طنز؛ سیاست بی پدر و مادر
هوشنگ همیشه میگفت من با سیاست کاری ندارم اما سیاست با من چرا! راست هم میگفت. هوشنگ واقعا از سیاست چیزی نمیفهمید. انقدر از اخبار بدش میآمد که برای اذیت کردنش رادیو پیام را روشن میکردیم.
هوشنگ همیشه میگفت من با سیاست کاری ندارم اما سیاست با من چرا! راست هم میگفت. هوشنگ واقعا از سیاست چیزی نمیفهمید. انقدر از اخبار بدش میآمد که برای اذیت کردنش رادیو پیام را روشن میکردیم. هوشنگ هم با صدای زیرش جیغ میزد که رادیو را خفه کنیم. انقدر اذیتش کردیم که ناپدید شد و چند سال ندیدمش تا این که دو روز پیش خیلی اتفاقی مسافر ماشین من شد. اول نشناختمش اما تا صدای اخبار رادیو پیام پخش شد با همان صدای جیغش گفت: رادیو را خفه کن!
تا صدایش را شنیدم فهمیدم خودش است، اما باز برای اطمینان چندتا سوال ساده ازش پرسیدم. هوشنگ بنده خدا فکر میکرد عباس جدیدی که عکسش همه جا هست الان رییس جمهور ایرانه. مطمئن شدم این مسافر کچل همان هوشنگ خودمان است. بهش آشنایی دادم اما احساس کردم از دیدنم خوشحال نشد. با خنده بهش گفتم: تو که معلومه با سیاست کاری نداری اما سیاست دست از سرت برداشت؟
خندید و گفت: نمیفهمی دیگه! بعد از این همه سال یک بار هم نشد بپرسی چرا همچین حرفی میزنم.
گفتم: خب حالا بگو داستان چیه؟ گفت: داستانش خیلی طولانیه! در حقیقت یک مساله ارثیه، ماجرا از انقلاب مشروطه و کودتای 1299 شروع شد.
پدر بزرگ پدرم آن زمان از خانهای قاجار بود که بعد از کودتا و روی کار آمدن پلهویها تمام اموالش را از دست داد. بعد از این اتفاق خیلی اتفاقی همسرش را میبیند و به خواستگاری میرود. یک فرزند یعنی همان پدربزرگ من حاصل این ازدواج میشود. از سرنوشت او و مادربزرگم همين را ميدانم که بعد از به دنیا آمدن پدرم در یک قیام خیابانی کشته شدند. فامیل باباي من را بزرگ میکنند. پدرم نوجوان که بود برای کار به آبادان میرود و همان جا در ماجرای سینما رکس با مادرم آشنا شدند. مدتي بعد از فرار از آتشسوزي سينما ركس با هم ازدواج ميكنند و حاصل این ازدواج ميشود هوشنگ بیدار!
دوران نوجوانی را که زَهرم کردید. بعد از این که از آن محل رفتیم من وارد بازار شدم. تازه کارم را شروع کرده بودم، وضعم هم بد نبود کمکم یک سرمایهای جور کردم تا واردات را شروع کنم که شانس من تحریم شدیم! به خاک سیاه نشستم اما کم نیاوردم به هر دری زدم تا بتوانم یک مقدار از سرمایهام را برگردانم. تو همین دوران با یکي آشنا شدم که کارهای ترجمهام را انجام میداد. میخواستم بهش ابراز علاقه کنم که گمش كردم تا همین اواخر که تو اینستاگرام صفحهاش را دیدم. ميخواستم برم ديدنش ولي تا هواپیما میخواست فرود بیاید، به فرودگاه حمله تروریستی شد. اون دختر هم بعد از این ماجرا ترسید و از ترکیه به آمریکا مهاجرت کرد. من باز هم کم نیاوردم کل زندگیم را فروختم که به آمریکا بروم، اما از شانس بد من ترامپ ورود ایرانیها را ممنوع کرد! سه روز توی فرودگاه نیویورک علاف بودم تا این که دوباره برگشتم ایران. الان هم که اینجام هیچی ندارم. اما باز هیچ کس باور نمیکند که سیاست زندگی من را نابود کرد.»
ارسال نظر