طنز؛ تورم را بگير اينک به آغوش!
مردم سالاری:
شنيدم گفت مشباقر به الياس
که شصت درصد گران شد نرخ اجناس
بکن آن نرخ قبلي را فراموش
تورم را بگير اينک به آغوش
تورم آن چنان خردت نمايد
که بدبختي زچشمانت درآيد
نبيني گوشت ديگر در خيالت
دل سنگ آب ميگردد به حالت
اگر خواهد دلت چند قطره روغن
گذر بايد کني از چشم سوزن
براي خودرو، آن پولي که داري
کفافت ميدهد بر خر سواري
چنان مسکن به اوج خود رسد باز
که نقشش در خيالت نم کشد باز
زقطع ارز کالاي اساسي
نداري حق شرح ناسپاسي
صدافزون گر کني هوش و نبوغت
محال است سر کني با اين حقوقت
اگر مفتوح گردد بر تو رحمت
خوراکت اشکنه گردد به زحمت
برنج و ميوه و کل حبوبات
رود در چرخه علم نجومات
اگر گاهي دو شيش آري به هر تاس
خوري يک وعده نان ودوغ وکالباس
خلاصه آن چنان بختت بگردد
که اسبت در طويله، خر بگردد!
بکن آسودگي از خاطرت پاک
به رويش با غلطگيري بزن لاک
در اين آشفتهبازار گراني
زرنگي گرتواني زنده ماني
مراقبباش که گر بيمار گردي
ز خرجش از شفا بيزار گردي
اگر خوشدل بر اين يارانه هستي
شنو، رک گويمت ديوانه هستي
اگر خوشدل به اميد بهاري
بدان با کشت جو، گندم نداري
***
در آخر گفت با طعنه به الياس
که بختت ميدرخشد همچو الماس
ولي الياس بود آن گونه خاموش
که گويي کر بود يا اين که مدهوش
پس از آهي شررزا همچو آذر
جوابش را شنو در بيت آخر:
چنان پوستم دگر زبر و کلفت است
که اشعارت برايم حرف مفت است!
نويسنده : سيدحميدرضا خوشدل
شنيدم گفت مشباقر به الياس
که شصت درصد گران شد نرخ اجناس
بکن آن نرخ قبلي را فراموش
تورم را بگير اينک به آغوش
تورم آن چنان خردت نمايد
که بدبختي زچشمانت درآيد
نبيني گوشت ديگر در خيالت
دل سنگ آب ميگردد به حالت
اگر خواهد دلت چند قطره روغن
گذر بايد کني از چشم سوزن
براي خودرو، آن پولي که داري
کفافت ميدهد بر خر سواري
چنان مسکن به اوج خود رسد باز
که نقشش در خيالت نم کشد باز
زقطع ارز کالاي اساسي
نداري حق شرح ناسپاسي
صدافزون گر کني هوش و نبوغت
محال است سر کني با اين حقوقت
اگر مفتوح گردد بر تو رحمت
خوراکت اشکنه گردد به زحمت
برنج و ميوه و کل حبوبات
رود در چرخه علم نجومات
اگر گاهي دو شيش آري به هر تاس
خوري يک وعده نان ودوغ وکالباس
خلاصه آن چنان بختت بگردد
که اسبت در طويله، خر بگردد!
بکن آسودگي از خاطرت پاک
به رويش با غلطگيري بزن لاک
در اين آشفتهبازار گراني
زرنگي گرتواني زنده ماني
مراقبباش که گر بيمار گردي
ز خرجش از شفا بيزار گردي
اگر خوشدل بر اين يارانه هستي
شنو، رک گويمت ديوانه هستي
اگر خوشدل به اميد بهاري
بدان با کشت جو، گندم نداري
***
در آخر گفت با طعنه به الياس
که بختت ميدرخشد همچو الماس
ولي الياس بود آن گونه خاموش
که گويي کر بود يا اين که مدهوش
پس از آهي شررزا همچو آذر
جوابش را شنو در بيت آخر:
چنان پوستم دگر زبر و کلفت است
که اشعارت برايم حرف مفت است!
نويسنده : سيدحميدرضا خوشدل
پ
نظر کاربران
خیلی عالی بود مرسی
تلخ اما واقعی
باریکلا مرد با خدا باریکلا . . .
ممنون شعر جالب و نقد منصفانه اي إز اوضاع بود به تبع شعري كه سروده بايد تبريك گفت
واقعا شعر جالب و قشنگی بود و به قول شمیم تلخ اما واقعی .....