پاراگراف کتاب (۱۱۵)
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم.
راستي چرا؟ چرا در لابه لاي حوادث ، رخدادها و مناسبت هاي ايام مختلف سال، «کتاب و کتاب خواني» به اندازه يک ستون از کل روزنامه هاي يک سال ارزش ندارد؟ شايد يکي از دلايلي که آمار کتاب خواني مردم ما در مقايسه با ميانگين جهاني بسيار پايين است، کوتاهي و کم کاري رسانه هاي ماست. رسانه هايي که در امر آموزش همگاني نقش مهم و مسئوليت بزرگي را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکي برايمان هديه اي دوست داشتني بود و يادمان داده اند که بهترين دوست است! اما اين کلام تنها در حد يک شعار در ذهن هايمان باقي مانده تا اگر روزي کسي از ما درباره کتاب پرسيد جمله اي هرچند کوتاه براي گفتن داشته باشيم. و واقعيت اين است که همه ما در حق اين «دوست» کوتاهي کرده ايم، و هرچه مي گذرد به جاي آنکه کوتاهي هاي گذشته ي خود را جبران کنيم، بيشتر و بيشتر او را مي رنجانيم.
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
سفر زمستانی | املی نوتومب
2_ سقف آزادی، رابطه ی مستقیم با قامتِ فکری مردمان دارد؛ در جامعه ای که قامت تفکر و همت مردم کوتاه باشد، سقف آزادی هم به همان نسبت کوتاه میشود.
وقتی سقف کوتاه باشد آدم های بزرگ سرشان آنقدر به سقف میخورد که حذف میشوند، آدمهای کوتوله اما راحت جولان میدهند، مردم عوام هم برای بقا آنقدر سرشان را خم میکنند که کوتوله میشوند و سقفها پایین و پایین تر می آیند و مردم بیشتر و بیشتر قوز میکنند تا اینکه کمرشان خم میشود و دیگر نمیتوانند قد راست کنند.
یچارگان | فئودور داستایوفسکی
3_ در سراسر تاریخ مکتوب، شاید از پایان عصر نوسَنگی، سه گونه آدم در دنیا بوده اند:
بالا، متوسط، پایین ... که هدف این سه گروه کاملاً سازش ناپذیر است. هدف طبقه ی بالا این است که سر جای خود بماند.
هدف طبقه ی متوسط این است که جای خود را با طبقه ی بالا عوض کند.
هدف طبقه ی پایین، زمانی که هدفی داشته باشد، این است که تمایزات را درهم شکسته و جامعه ای بیافریند که در آن همه ی انسانها برابر باشند .
خصلت پایدار طبقه ی پایین این است که خرکاری چنان از پا درش می آورد که جز به تناوب، از آنچه بیرون از زندگیِ روزمره است آگاهی ندارد.
۱۹۸۴ | جورج اورول
۴_ من بودم که سرانجام او را کنار خود نشاندم، من بودم که دستش را به دست گرفتم، و آخر سر من بودم که با وجود خودداری او، او را بوسیدم. اما با این همه، اگرچه چشمهایش گذاشتند که ببوسمشان، لبانش گریختند...نه تنها به بوسیدن من رغبت و حرارتی از خود نشان ندادند، بلکه از پاسخ دادن به لبان من نیز خودداری کردند...چرا؟ چرا؟ چرا؟ برای چه او به قدر من شوق و نیاز عاشقانه نداشت؟
و افسوس که این سؤال، فقط یک جواب میتواند داشته باشد؛ و آن چنین است: "برای این که او معشوق است، نه عاشق".
مثل خون در رگ های من | احمد شاملو
5_ آدم اولش چندان متوجه نمیشه. زمانی میرسه که دیگه حوصله انجام هیچ کاری رو نداره. چیزی توجهشو جلب نمیکنه و گوشهگیر میشه. اما این بی حوصلگی از بین نمیره ،بلکه باقی میمونه و روز به روز هم شدت پیدا میکنه و به مرور بدترو بدتر میشه. آدم احساس خلا و پوچی میکنه ،از دنیاو از خودش بدش میاد. اونوقت این احساس کم کم از بین میره و دیگه اصلا هیچ احساسی وجود نداره.آدم نسبت به همه چیز بی تفاوت میشه . دنیا به نظر یکی کاملا غریبه میرسه و دیگری حاضر به پذیرفتن هیچ مسئولیتی نیست آدم خنده و گریه رو فراموش میکنه. اونوقت قلب ها یخ میزنه، دیگه کسی کس دیگه رو دوست نداره. وقتی کار به اینجا رسید، دیگه بیماری درمان پذیر نیست و بازگشتی وجود نداره.
مومو | میشائیل انده
۶_ بساط پت و پهنی، پهن کرده بودم. سردی هوا و درد مزمن کلیهام ضرورتی پیش آورد که نتوانستم از همسایهها یا حتی رهگذران بخواهم که چشمشان به بساط باشد؛ رفت و برگشتم به منزل، یک ربعی زمان برد.
همهٔ این پانزده دقیقه را به این فکر میکردم که چند نفر دارند با خیال راحت به همدیگر کتاب تعارف میکنند و هر کی هر چی میخواسته، برداشته و رفته!
خوشبختانه وقتی برگشتم همه چیز سر جایش بود!
هیچوقت از این همه بیعلاقگی مردم به کتاب خوشحال نشده بودم!
ظهور و سقوط یک کتابفروش | حشمت ناصری
۷_ همه ی ما نوعی بیماری در افریقای مرکزی می شناسیم که به بیماری خواب مشهور است. آنچه باید بدانیم این است که بیماری مشابهی وجود دارد که به روح حمله می کند و بسیار خطرناک است، چرا که بدون اینکه آدم بفهمد مستقر می شود. وقتی کوچک ترین علامت بی تفاوتی و فقدان شوق در برقراری ارتباط با همنوع خود را دیدید، هشدار باشید! تنها شیوه ی پیشگیری از این بیماری درک این موضوع است که وقتی مجبور می شویم سطحی زندگی کنیم، روح رنج می کشد، و بسیار رنج می کشد. روح به چیزهای عمیق و زیبا نیاز دارد.
برنده تنهاست | پائولو کوئیلو
8_ همیشه، موجِ نهم تنهایی، قوی ترین موج، همان که از دورترین نقطه میآید، از دورترین جای دریا، همان است که تو را سرنگون میکند و از سرت میگذرد و تو را به اعماق میکشاند، و سپس ناگهان رهایت میکند، همان قدر که فرصت کنی تا به سطح آب بیایی، دستهایت را بالا ببری، بازوهایت را بگشایی و بکوشی تا به نخستین پرِ کاه بچسبی.
تنها وسوسهای که کسی هرگز نتوانسته است بر آن غالب شود: "وسوسهی امید!"
پرندگان میروند در پرو میمیرند | رومن گاری
9_ امروزه همه میدانند که تحمل انتقاد نشانه ی بارز فرهنگ است؛ حتی بعضی ها میدانند که مردان برجسته خواهان و تحریک کننده ی این انتقاد هستند زیرا این انتقاد به آنها نشان میدهد که بی عدالتی آنها در کجاست و اگر این نشانه وجود نداشته باشد آنها از بی عدالتی خود مطلع نمیشوند.
اما «توان انتقاد کردن و حفظ وجدان صادق» در مخالفت با آنچه «همیشگی»، «سنتی» و «مقدس» است هنری والاتر از تحمل و تحریک انتقاد است و این هنر در فرهنگ ما حقیقتا بزرگ،نو و شگفت آور است. این هنر گامی نهایی در آزاد اندیشی است، اما این موضوع را چه کسی میداند؟
حکمت شادان | فردریش نیچه
10_ «ما همه تنهاییم، نباید گول خورد، زندگی یک زندان است، زندان های گوناگون. ولی بعضی ها به دیوار زندان صورت می کشند و با آن خودشانرا سرگرم می کنند بعضی ها می خواهند فرار بکنند، دستشان را بیهوده زخم می کنند، و بعضی ها هم ماتم می گیرند، همیشه باید خودمان را گول بزنیم، ولی وقتی می آید که آدم از گول زدن خودش هم خسته می شود.. . به نظرم امروز زبان در اختیارم نیست، چون سالهاست که به جز با خودم با کسی حرف نزده ام و حالا حرارت تازه ای در خودم حس می کنم.»
سه قطره خون | صادق هدایت
۱۱_ میگویند نیچه، پس از قطع رابطه با لو، غرق در تنهاییمطلقشب در کوهستانهای مشرف به خلیج ژن گردش میکرد، آتشی عظیم میافروخت و به تماشای خاموش شدنش مینشست. من اغلب به این آتش اندیشیدهام و روشنایی آن در پس تمام زندگیِ فکریِ من رقصیده است. اگر حتی برای من پیش آمده که نسبت به برخی اندیشهها و برخی آدمها که در این قرن ملاقات کردهام ناعادلانه رفتار کرده باشم، به علت این بوده که بی آن که خواسته باشم، آنها را در برابر این آتش قرار دادهام که به سرعت به خاکستر تبدیلشان کرده است.
یادداشت ها | آلبر کامو
12_ موری پرسید: «میتوانم بیشترین و بهترین چیزی را که از این بیماری میآموزم به تو بگویم؟»
گفتم: «چه چیزی؟»
موری گفت: «مهمترین چیز در زندگی این است که یادبگیری چگونه به دیگران عشق بورزی و بگذاری که دوستت بدارند.»
صدای او به نجوا تبدیل شده و ادامه داد: «ما فکر میکنیم که سزاوار عشق نیستیم. فکر میکنیم اگر بگذاریم عشق به درون ما وارد شود، نرمش زیادی از خود نشان دادهایم. اما از مردِ عاقلی شنیدم که: «عشق، تنها کارِ منطقی انسان است»
او با احتیاط جمله را تکرار کرد و برای اینکه بر تأثیر آن بیفزاید، مکثی کرد و گفت:
«عشق، تنها کارِ منطقی انسان است»
سه شنبه ها با موری | میچ آلبوم
13_ زمانی که دو عصر، دو فرهنگ و دو مذهب با هم تلاقی کنند، زندگی بشر به رنج و جهنم واقعی بدل خواهد شد.
اگر بنا میشد آدمی از آدمهای عصر کلاسیک مجبور میشد در قرون وسطی زندگی کند آنچنان با فلاکت خفه میشد که انسان وحشی در میان تمدن امروزی!
و حالا اعصار و ادواری وجود دارند که تمامی نسل آدمیزاد در میان دو عصر و دو شیوهی زندگی گرفتار میشود.
نتیجه اینکه این نسل تمام قدرت خود را برای فهم خویشتن از دست خواهد داد و چیزی به نام معیار، امنیت و رضایت وجود نخواهد داشت!
گرگ بیایان | هرمان هسه
14_ با توجه به پیشرفت علم برای انسان مدرن دیگر توان اعتقاد به خدا وجود نخواهد داشت در نتیجه دین فقط بازیچه ای می شود در دست کودکان٬ افراطی ها٬ بیسوادها و کسانی که در مرحله پایانی درد و رنج از یک بیماری علاج ناپذیر هستند. اما جامعه ای بی دین از هر گونه دستورالعملی برای اخلاق دور است و به درد و رنج هایی دچار می شود. پس با پیدا کردن منطقی ها و کاربردی های دین و حذف چیزهای مضحک و یاوه ی آن٬ دینی برای خداناباوران بسازیم که گذرنامه ای برای آخرت نباشد بلکه گهواره ای برای پرورش و پرداخت مجموعه ای از احساسات انسان آگاه عصر مدرن باشد.
دین برای خداناباوران | آلن دوباتن
۱۵_ -کافکا: «این روزها، در اصل فقط گرگهائی لباسِ گرم دارند که پوستِ گوسفند به تن کردهاند. اینها وضعشان خوبست. لباسِ مناسب را اینها پوشیدهاند.»
نظرِ شما چیست ؟
-یانوش: اعتراض کردم:«از لطفتان متشکرم آقای دکتر. ترجیح میدهم از سرما بمیرم!»
دکتر کافکا به صدای بلند گفت:«من هم همینطور»، و اشارهای کرد به بخاری که از کتریِ فلزیِ روی آن، بخار بیرون میآمد:
ما نه احتیاجی به پوستِ خودمان داریم و نه احتیاجی به پوستی امانتی. همان بیابان یخبندانِ راحت، برایمان بهتر است.
گفتگو با کافکا | گوستاو یانوش
نظر کاربران
فوق العاده بود، مرسی