طنز؛ از غلیان احساسات تا قلیان دو سیب نعناع
بعد از ظهرها اکثرا پیش هم بودیم. آخه صمیمیترین دوستمه. چند وقت بود یه جوری شده بود. دلش میخواست همهاش بشینه دربارهاش صحبت کنه. میگفت دچار غلیان احساسات شده! میگفت تا اون موقع هیچ وقت این حس اهورایی رو تجربه نکرده! مثل رادیو یه بند حرف میزد.
بعد از ظهرها اکثرا پیش هم بودیم. آخه صمیمیترین دوستمه. چند وقت بود یه جوری شده بود. دلش میخواست همهاش بشینه دربارهاش صحبت کنه. میگفت دچار غلیان احساسات شده! میگفت تا اون موقع هیچ وقت این حس اهورایی رو تجربه نکرده! مثل رادیو یه بند حرف میزد. من سرم تو گوشی بود اَتک میزدم. نمیدونم چرا تلاش میکرد قلمبه سلمبه حرف بزنه. میگفت عواطفش طغیان کرده. میگفت در طوفان عشق اسیر شده! پشت هم چرند میگفت. یه ریز فک میزد. من اتک میزدم.
یه دیوان حافظ خریده بود هر وقت نگاهش میکردی با چشمهای بسته داشت انگشتش رو میچپوند بین صفحههای کتاب. بهش میگفتم: «آخه لامصب! فال یه بار، فال دو بار، فال سه بار. بکش بیرون دیگه دستهات رو از بین کتاب!» جواب نمیداد. میگفتم: «حداقل برو خونه فال بگیر. آبرومون رو بردی. از سبیل دسته موتوریت خجالت بکش». با اشاره نشون میداد که برو ببینم بابا و میگفت: «تو این چیزها حالیت نیست».
چند تا شعر هم یاد گرفته بود، هِی میخوند: «در نظربازی ما بیخبران (منو میگفت) حیرانند». نگاهم میکرد، کلهاش رو به نشونه تاسف تکون میداد، دوباره شعر میخوند: «زحمتی میکشم از مردم نادان (من رو میگفت) که مپرس» دوباره نگاهم میکرد یه نُچنُچی میکرد شعر میخوند: «اسب تازی شده زخمی به زیر پالان/طوق زرین همه بر گردن خر (فکر کنم بازم من رو میگفت) میبینم». یه مدت بعد به مرحلهای رسید که خودش شعر میگفت: «نگران بودم و آتش به دلم میبردند/ چو رسید آن مه زیبا از راه / اسکولان (من رو میگفت، مطمئنم) انگشت به دهان میبردند». دائم از کمانِ ابرو و تیرِمژگان و چشم خمار و لعلِ لب میگفت. این وضعیت اسفناک ادامه داشت تا اینکه چند مدت پیش بهم گفت: «بالاخره لحظه وصال فرا رسیده. قراره روز ولنتاین ببینمش. دارم میرم کادو بخرم». و بازم شعر میخوند: «دارم میام پیشت، جاده چه همواره، به کوری چشمِ، هر چی [...] (این دیگه خیلی واژه بدیه. فکر نکنم من رو میگفت)»
تو همین حس و حال یه پیام براش اومد: «سلام داداش. چنگیز هستم، همون پریسا. میخواستم بگم داری اشتباه میزنی. این صفحه اینستا رو من ساختم، عکسها رو هم از جاهای دیگه برمیدارم. چه جور نفهمیدی؟ حتی بعضیهاش با هم فرق میکنه. میخوام فالوئرام که رفت بالا بفروشم بزنم به زخم زندگی. عذاب وجدان گرفتم. گفتم بهت بگم که بری دنبال زندگیت».
هنوز هم بعدازظهرها پیش هم هستیم. دیگه از غلیان احساسات خبری نیست. زُل میزنه به یه نقطه، قلیان دو سیب نعناع میزنه. من هم اتک میزنم و میخونم: «آهای احمق دیوانه (اون رو میگم) خانهات شده ویرانه».
ارسال نظر