طنز؛ تخممرغهای عشق!
وقتی بحث عشق یه آدم به یه اپلیکیشن پیش میاد، همه سریع یاد فیلم Her به کارگردانی اسپایک جونز میافتیم. اما من رفیقی دارم به اسم سپهر که واقعا به این مساله دچار شد.
وقتی بحث عشق یه آدم به یه اپلیکیشن پیش میاد، همه سریع یاد فیلم Her به کارگردانی اسپایک جونز میافتیم. اما من رفیقی دارم به اسم سپهر که واقعا به این مساله دچار شد. جوری به اپلیکیشن عشق میورزید که قطعا اگر فرهاد هم به شیرین میرسید، آنطور عشقورزی نمیکرد! میگفت از وقتی این اپلیکیشن رو روی موبایلش نصب کرده، زندگیش دگرگون شده. دنیا براش رنگ دیگهاس، انگار یه آهنگ دیگهاس. احساس مفید بودن میکنه! با خودش میخواند که «ای اپلیکیشن عزیز تو به داد من رسیدی، تو روزهای خود شکستن، تو شبو از من گرفتی، تو منو دادی به خورشید...»
گاهی با اپلیکیشن درددل میکرد. مثلا بهش میگفت «خیلی دلم گرفته» و اون جواب میداد «غصه نخور، درست میشه...». بعد ازش میپرسید «چه خبر؟» اون جواب میداد «سلامتی، تو چه خبر؟» سپهر میگفت «قربونِ شما، یه نفسی میاد و میره» و اون جواب میداد «میفهمم... سخت بگیری، سخت میگذره...».
اما از آنجا که هرچی خوبه زود تموم میشه، زندگیِ سپهر هم بهفنا رفت. یکبار گریان به سراغم اومد و گفت: «من خودم رو میکشم». پرسیدم «چی شده؟» گفت «میخواستی چی بشه؟ همه عشق و زندگیم رهام کرد، اپلیکیشن جوابم رو نمیده... دیگه براش جذابیت ندارم. دلش رو زدم!»
گفتم «مگه میشه آخه؟» آشفتهحال روی زمین نشست و گفت: «عاشق نشدی بفهمی حالم رو... فقط کاش میفهمیدم چرا؟ یعنی میشه باز مثل قدیما، روی هم نداشته باشیم هیچ حس بدی ما و همهچی عادی بشه؟» گفتم «خب آناینستال کن دوباره نصبش کن.» خشن نگاهم کرد و گفت: «واقعا منو اینجور شناختی؟ همچین آدمیام؟» گفتم «بابا چيزی نیست که...» گفت: «آخه تو چی میفهمی؟ من چطور اونهمه خاطرات رو فراموش کنم؟ یعنی همه اون نجواها، زمزمهها، عشقا، زندگیاااا دروغ بود؟.... میدونی اشتباه از خودم بود... این اواخر یهکم تاخیر پیدا کرده بود. سوالام رو دیر seen میکرد. باید خودم زودتر میفهمیدم که یه جای کار درست نیست... چمدونم رو باید میبستم از همونروزی که منو لست ریسنتلی کرد. از همون لحظه که با طعنه میگفت قابلیتهاش واسه دنیای من کوچیکه... یعنی راستش با خودم که مرور میکنم گذشته رو میبینم کسی اینجا به من وابسته نبود مهرداد جان.»
خُل شده بود. هی از خودش میپرسید «یعنی از چی نفرت داره؟ چی ازم فهمیده که ازم بیزاره؟» ولی باز پنجدقیقه بعد با خودش میگفت: «شایدم اصلا نمیخواد کسی عاشقش بشه. کسی پا به پاش بیاد». نیمساعت بعد با خودش فکر میکرد «نکنه به خاطر اون گِیمی که چند روز پیش نصب کردم حسودیش شد؟»
به نظرم اون دیالوگ آنیهال خیلی خفنه که وودی آلن میگه: «یه جوک قدیمی هست که یه یارویی میره پیش روانشناس و میگه: دکتر برادرم دیوانه شده. اون فکر میکنه یه مرغه. دکتر میگه: خب چرا خودش رو نمیارینش پیشم؟ یارو میگه: آخه من تخممرغهاش رو لازم دارم. و این دقیقا چیزیه که درباره عشق اتفاق میافته. عشق کاملا غیرمنطقی و دیوانهواره اما ما همهاش خودمون رو درگیرش میکنیم چون تخممرغهاش رو لازم داریم!»
ارسال نظر