانم پر از آب شد. قورت دادم. مزه همه اهالی محل را میداد. چشمانم سیاهی رفت.
دیگر جانی برای نگهداشتن میله در بدنم نمانده بود. فقط یکمقدار جان داشتم که آن هم باید صرف نگهداشتن مایو میکردم. میله از دستم بیرون آمد و سفر به اعماق تاریک آب آغاز شد. تازه داشتم آن آخرها، تونل نورانی معروف را میدیدم که تیوپ فرغون آمد وسط تصویر و من را نجات داد.
نظر کاربران
عالی عالی عالی بود